مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

جناب آقای شاهپور گرایلی همراه خانواده

کتاب ها را دوست دارم ، اصلا یکی از مشکلات بزرگ من این بوده و هست که همیشه دوست داشتم کتاب ها مال خود خودم باشند. از قرض گرفتن کتاب خوشم نمی آمد هرگز... 

حالا که کمتر از 10 ساعت به امتحان روش تحقیق مانده ، آمدم یواشکی یکی از کتاب های نخوانده ام را باز کردم و شروع کردم به خواندن ! 23 صفحه ی اولش را تند و تند خواندم ... تا اینجا که از نمره ی 10 یک می گیرد گرچه زود است برای قضاوت ولی این همه جذب نکردن خودش دافعه ست دیگر... 

خب می گفتم ... من همیشه دوست داشتم همه ی کتاب ها را برای خودم داشته باشم اما فکر کنم حاضرم از خیر این کتاب بگذرم که اتفاقا هدیه هم هست و بسیار عزیز هم هست ! 

+ شانس با من یار بوده ، کتاب روش تحقیق 70 مرتبه می ارزد به این گرایلی و این حرفها ... برم بنشینم پای درس و مشقم ... هیچی نخوانده ام واقعا

برای نارنجی ترین پرتقال دنیا !

هرگز نگفتمت که چرا پرتقال من شدی ، حتی نگفتم که رنگ نارنجی چقدر به وجدم می آورد .اصلا هیچ وقت فکر نمی کردم کسی را پرتقال خطاب کنم. آن هم پرتقال من ! آخر پرتقال بودن خیلی سخت است می دانی ؟

پرتقال ، نارنجی ، ترنج ... 

این واژه ها برای من هیجان انگیزترین ها بودند همیشه ... 

تو نمی دانستی که نارنجی نام تخت من است. آخر رنگ پرتقال های توی کارتون هاست .تو نمی دانی که آباژور اتاقم نارنجی ست ، اصلا از کجا باید می دانستی که تخت من چقدر با هویت است و برای خودش نام فاخری دارد. پرتقالی بودن الکی ست مگر ؟ نام شناسنامه ایش ترنج است و نام خانگیش نارنجی ! تختم را می گویم... 

تو حتی این را هم نمی دانی که من هر روز برای دیدار با خدا چادری سر می کنم پر از شکوفه های نارنجی... احساس می کنم گل های ریز نارنجی آرام ترم می کنند و آراسته تر ... 

می دانی ؟برای پرتقالی بودن باید خاص باشی ، باید فرقی با همه ی دیگرها داشته باشی...

بگو ببینم اصلا چطور شد که تو شدی پرتقال من ؟! آخر پرتقال بودن خیلی سخت است می دانی ؟! 

پرتقال داشتن از آن هم سخت تر ...

اینها را فراموش کن ، به من بگو چرا انقدر زود رسیدی ... اردیبهشت برای رسیدنت کمی زود نبود ؟ پرتقال ها خاص ترین ، معمولی های دنیایند . 


+ برای پرتقالی که شبیه هیچ کس نیست . 




احساس قاصدک ها را دارم امروز ...


چند کار سبک کننده کردم امروز ، یکی از کتاب هایی که شروع کرده بودم را تمام کردم ! 

لینک های وبلاگم را پاک کردم و می خوام آن ابر برچسب های چندش آور را هم وایتکس کاری کنم ، وبلاگم را زشت کرده ! لینک های وبلاگم را پاک کردم نه برای اینکه دیگر نخوانمشان نه . دلیل قانع کننده ای برای این کارم داشتم ، من را ببخشید ، البته که می خوانمتان حتی بیش از پیش... 

وقتی کتابم تمام شد منتظر شنیدن صدای اذان شدم ، چند لحظه بعد صدای اذان و من آرام گرفته در سجاده م بودم ... 

نماز های قضای صبحم مرا از پای در می آورند روزی ، مثل همه ی کتاب های نخوانده ی کتابخوانه م ... ماه رمضان اگر جانی باشد قضا شده ها را به جای می آورم ... کتاب های قضا شده و هم نمازهایم را ...

شب وقتم برای مهمانان جانم است ، مهمانان جان ... 



من او را دوست داشتم .

بخشی از کتاب من او را دوست داشتم آنا گاوالدا هست که من را دقیقا یاد حرف های دوست مکاتبه ایم می اندازد. او درباره ی من این چنین فکر می کند ... دوست ندارم حرف های خودش را اینجا بی اجازه بنویسم . پس به جملات مشابه این کتاب در وصف کلوءه بسنده می کنم . شاید او زیبا تر نوشته باشد ولی دلم می خواهد آنها فقط برای خودم باشند ... فقط برای قلب خودم ...


تو بسیار شبیه زندگی هستی . زندگی را به تمامی در آغوش می کشی . پر جنب و جوشی ،مالامال از سرزندگی ،می دانی چگونه فضای یک خانه را شادمان کنی . این استعداد شگفت آور را داری که آدم های دوروبرت را خوشحال کنی . خیلی راحتی ، خیلی بی عقده ، راحت بر این سیاره ی کوچک ...

من او را دوست داشتم.


آدمی همیشه از غم و اندوه کسانی می گوید که می مانند، اما تا به حال درباره ی آنان که می روند فکر کرده ای ؟ 


+ هیچ وقت کتاب هایی را که از تنها شدن زن ها نوشته ، دوست نداشتم و نخواهم داشت . فمینیسم ؟! من هم ؟! واقعا من هم ؟! 

+ امروز تولد دختری ست که رفت ، بی خداحافظی ... می دانم که دردش بیشتر از من است.خدایا مواظبش باش .خب ؟! مواظب پسرکش که روزی قلب من بود...خب؟

+ هفت ماه از آن روز گذشته ، دلم می خواهد کنارش بنشینم و در حالیکه چای می نوشم بپرسم رفتن چقدر درد داشت ؟ من که ماندم له شدم ، درد رفتن بدتر بود ؟!


آغوش نارنجی گرم ترین آغوش دنیاست .

این روزها اگه درس و دانشگاه حالم رو کمی گرفته و مثل همیشه شوخ و شنگ نیستم ، غمم نیست . چون می دونم می گذره و بالاخره یه طوری میشه دیگه ... 

ای کاش قابلیتی وجود داشت که پست های قدیم رو تیک بزنی و همه رو چرکنویس کنی ... 

چند دقیقه پیش خواستم برم تو آرشیو پاییزم و کم کم پاک کنم چرندیاتی که نوشتم رو ... 

دیدم عصبیم می کنه نوشته های احمقانه م ... بی خیالش شدم . 

راستی... من چقدررر خوشبختم و چقدر جای کسی کنارم خالی نیست و چقدر فهمیدم که میشه زندگی رو دوست داشت و میشه عاشق شد ! میشه کیک پخت و گوشه ی دنج داشت . میشه گذشته های بد رو به طور کامل فراموش کرد . 

من واقعا لیاقتم اونی نبود که دنبالش بودم ، من با غرور می خواستم بهترین ها مال من بشه ، هیچ تلاشی نکنم و همه چیز برام به بهترین نحو رقم بخوره !من اون روزا اصلا نمی دونستم چی از دنیام می خوام ... امروز خیلی چیزا برام روشن تر شده... حالا وقتی آقای خیلی خوش تیپی بهم ابراز علاقه می کنه گرچه بدم نمیاد ! ولی با منطق و سر حوصله بهش فکر می کنم و اگه میگم نه واقعا دلیلی پشتش هست . 

بگذریم که دل اگه بلرزه منطق سرش نمیشه و ممکنه معیارها فراموش شه حتی... 

ولی می دونم این روزا حال دلم خوبه ... آرومه ... و خدا رو شکر می کنه که امروزش اینه ! 

+ یه چیزایی هست که گفتنی نیست . فقط میشه گفت به دلایل مختلف من حالم خوبه ! 

+ دلم بارون می خواد ... خب ؟! 

در دنیای تو ساعت چند است ؟ هان ؟!

باید کمی بنویسم از لحظه هام ... 

نوشته بودم رفتم سینما و فیلم رو دیدم ! چوپان دیده بود و دلخور شده بود. آرزو کرده بودم که ای کاااش اصلا نمی گفتم و یک بار دیگه همراهش می رفتم سینما اما من آدمش نیستم ! من بلد نیستم چیزی رو مخفی کنم ... از بدترین و تاریک ترین نقطه های زندگیمم اگر بپرسن میگم این که چیزی نیست ... 

دلخور شد براش توضیح دادم که مجبور شدم ، گفت قهره و دیر تر که دلخوریش رفع شد تماس می گیره. 

خدا رو شکر دل گنده نیست و زود آشتی کرد و قول گرفت با هم بریم که فرداش رو ست کردیم . 

شاخ غول شکست و ما راهی سینما شدیم . باز با تاخیر رسیدم. البته درست با شروع فیلم ورود کردیم به سینما ! دخترک زحمت خرید بلیط رو کشیده بود... 

تمام فیلم دو تایی عشق کردیم و یه جای فیلم بود که لیلا حاتمی می پرسید اینجا همه انقدر از هم خبر دارن ؟! و مرد رشتی روبروش میگفت آره! من شروع کردم به نق نق که بابا دیگه هیچی این خبرام نیست حالااا رشت کجا اینطوره؟! چوپان برگشت نگاهم کرد عاقل اندر سفیهانه و گفت مگی !!!وبلاگت ... و من لالمونی گرفتم در لحظه و یادم اومد چقدر ماجرای آشنایی از همینجا پیش اومده برام:)) . فیلم که تموم شد گفتم ارزش دو بار دیدن داشت به نظرم ...یک آن تو اون تاریکی دیدم چوپان فرشته تبدیل به ومپایر شده یا به نوعی گرگینه و قصد خوردنم رو کرده!!! :| 

که راستشو بگو این چندمین بارته که میای این فیلمو ؟! رسما می خواست قورتم بده و منم تو این شرایط که کسی بخواد ازم اعتراف بگیره خنده م میگیره ضعف رفته بودم از خنده و اصلا نمی تونستم جواب بدم !!! تو این شرایط من همیشه انقدر خنده م می گیره و می خندم که طرف عمرا حرفم رو باور کنه. 

خلاصه باور کرد که دومین بارم بوده و سومین بار نبوده! و به خیر گذشت تو راه که می اومدیم یه آن از ذهنم گذشت نکنه فاطمه رو ببینیم !!! و 5 دقیقه نگذشته بود که دیدیمش و جریان من قهرمو باید با هم بریم سینما و اینا تکرار شد! چوپان شاهده یعنی نزدیک بود موهامو بکنه از حرص که براش وقت ندارم و با دوستای دیگم بیرونم!!! و هی میگفت من گفتم نگم بهت حرف سینما رو تو داری درس می خونی و هوایی میشی ... 

خلاصه یه مسیرو طی کردیم که چوپان رو هدایت کنم به سمت دوست دیگه ش ... خیابون شلوغ بود و نذری شربت و شیرینی ... اصلا حال خوب کنی بود حال و هواش! و یه مسیر نسبتا بلندی رو پیاده طی کردیم ... گفتم چوپان خوبه سارا و آرمین و ببینیم حالا !!! که رسیدیم به مقصد همون دم سارا رو هم دیدیم:| دیگه کم کم داشتیم نگران می شدیم:))) و خدا شاهده چوپان بیشتر از من شوکه شده بود!!! 

شانس آوردم سارا آبرو داری کرد و نق نزد البته که اومدم خونه اس ام اسی حالم رو گرفت :-" ! 

خلاصه مونده بودم اگه 4 قدم دیگه هم راه بریم دوتایی کیا رو می بینیم و کار رسیده بود به اینجا که ممکنه فیلم هندی طور!!! دوست مکاتبه ای رو ببینیم :))) 

یا موارد خاص تر حتی :)) 

+ امروز هم باید ثبت شه که از تهران مهمون اومد برامون کاملا غیر منتظره و سرزده ... باید ثبت شه که چقدر من صبورم که با کلی مهمون نشستم و سعی می کنم محیط فانی براشون ایجاد کنم . 

+ خب تهرونی های عزیزم درسته مسافت کمه و 3 4 ساعت راهیی نیست ولی یه سوالی بپرسین صابخونه میل به 4 روز پذیرایی ازتون رو داره اصلا :| ¿ 

+ بهم خوش میگذره با مهمون همیشه ی خدا !!! فقط به بابالنگ دراز قول داده بودم درس بخونم که زدم زیرش :(

پسر هایی که هیچ وقت مرد نمیشن !

یعنی ممکنه یه روزی من! مرد شم . ولی این پسرایی که شغل شریفشون بابا پولداریه هرگز مرد نمیشن . 




دوری و ازم جدایی ولی کنج دل یه جایی داری !


کس نمی دونه این دل دیوونه وقتی می گیره از کی می خونه ....... 




دوووس دارم زندگی رو !!!

کیفم کوووکه !!! 

دیشب بعد از دل درد فراوان بالاخره خوابم برد ، درست وقت اذان صبح بیدار شدم!! و چقدررر خوشحالم که بدون اینکه ساعتم رو زنگ بذارم پاشدم... 

شاید نماز صبح سال دیگه نباشم ... خدا رو شکر که امروز قضا نشد و از دست نرفت. 

امروز صبح ساعت 8 با حس بی نظیری پاشدم ، انگار که اصلا دل دردی نبوده بی خوابی هم نکشیدم و همه چیز خوبه! و اونقدر الان خوشحالم که دلم می خواست فقط اینجا ثبت کنم که من چقدددد خوشحاااالممم ! بی هیچ دلیلی و با دلیلی منطقی اتفاقا ... سلامتی کم چیزیه ؟! :)

مواظب خودت باش!


روی بند ماهرانه و خندان حرکت می کردم و اصلا حواسم نبود که روی بند راه می رم ! 

تا اینکه تو صدام کردی و من از روی بند افتادم ... 

سقوط کردم ، تو نمی خواستی اینجوری شه ، ولی شد . 

تو فقط صدام کردی ... اما با صدا کردنت یادم انداختی کجام ! یادم انداختی که اگه بیفتم می شکنم ... و این اتفاق افتاد . 

کاش صدام نمی کردی و ازم نمی خواستی مواظب خودم باشم... شاید اینجوری هنوز به بند بازیم ادامه می دادم ... شاید اصلا پام نمی لغزید و نمیفتادم پایین ....


+ اگه نگرانم نبودی من الان خوب بودم ، بی هیچ دردی ، بی هیچ اثری از کبودی و کوفتگی در بدن !

سارا کارش را دوست داشت .

یک پست نق نقانه 2 ماه پیش نوشته بودم درباره ی چراهای مختلف ذهنیم ! 

یکی از مهم ترین هایشان این بود که چرا پدرم از دخترهای شاغل خوشش نمی آید ؟! 

اصلا چرا مردهای دوست داشتنی زندگی من همه شان بدون برو برگرد با کار کردن خانم ها در محیط بیرون آن چنان موافق نیستند؟! 

و به شدت شاکی بودم از کوته فکری آقایان دور و برم ! بماند که در وبلاگ یکی دو آقا هم نارضایتی از کار کردن همسر را دیده بودم و به آنها هم بد و بیراهکی گفته بودم . خدایا العفو ...

حالا امروز که درست 24 سال و 4ماهه شدم ، با خودم فکر می کردم چقدر زندگی مادرهای خانه دار را دوست تر دارم . همان خانم هایی که هر روز مجبور نیستند سر صبح آرامش خانه را ترک کنند . 

چقدر حظ می برم از دیدن سارا که جای دویدن و با عجله خود را رساندن به محل کار ، با آرامش همراه دخترکش در خیابان ها قدم می زند،دغدغه اش درست کردن غذاهای گرم و جدید برای آرمین است . چقدر آرامش دخترک خیلی سفیدش! را دوست دارم . بچه های آواره در مهد کودک ها خیلی گناهی اند خیلی ... 

و داشتم فکر می کردم چقدر مرتب کردن خانه و با عشق منتظر اعضای خانواده نشستن قشنگ تر از سر و کله زدن با آدم هایی ست که شاید ذره ای شعور نداشته باشند و روحت را خسته کنند ، در یک کلام ... از تمام تلاش هایی که برای راضی کردن خانواده کردم در راستای کار کردن در محیط بیرون عین چیز ، پشیمانم !!! 

خواهر و مادرم را دیده ام و به شدت از تصویر خسته ی خانم ها بیزارم . فشار کاری و استرس ناشی از هرچیزی برای من سم را می ماند ... 

+ خدایا ... هوای حواها را داشته باش لطفا.

+ هفته ای 12 ساعت کار از نظر من برای یک خانم کافیست :| تنبل هم خودتان هستید.

+ راستی ، سارا کارش را دوست داشت نه به اندازه ی همسر و دخترکش البته ! 

+ هنوز معتقدم استقلال مالی چیز خوبی است.