مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

آغوش نارنجی گرم ترین آغوش دنیاست .

این روزها اگه درس و دانشگاه حالم رو کمی گرفته و مثل همیشه شوخ و شنگ نیستم ، غمم نیست . چون می دونم می گذره و بالاخره یه طوری میشه دیگه ... 

ای کاش قابلیتی وجود داشت که پست های قدیم رو تیک بزنی و همه رو چرکنویس کنی ... 

چند دقیقه پیش خواستم برم تو آرشیو پاییزم و کم کم پاک کنم چرندیاتی که نوشتم رو ... 

دیدم عصبیم می کنه نوشته های احمقانه م ... بی خیالش شدم . 

راستی... من چقدررر خوشبختم و چقدر جای کسی کنارم خالی نیست و چقدر فهمیدم که میشه زندگی رو دوست داشت و میشه عاشق شد ! میشه کیک پخت و گوشه ی دنج داشت . میشه گذشته های بد رو به طور کامل فراموش کرد . 

من واقعا لیاقتم اونی نبود که دنبالش بودم ، من با غرور می خواستم بهترین ها مال من بشه ، هیچ تلاشی نکنم و همه چیز برام به بهترین نحو رقم بخوره !من اون روزا اصلا نمی دونستم چی از دنیام می خوام ... امروز خیلی چیزا برام روشن تر شده... حالا وقتی آقای خیلی خوش تیپی بهم ابراز علاقه می کنه گرچه بدم نمیاد ! ولی با منطق و سر حوصله بهش فکر می کنم و اگه میگم نه واقعا دلیلی پشتش هست . 

بگذریم که دل اگه بلرزه منطق سرش نمیشه و ممکنه معیارها فراموش شه حتی... 

ولی می دونم این روزا حال دلم خوبه ... آرومه ... و خدا رو شکر می کنه که امروزش اینه ! 

+ یه چیزایی هست که گفتنی نیست . فقط میشه گفت به دلایل مختلف من حالم خوبه ! 

+ دلم بارون می خواد ... خب ؟! 

در دنیای تو ساعت چند است ؟ هان ؟!

باید کمی بنویسم از لحظه هام ... 

نوشته بودم رفتم سینما و فیلم رو دیدم ! چوپان دیده بود و دلخور شده بود. آرزو کرده بودم که ای کاااش اصلا نمی گفتم و یک بار دیگه همراهش می رفتم سینما اما من آدمش نیستم ! من بلد نیستم چیزی رو مخفی کنم ... از بدترین و تاریک ترین نقطه های زندگیمم اگر بپرسن میگم این که چیزی نیست ... 

دلخور شد براش توضیح دادم که مجبور شدم ، گفت قهره و دیر تر که دلخوریش رفع شد تماس می گیره. 

خدا رو شکر دل گنده نیست و زود آشتی کرد و قول گرفت با هم بریم که فرداش رو ست کردیم . 

شاخ غول شکست و ما راهی سینما شدیم . باز با تاخیر رسیدم. البته درست با شروع فیلم ورود کردیم به سینما ! دخترک زحمت خرید بلیط رو کشیده بود... 

تمام فیلم دو تایی عشق کردیم و یه جای فیلم بود که لیلا حاتمی می پرسید اینجا همه انقدر از هم خبر دارن ؟! و مرد رشتی روبروش میگفت آره! من شروع کردم به نق نق که بابا دیگه هیچی این خبرام نیست حالااا رشت کجا اینطوره؟! چوپان برگشت نگاهم کرد عاقل اندر سفیهانه و گفت مگی !!!وبلاگت ... و من لالمونی گرفتم در لحظه و یادم اومد چقدر ماجرای آشنایی از همینجا پیش اومده برام:)) . فیلم که تموم شد گفتم ارزش دو بار دیدن داشت به نظرم ...یک آن تو اون تاریکی دیدم چوپان فرشته تبدیل به ومپایر شده یا به نوعی گرگینه و قصد خوردنم رو کرده!!! :| 

که راستشو بگو این چندمین بارته که میای این فیلمو ؟! رسما می خواست قورتم بده و منم تو این شرایط که کسی بخواد ازم اعتراف بگیره خنده م میگیره ضعف رفته بودم از خنده و اصلا نمی تونستم جواب بدم !!! تو این شرایط من همیشه انقدر خنده م می گیره و می خندم که طرف عمرا حرفم رو باور کنه. 

خلاصه باور کرد که دومین بارم بوده و سومین بار نبوده! و به خیر گذشت تو راه که می اومدیم یه آن از ذهنم گذشت نکنه فاطمه رو ببینیم !!! و 5 دقیقه نگذشته بود که دیدیمش و جریان من قهرمو باید با هم بریم سینما و اینا تکرار شد! چوپان شاهده یعنی نزدیک بود موهامو بکنه از حرص که براش وقت ندارم و با دوستای دیگم بیرونم!!! و هی میگفت من گفتم نگم بهت حرف سینما رو تو داری درس می خونی و هوایی میشی ... 

خلاصه یه مسیرو طی کردیم که چوپان رو هدایت کنم به سمت دوست دیگه ش ... خیابون شلوغ بود و نذری شربت و شیرینی ... اصلا حال خوب کنی بود حال و هواش! و یه مسیر نسبتا بلندی رو پیاده طی کردیم ... گفتم چوپان خوبه سارا و آرمین و ببینیم حالا !!! که رسیدیم به مقصد همون دم سارا رو هم دیدیم:| دیگه کم کم داشتیم نگران می شدیم:))) و خدا شاهده چوپان بیشتر از من شوکه شده بود!!! 

شانس آوردم سارا آبرو داری کرد و نق نزد البته که اومدم خونه اس ام اسی حالم رو گرفت :-" ! 

خلاصه مونده بودم اگه 4 قدم دیگه هم راه بریم دوتایی کیا رو می بینیم و کار رسیده بود به اینجا که ممکنه فیلم هندی طور!!! دوست مکاتبه ای رو ببینیم :))) 

یا موارد خاص تر حتی :)) 

+ امروز هم باید ثبت شه که از تهران مهمون اومد برامون کاملا غیر منتظره و سرزده ... باید ثبت شه که چقدر من صبورم که با کلی مهمون نشستم و سعی می کنم محیط فانی براشون ایجاد کنم . 

+ خب تهرونی های عزیزم درسته مسافت کمه و 3 4 ساعت راهیی نیست ولی یه سوالی بپرسین صابخونه میل به 4 روز پذیرایی ازتون رو داره اصلا :| ¿ 

+ بهم خوش میگذره با مهمون همیشه ی خدا !!! فقط به بابالنگ دراز قول داده بودم درس بخونم که زدم زیرش :(

پسر هایی که هیچ وقت مرد نمیشن !

یعنی ممکنه یه روزی من! مرد شم . ولی این پسرایی که شغل شریفشون بابا پولداریه هرگز مرد نمیشن . 




دوری و ازم جدایی ولی کنج دل یه جایی داری !


کس نمی دونه این دل دیوونه وقتی می گیره از کی می خونه ....... 




دوووس دارم زندگی رو !!!

کیفم کوووکه !!! 

دیشب بعد از دل درد فراوان بالاخره خوابم برد ، درست وقت اذان صبح بیدار شدم!! و چقدررر خوشحالم که بدون اینکه ساعتم رو زنگ بذارم پاشدم... 

شاید نماز صبح سال دیگه نباشم ... خدا رو شکر که امروز قضا نشد و از دست نرفت. 

امروز صبح ساعت 8 با حس بی نظیری پاشدم ، انگار که اصلا دل دردی نبوده بی خوابی هم نکشیدم و همه چیز خوبه! و اونقدر الان خوشحالم که دلم می خواست فقط اینجا ثبت کنم که من چقدددد خوشحاااالممم ! بی هیچ دلیلی و با دلیلی منطقی اتفاقا ... سلامتی کم چیزیه ؟! :)

مواظب خودت باش!


روی بند ماهرانه و خندان حرکت می کردم و اصلا حواسم نبود که روی بند راه می رم ! 

تا اینکه تو صدام کردی و من از روی بند افتادم ... 

سقوط کردم ، تو نمی خواستی اینجوری شه ، ولی شد . 

تو فقط صدام کردی ... اما با صدا کردنت یادم انداختی کجام ! یادم انداختی که اگه بیفتم می شکنم ... و این اتفاق افتاد . 

کاش صدام نمی کردی و ازم نمی خواستی مواظب خودم باشم... شاید اینجوری هنوز به بند بازیم ادامه می دادم ... شاید اصلا پام نمی لغزید و نمیفتادم پایین ....


+ اگه نگرانم نبودی من الان خوب بودم ، بی هیچ دردی ، بی هیچ اثری از کبودی و کوفتگی در بدن !

سارا کارش را دوست داشت .

یک پست نق نقانه 2 ماه پیش نوشته بودم درباره ی چراهای مختلف ذهنیم ! 

یکی از مهم ترین هایشان این بود که چرا پدرم از دخترهای شاغل خوشش نمی آید ؟! 

اصلا چرا مردهای دوست داشتنی زندگی من همه شان بدون برو برگرد با کار کردن خانم ها در محیط بیرون آن چنان موافق نیستند؟! 

و به شدت شاکی بودم از کوته فکری آقایان دور و برم ! بماند که در وبلاگ یکی دو آقا هم نارضایتی از کار کردن همسر را دیده بودم و به آنها هم بد و بیراهکی گفته بودم . خدایا العفو ...

حالا امروز که درست 24 سال و 4ماهه شدم ، با خودم فکر می کردم چقدر زندگی مادرهای خانه دار را دوست تر دارم . همان خانم هایی که هر روز مجبور نیستند سر صبح آرامش خانه را ترک کنند . 

چقدر حظ می برم از دیدن سارا که جای دویدن و با عجله خود را رساندن به محل کار ، با آرامش همراه دخترکش در خیابان ها قدم می زند،دغدغه اش درست کردن غذاهای گرم و جدید برای آرمین است . چقدر آرامش دخترک خیلی سفیدش! را دوست دارم . بچه های آواره در مهد کودک ها خیلی گناهی اند خیلی ... 

و داشتم فکر می کردم چقدر مرتب کردن خانه و با عشق منتظر اعضای خانواده نشستن قشنگ تر از سر و کله زدن با آدم هایی ست که شاید ذره ای شعور نداشته باشند و روحت را خسته کنند ، در یک کلام ... از تمام تلاش هایی که برای راضی کردن خانواده کردم در راستای کار کردن در محیط بیرون عین چیز ، پشیمانم !!! 

خواهر و مادرم را دیده ام و به شدت از تصویر خسته ی خانم ها بیزارم . فشار کاری و استرس ناشی از هرچیزی برای من سم را می ماند ... 

+ خدایا ... هوای حواها را داشته باش لطفا.

+ هفته ای 12 ساعت کار از نظر من برای یک خانم کافیست :| تنبل هم خودتان هستید.

+ راستی ، سارا کارش را دوست داشت نه به اندازه ی همسر و دخترکش البته ! 

+ هنوز معتقدم استقلال مالی چیز خوبی است.

ماهتاب امشب چه زیباست :)

هیچ عیدی ، هیچ روزی و هیچ شبی به اندازه ی نیمه ی شعبان برای من قشنگ نیست . 

-- 

همیشه روز تولد امام عزیزم حالم یه جوری گرفته ست . 

امسال هم جدا از سال های پیش نیست ... 

--

باید تو خاطرات ثبت کنم امروز با چوپان رو! ببینید ... من قطعا یه طوریم هست که حوصله ی حرف زدن و نوشتنمم کم شده ... منی که مدام اینجا بودم و کوچیک ترین اتفاقاتم رو ثبت می کردم ! هعی ... 

-- 

امسال عیدی خودم که هیچی سلامتی رو برای همه می خوام و بعد خبرای خیلی خوش و اتفاق های خوب خوب برای یکی از دوست های ویژه م ... برای خودمم چیزی نمی خوام مثل همیشه... اگه یه لحظه یادم افتادین برام دعا کنین ...محتاجم به دعاهاتون : )

کلاغ های خبرچین !

وسط مشغله های زیاد ذهنی ، چیزی یهو توی ذهنت جرقه میزنه . پیگیرش میشی و می فهمی بله! حدست درست بوده و حالا نمی دونی از این کشف خوشحال باشی یا ناراحت ... احتمال درست بودن حدسم حدودا 90 درصده !

من اهل شعار دادن نیستم که من از دروغ متنفرم ، متاسفانه تجربه ام بهم ثابت کرده اون هایی که ادعای صداقت دارن فقط قشنگ تر دروغ میگن !!! همین... منم مثل همه ی آدما سعی می کنم دروغ نگم هرگز... ولی خب شعار دادنش رو دوست ندارم .

و بگذریم . فقط خواستم بگم جالب نیست که بدونی کسی بهت دروغ گفته و نتونی به روش بیاری ... در واقع نخوای ! 


× داستان نه عاشقانه ست و نه خانوادگی ... یه دوست خوبی بهم دروغ گفته.همین!

تو تو ! کیندر !


یکی از دوستانم پارتنرش رو ، در واقع همسر آینده ش رو تو اینترنت و اتفاقا از طریق وبلاگ ! پیدا کرده بود ... و حرف جالبی می زد و میگفت می دونی مگی ؟! 

فلانی برای من مثل تخم مرغ شانسی بود همه چیز اتفاق افتاد و بعد فهمیدم که شانسکی همه چیز خوب پیش اومده ! میشد همه چیزش بد باشه ! 

حالا شده حکایت من که اصلا قصد نداشتم دوست مکاتبه ای داشته باشم که خیلی از چیزامو براش بگم و خیییلی از مسایلش رو برام بگه ... و هیچ چیز رو انتخاب نکردم عجیب اینکه شانسم خوب بوده و قلم خوبی داره پس با کمال میل حرف هاش رو می خونم ! و عجیب تر اینکه بسیار معتقده و پایبند به اصول اخلاقی و اصلا لازم نیست نگران باشم حرفی خارج از محدوده بزنه ! 

دوست مکاتبه ای من با وجود وقت کمش ، یا بهتر بگم وقت خیلی خیلی کمش هر روز برام می نویسه ! زیاد هم می نویسه ... قطعا اگر وبلاگ نویس میشد وبلاگ نویس خوبی میشد ... من این شانس رو داشتم که حرف هاش رو که میشد تبدیل به پست در وبلاگ شه به صورت خصوصی تو ایمیلم دریافت کنم ! 

و هنوز علامت سوال بزرگی تو ذهنمه که این موجود از کجا سر و کله ش پیدا شد؟

در دنیای تو ساعت چند است ؟

این روزها که با دوست مکاتبه ایم آشنا شدم ، بیشتر احساس می کنم رشتی بودنم رو دوست دارم . 

تو حرف زدن های خیلی جدیش مگهان رو چی چی نی ! خطاب می کنه . که واژه ی کاملا گیلکیه ... آهنگ های گیلکی برام می فرسته و من رو شگفت زده می کنه و میگه خوندن فلان شعر گیلکی کار هر روزش شده . 

امروز براش نوشتم که می رم سینما ، برام نوشته بود که رفته و نهنگ عنبر رو دیده و خیلی هم عالی بوده . بهش گفتم میرم فیلم "در دنیای تو ساعت چند است؟" رو ببینم ... گفت خوشحاله که میرم تا بفهمم "در دنیای او ساعت چند است؟" و انگار هم نظر بود با بانو چوپان که من نباید این فیلم رو خیلی دوست داشته باشم چون تم کاملا عاشقانه ای داره . 

فیلم رو دیدم ، چقدر من این فیلم رو دوست داشتم ، چقدر حس کردم دلم می خواست این فیلم رو با کسی ببینم ! چقدر لحظه لحظه ش رو حس می کردم . خیابون های شهرم ، انزلی ... بلوار ... و حس بارش بارون از تو فیلم حتی حس می شد . 


میشه لطفا برید و این فیلم رو ببینید ؟ واقعا میشه ؟ دوست دارم بدونم کیا مثل من این فیلم رو دوست داشتن انقدر ...  


× 3بار با چوپان قرار سینما گذاشتیم و کنسل شد یک بار هم با پری عزیز ... با چوپان که بی برو برگرد من مقصر بودم که برنامه م جور نمیشد . اما انگار همه چی دست به دست هم داد که من شبونه و بی برنامه همراه خواهرکم برم سینما! 

× من هیچ وقت عاشق نمی شم . خب ؟! 

هیجانات مگهان و زندگی کسالت بارش


اصلا درگیر ظاهر هم نبودیم ، تا جایی که نمی دونم چی شد و من گفتم قدم رو و وزنم رو ! 

+ حدس بزن تا بهت بگم قدم چقدره ... 

- اوم ... 178 شاید ! خب حالا بگین درست بود ؟! 

بعد از یک ثانیه ...

- نه نه ! نگین لطفا از هیجانش کم میشه ... نمی خوام هیچی ازتون بدونم . 

بلافاصله جواب میده...

+ 186 

- اه گفتم نگید !!! دلخورم

+ آخیش ! اصلا دلم می خواد زندگی تو هم مثل زندگی من کسالت بار باشه !!!


× سر هر ماجرایی تو این رابطه ترجیح میدم تو حاله ای از ابهام باشم و جاده مه آلود باشه و پرهیجان ... دریغ که به سخره میگیره هیجان های زندگی من رو گاهی


× راستی اینکه بدونی دوست مکاتبه ایت قد بلنده چیزی از هیجانات زندگیت کم نمی کنه !