مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

خدایااااااا دوستت دارم !



خب من یادمه تولد حضرت محمد که بود ، به همه گفتم من عیدیمو می گیرم و می دونم که برف می باره و بارید ... ! واقعاً عیدیمو گرفتم ...

دیشب آشوب بودم ، امروز هیچ اثری از اون حال بد نیست .

و من عیدیمو گرفتم از خدا ، بهترین عیدی دنیا :)

× میام و میگم دلیل خوشیم رو !

× مگهان میره انزلی تا دقایقی دیگه ، که خوشیش رو کنار دریاجشن بگیره !


زیباترین مرد دنیای من ...


زیبا ترین مرد دنیای من تو بودی پسرک ، تو بودی و خواهی موند ...

دل شوره ی خواهرانه م رو ای کاش می فهمیدی... ای کاش خدا حافظت باشه ...

ای کاش فردا خبر از پیروزیت به خواهرکت بدی ...

× خدایا ، هدیه ی مبعثم رو میشه پیش پیش ازت بخوام ؟

× هدیه ی من ، لبخند از ته دل برادرم ! زیبا ترین مرد زندگیم ...


مادرم ، تو باید خیلی عزیز باشی که از کارام بخاطرت زدم . باید خیلی خاص باشی که من اینجوری الان خسته ام !

چند ساعت برای مهمونی امروز مادرم سرپا بوده باشم خوبه ؟

چقدر نیم خیز جلوی فر نشسته باشم خوبه ؟

اینجا بمب ترکیده ، من نت ندارم و خیلی هم خسته ام !

× نت دار بشم اینجا رو مزین به عکس خواهم نمود !

× نمودم ! مزین ...



بی ربط نوشت : با تشکر از مهمونای مادر که باعث شدن از کارای پروژه و حتی کتاب خونی!!! بیفتم .

و در انتها باید تشکر کنم از خانواده ی محترم رجبی به هزار و یک دلیل :| :))


Gut gegen Nordwind

همیشه ی خدا ، برام جای سوال بوده و هست که چطور این کلمات معجزه آسا از زبانی به زبان دیگه که میان معنی و آهنگشون رو از دست می دن ...

فکر کن ... به جای گفتن گوت گگن نوردویند ! مجبور باشی بگی مفید در برابر باد شمالی !!!

× با تشکر از ویرگول! بابت معرفی این کتاب خیلی خوب (خوب از نظر من!)

× الان معلومه وسط انبوهی از کارهای انجام نشده و حجم زیادی از استرس (مگهان و استرس؟!) ، روی تختم ولو شدم و گوت گگن نوردویند رو می بلعم ؟

× رکورد زدم ، کتاب برگ اضافی منصور ضابطیان رو به نیم رسوندم! و مفید در برابر باد شمالی رو نیز!!! و کتاب دیگه ی ضابطیان رو که خیلی ماه پیش هدیه گرفته بودم.

× کافیه فقط دو تا پروژه ی دیگه بهم بدن! بی شک 12 تا کتاب دیگه هم شروع و تموم می کنم .

× این مفید در برابر باد شمالی ترجمه ی خوبیه ! فقط اسم کتابش لعنتی زیادی سنگینه برای هم چین محتوای نرم و به روزی ...


Sir1


الان من با این همه انرژی واقعاً باید خوابم ببره ؟

این بچه مون سیروان چقد سرحااااله خدایی ماشالاش باشه ! ردبول میزد تو کنسرت :دی

برم بخرم بلکه مگهان تر!!! شم... یه کنسرت توووپپپ رفتم امروز با بر و بچ مشهدی و رشتی ... جای همتون دست زدم و انرژی هم گرفتم و می فرشتم برا تک تکتون :دی

---

خواهرکم که نمایشگاه کتاب بود ، زنگ زد ببینه چی دوست دارم ! که گفتم برو ققنوس و زنگ بزن... گفتم الان همونجام! دیگه گفتم ناتور دشت رو بخره برام که خوندم سالهای پیش ولی نداشتمش ...

و کتاب مفید در برابر باد شمالی به پیشنهاد بانو ویرگول! که گفت چاپ این مورد تمومه و نداریم فعلاً ... تو سایت ها هم نگاه کردم نبود چند تا کتاب فروشی هم پرسیدم که نداشتن ! اون وقت امشب بعد کنسرت مامانم بردمون شهر کتاب و وای !!! یه دونه فقط یه دونه برای شخص من مونده بود ...نمی تونم حسمو براتون بگم فقط جیغ نزدم از ذوق ...

از دیشب که 3 ساعت خوابیدم هنوز بیدارم ! و یواشکی بگم گفتم مادرم چای بذاره که دوپینگ کنم و کتاب جانم رو شروع کنم ...

خدایاااا ممنووووووونم و من چقددد کیفم کوووکه ! 


× گارسون رستوران ناپولی ، به مراتب به چشم من زیباتر از سیروان خسرویه :| همین .


دلم می خواد 7 تا کتاب هدیه بشه بهم ! میشه ؟


تا نیمه شب بیدار بودم و ترجمه می کردم ... حدود ساعت سه بود که از پشت کامپیوتر پاشدم و خودمو آروم رو تخت رها کردم ...

پنجره باز بود ... پرده از شدت باد تاب می خورد ... شب خواهرکم سوغاتی هامو بهم داد ... آرزوی روز 20م که هدیه گرفتن کتاب بود محقق شد !

33 صفحه از کتاب جدید منصور ضابطیان رو خوندم ، 7 8 صفحه ی دیگه از فوتبال علیه دشمن و حدود سی صفحه ی دیگه از عقاید یک دلقک... و من چقدر هر سه ی این کتاب ها رو دوست دارم ... آخرش کتاب از دستم پرت شد پایین و دیگه رضایت دادم به خواب ...

امروز بعد از آخرین کلاس ، الی تنها روونه ی خونه شد ،

گفتم می خوام تو پارک نیم ساعت کتاب بخونم ... و این نیم ساعت شد یک و نیم ساعت ... نصف یک فصل رفتارسازمانی رو خوندم ! با عشق ... چرا این همه این کتاب خوبه ؟

و 15 صفحه از کتاب عقاید یک دلقک و دو تا آهنگ هم گوش کردم و نعمت های زندگیمو شمردم و از جام پاشدم... پر از حس و حال خوب بودم ! تمام راه آهنگ پخش شد و تمام راه همراه خواننده خوندم و کیف کردم ...

× خیلی خسته م ... جسمم خسته ست ولی همچنان انرژی دارم : )

× کنسرت سیروان باید جالب باشه : ) 
× کتاب های آقایان منصور ضابطیان و صابر ابر ! باید تا آخر همین ماه خونده بشن : ) فدای سرم که درس دارم !!! ؛ )



یک برش آرامش !



و امشب که اجازه دارم 2 ساعت تمام ، کتاب بخونم ! میوه های بهاره و تابستانه ... زیبا ترین زیبنده ی فصل هاشون هستن ...

زمستون عزیزم ، بیا قبول کنیم که میوه های فصلت به گرد پای تابستون داغ نه چندان دوس داشتنی نمیرسه ! بیا باور کنیم ... هوم ؟



:|



به هم کلاسی اس ام اس دادم که من نیم ساعت چرت میزنم پامیشم پاورپوینت رو درست می کنم ! لطفاً اگه شد یه زنگ بزنم بیدارم کن...

5 دقیقه بعدش گوشیم ویبره میره :

سلام مگی جون ! گفتم تا خوابت نبرده زنگ بزنم بپرسم منبع آخری مال چه سالی بود ؟!

من : 2013 :|

- اوکی حالا بخواب !

من : باشه فعلاً

گوشیم باز ویبره میره و حدود 10 تا اس ام اس برام میاد !!! پشت هم

- 1.سلام 2 . مگی خوابیدی ؟ 3 . خواستم بگم لپ تاپ تو میاری یا من بیارم ؟ 4 . ماژیک سی دی داری ؟ 5 . من آماده نیستم 6 . تو خوب خوندی ؟ 7. فک کنم خوابی 8 . فعلن 9. بوس 10 . بای

× کل نیم ساعت رو این بشر اس ام اس داد و زنگ زد با اینکه می دونست گوشیم سایلنت نیست ! واقعاً مردم یه طوریشون میشه ها ...

عصر بهاری



این پرنده های نازنین انقدر دم پنجره ی اتاقم جیک جیک می کنن و آواز می خونن که واقعاً من بی حال رو به وجد میارن ...

چای و نون عصرونه خونگی تو این فصل و این ساعت عجیب می چسبه ...

خدایا شکرت : ) هوس نون روغنی کرده بودم که خواهر عزیزم برام پخت !



از عشق آتشین تا فدا شدن ...


حس می کنم روح داره از بدنم جدا میشه از فرط خستگی ... پتوی سبکم رو روم می کشم و بالاخره بعد از تلاش فراوون خوابم می بره ... 

چشمامو باز می کنم ...ساعت 5 صبح ... می بندم چشمامو ... خواب می بینم ، خوابِ همونجایی که مدت هاست می بینم و نمی دونم کجاست ... 

از خواب می پرم ، خودمو بغل می کنم ... 

و تا 9 صبح تخت می خوابم ... چشمامو باز می کنم کلامِ قیصر* رو زمزمه می کنم ... 

گوشی عزیزم نیمه جون افتاده پایین تختم رو بر می دارم و آهنگ عشق آتشین دنگ شو رو پلی می کنم ... 

همراهش می خونم ... زیر چای رو روشن می کنم ... 

خودمو روی مبل پرت می کنم و اشکام شروع می کنن به پایین اومدن ... می دونم چمه ، خودمو دلداری میدم ، میگم همه ی دنیا اینطوری نمی مونه مگهان ... صبر کن ... صبـر ... 

آهنگ بعدی از سامی بیگی پلی میشه ، ناخودآگاه یه لبخند عمیقی رو لبم می شینه ... همراهش می خونم و عشق می کنم ... 

تو دلم فکر می کنم چقدر بامزه میشه اگه من هم یه روزی عاشق شم و حاضر باشم همچین شعری رو به کسی تقدیم کنم ! 


+ من حقیقتاً هرگز عاشق نشدم ولی امیدوارم یه روزی عاشق بابای بچه هام شم :دی 

+ وااای که چقدررر دلم پر می کشه برم کنکور زبانشناسی بدم ! این کارو می کنم و می دونم جای خوبی هم قبول میشم :)

مگهان افقی !



دور و بر ساعت 7 بود که الی استرسی!* اس ام اس داد ترجمه چی شد بیا پاورپوینت و با هم درست کنیم !

رفتم حموم و اون تو استخاره باز کردم دیدم بهتره برم که کارا امشب هرجوووری هست تموم شه :))) هم استرس این بچه یه کم از بین میره کارا رو زودتر تموم کنیم . وگرنه که من خونسرددد شب تا صبح پاور پوینتمو درست می کردم و میرفتم واسه ارائه ! اومدم بیرون از حموم زنگ زدم و گفتم میام !

موهام همونطور خیس ، لباس ها رو زیر و رو کردم و خنک ترین تاپ ممکن رو تنم کردم :دی ... این ور میدویدم شالمو اتو می کردم ، اون ور تند تند مطالب و می زدم رو فلش ! از اون طرف می دویدم کتابامو چک می کردم !در عرض یه ربع حاضر شدم نمازمم خوندم و پریدم پایین ...

تو راه آهنگ سیروان رو پلی کردم و حسابی کیفم کوک شد ! دیگه رسیدم خونشون و بدون اتلاف وقت نشستیم پای کارامون و تا خود 12 مشغول بودیم !!! شام زدیم و گفتم حاضر شو یه جا باز پیدا می کنم پرینت کنیم فایلامونو ... ساعت 12 تازه تو خیابونا می چرخیدیم و بالاخره یه جا باز پیدا کردیم ! تو یه خیابون خیلی خلوت ... هرجایی غیر رشت بود احتمالاً من کلی می ترسیدم اون ساعت

دیگه پرینت گرفتیم و دیدیم خیلی زوده برگردیم خونه ما هم خسته ! پیشنهاد دادم بریم یه چیز بخوریم ... رفتیم آبمیوه فروشی که کلی شلوغ بود و منم گیر داده بودم فقط همونجا !!! شلوغی اینجور جاها رو دوس دارم که آخر هفته مردم سر حااال میان آب میوه می زنن ! آبمیوه رو سفارش دادیم و منتظر بودیم حاضر شه که سفارش نفر قبل ما حاضر شد و اومد سینی رو از پیشخون برداره 3 تا توت گلاسه برگشت رو من !!! :))))) بدون اغراق !یعنی دیدنی بودم اون لحظه ... کلا شدم صورتی و پسر طفلی هی معذرت می خواست! تا جایی که امکان داشت خودمو پاک کردم و همونجوووور منتظر شدیم تا سفارش ما حاضر شه ... کلی منتظر شدیم باز با همون اوضاع توتی :))! اصلاً هم خجالت نمی کشیدم کلی هم خوشحال بودم و هی می گفتم چه خوشبو شدممم من !!! :)))

دیگه ساعت شده بود یک و من و دوستم استرس گرفته بودیم زیاد... من همیشه ترجیح میدم شب خونه باشم یا با خونواده بیرون باشم و اصلاً حس خوبی ندارم شب دور از خانواده و تو خیابون... امشب رکورد زدم تا اون وقت شب تو خیابون بودم ...! ماشین رو خیلی دور پارک کرده بودیم که قدمم بزنیم ساعت 1 شب !!! رسیدیم به ماشین دیدم شیشه کامل پایین ، در ماشینم بازه :| عاشق خودتونید.

چقدر معجزه بود که کیفمم تو ماشین بود کسی دست بهش نزده بود ! تو اون شلوغی و همهمه احتمالاً فک کرده بودن صاحاب ماشین همون دور و براس ... دیگه دوست جان و رسوندم خونشون و نفله برگشتم خونه ، نشستم لازانیا خوردم که برام درست کرده بود مامانمو من نبودم:( دوباره بعد نیم ساعت چای ریختن که اونم برای نشکستن دلشون خوردم و الان ممکنه هر لحظه انفجار رخ بده :)))

× الی ، هم کلاسی دانشگاهمه و دختری ست بسیار استرسی و همه جوره قطب مخالف مگهان

× و من چقدررر خسته ام و خوشحال :)))



خستمه :((


وسط کلی ورق و کتاب نشستم ، هم چنان پرونده ی ترجمه ی رمان بازه و من برای رفع خستگی سراغش میرم ...

واقعاً کلافه و خسته م کارا اونجوری که باید پیش نمیره ! تنها قدم مثبت پیدا کردن یه پاورپوینت مرتبط با پروژمون بود ! کلی شاد شدیم ...

دیدم هم کلاسیم مشتاقه کارا رو با هم پیش ببریم گفتم بیاد پیشم از ساعت 5 تا 10 شب بی وقفه پشت کامپیوتر بودیم ... هر پنج دقیقه به 5 دقیقه من صدای نا به هنجاری در میاوردم آه و ناله می کردم و دوستم ریسه می رفت از خنده !!!:))

و هی میرفتم چای رو تمدید می کردم ! نفری 4 فنجون چای خوردیم ...

اینم میز ترکیده توسط ما ! عکس از کف هال هم دارم که دیدنیه ولی بنا به دلایلی نمیذارم اینجا:دی