چشمم به آمارگیر گوشه ی وبلاگم میفته ... 111666
+ انتظار از هر نوعیش برای من دردناکه !اصلاً مگه قراره همیشه منتظر یار بود ؟ خدایا مددی ...
دلم بونه گیر شده ، بغلش کردم امشب ... کی رو ؟ مگی کوچیکه رو ... طفلی هق هق داشت ، ماهی نارنجیشو می خواست . براش خوندم ... اشکاش ریخت و دوباره پرشور تر براش خوندم . اونقدر اشک ریخت تا حوض ماهی پر شد ... ماهی بیا ، اشکای من حوض تو رو پر کرده ، براش خوندم ... براش پرشور و پرشورتر خوندم .
"
شاید که یه خیال تند سرسری بود ماهیه
هر چی که بود
هر کی که بود
مگی کوچیکه
محو تماشاش شده بود
واله و شیداش شده بود
همچی که دست برد که به اون
رنگ روون
نور جوون
نقره نشون
دس بزنه
برق زد و بارون زد و آب سیا شد... "
+ باز مثه هر شب رو سر مگی کوچیکه
دسمال آسمون پر از گلابی
نه چشمه ای نه ماهیی نه خوابی ...
نه چشمه ای نه ماهیی نه خوابی .......
+ مگی کوچیکه نقره ی نابش رو می خواد ، ماهی خوابش رو می خواد...
+ من ماهی می خوام.
کافه پاییز برای همه انقدر دوست داشتنیه ؟
من و رفیقم که بی اندازه دوسش داریم ... پاییز 5 عصر ...
جای نفر سوم خالی ... :)
هیچییی به اندازه ی یه خونه ی تمیز براق و آروم منو به وجد نمیاره ...
تو تراس خونه پرنده ها نشستن و یه ریز می خونن . خونه به همت من از تمیزی برق می زنه ... هیچ اثری از خاک و نامرتبی تو خونه دیده نمیشه. حیف که عمر گلای کاغذی کوتاه بود . این عکس اوایل تابستون بعد از یه بارون جانانه گرفته شده :) چه حیاط تمیزی!!! به به ؛)
و حال من خیلییی خوبه : ) گرچه کمی خسته ام ...اما روحم آرومه:)
عکس گرفته شده بعد از نماز عید ... آسمون رشت : )
چرا اسمش شد سانروف ؟ چرا نشد رینروف ؟!
خب می خوام ازتون خواهش کنم اگه دوس دارید نصیحتم کنید که هی وای و داد و بیداد ، شرم کن این عکس چیه و از این قبیل حرفا اصلا نیاین ادامه :)
ولی اگه دوس دارین ببینین پری دریایی خفته ی ما رو لطفا بیاین اون ور در ؛)
+ دست خالق هنرمندش درد نکنه ...
و این هم از نمای دیگه
هفته ی پیش بود که لم داده بودم روی تخت باهات صحبت می کردم ، تو گفتی مگی بارون دلت کم شده ؟
گفتم انگار راسی راسی نماز بارون باید و انگار خدا چشم به لب های ما دوخته بود ...
بارون دو روز بی وقفه باریده و هنوزم بند نیومده !
+ روستاهای گیلان و یکی دوتا از مساجد نماز بارون خوندن دو روز پیش از عید :) الهی شکر برای قطره قطره ی رحمتت ...
+ پارک شهر رشت ... ساعتی پیش ... من و دوستم :)
بهترین لحظه های امروز رو چطور ثبت کنم ؟ اون لحظه که برای اولین بار کباب سیخ زدم و برای اولین بار به گوشت نپخته دست زدم ...
و تهش که پاشدم و به کبابا نگاه کردم و آه کشیدم و گفتم خب دیگه باید به من گفت زن زندگی !!! :)) گوشت کباب نمی زدیم که زدیم .
یا اون لحظه که پری دریایی رو درست جلوی در ورودی دیدم ، دست خالق هنرمندش درد نکنه واقعا ... عکس هم گرفتم ...موجوده ! تو پست بعد می ذارم احتمالا
+ بدون دستکش!!! با همین دست ها !! (به قول عمه م با همین دستهای کار نکرده!!!) کباب به سیخ کشیدم آررره ... پام رو سفره نبودا از اول ! فک نکنید غیر بهداشتی و اینام:دی
عید من عید تر شد وقتی بغلم کردی و گفتی چشماتو ببند ...
چشمامو بستم و این سه تا رو شانسی برداشتم .
درست به رنگ گل های دامنم ...
+ عیدمون رنگی باشه الهی ...
پس از روزها برنامه یهو یهو جور شد که ببینیم همو !
کمر درد شدید داشتم و بی حال تو خونه بودم که یهو بر تنبلی غلبه کردم و گفتم بریم !رفتیم به تیر تاتر ولی سر از نمایشگاه پوسترها در آوردیم و بعدتر سینما ...
تو سینما که نشستیم ، یه سری پسر بچه توجهمون رو جلب کردن که دوتا یکی یه دختر همراهشون بود! چند ساله ؟! فوووق فوقش 13 ساله :)) به چوپان گفتم اونا رو ببین !!! یاد بگیر ... !!!:)))))
پرسید تو که تو اون سن بودی از این کارا می کردی ؟گفتم نه!!! 13 ساله بودم نکردم ، 24 سالم شد نکردم و همیشه عیب بوده برام و از اون کارهای نوچ نوچ نوچ نوچ بوده که ما کجا و این کارای جلف و چیپ کجا؟؟؟!!!گفت مگی ولی 10 سال دیگه چی؟! دیگه فکر نکنم این چیزا برامون عیب باشه ! گفتم دختر ما به اون سن که برسیم میگیم واا ما تو نوجوونی و اول جوونی از این کارا نکردیم . اون وقت تو سی و چهارسالگی :)) ؟!عمرااااا" ... این کارا برامون عاره :))))) عااار همچنان نوچ نوچ نوچ نوووچ
خلاصه کنم در یک کلمه حسمون دیروز تماما این بود بعد از دیدن اون فنچ ها ... عررررررر
خدایا شکر نوجوونی رو تر و تمیز از سر گذروندیم از این جوات بازی ها نداشتیم :دی جوونی رو هم خودت کمک کن دیگه :)) عاقبت به خیر شیم !!!:))
---
دیروز رسما در اقلیت بودیم ما ... فک کنم تنها حضار روزه دار خودمون بودیم . از اول ب بسم الله که فیلم شروع نشده بود تا تهش دوستان خوردن:دی نوش جونشون البته !!! :دی
اون وقت یه آقایی اومد تنها و جلوی ما نشست ، تیپ پسر بسیجی، دانشجوی خط امام(بر تو درود ؛ بر تو سلام :دی!) و این حرفها ... حقیقتا یه کمی هم حس کردم از جبهه مستقیم اومده به سینما ، تازه من و چوپان فکر کرده بودیم اینم با ما تو یه تیمه و روزه دااار :))) ! که نذاشت فکرمون به زبون جاری شه ، پاپ کورنش رو باز کرد و شروع کرد به خوردن ، اون هم با چه وضعی؟! مشت مشت بر می داشت از بالا می ریخت تو حلقش و خیلی تصویر باحالی بود ، سوژه ی خنده مون شده بود:دی :)) نگران بودیم خفه شه ولی سالم موند :))) یکی دو بارم می خواستم برم براش آب بخرم طفلی خفه نشه حتی :دی
چوپان می گفت مگی می خواد تمام تلاششو بکنه ، که نکنه خدای نکرده یکی نبینه داره می خوره:))
+ تو سالن که منتظر بودیم آقای چراغی !!! (از اون پلیسای سینما رو میگم دیگه:| اسمشون چیه خب؟!) اومد اصرار اصرااار که برید بوفه خرید کنید ،پسر رو به روییمون به طنز گفت هنوز که اذون نشده و هارهاررر با همراهش خندیدن ! اون وقت رفتیم داخل وسط فیلم همون آقای چراغی! اومده بود داد می زد خواهرا برادرا خوردن تا قبل از اذان ممنوعه!!!:))) خب بنده خدا انقد اصرارت مال چی بود ؟هی برید بوفه خرید کنید و اینا :دی فیلمم قبل از اذان مغرب تموم شد تازه !!! انگار نگران خونمون بود که بی چیپس و پفک نمونیم :)))))
اتفاق خوب امروز می تونست این باشه که بعد از چند شب یه پیاده روی حسابی داشتم ، همراه پیاده رویم یه عالم فکرای خوب بود که مدتها ازش دور بودم .
اوم ... خدایا چطو شکرت کنم برای همه چیز ؟
+ انقدر چیزای خوب تو زندگی هست که وقت کم میارم برای شکرگزاری ...
+ شکر گذار برای من یعنی شکر رو کنار گذاشتن ؛)
+ پنج شنبه ، عید ، حضور آدمای خوب دور و برم .......
بابالنگ درازم میگه ، فقط باید زمانش برسه ...
این چند خط تقدیم به بابالنگ درازم که احتمالا اینجا را نمی خواند.
از متن کتاب دلتنگی های ساعت 7:35:24
"به هر حال من که خیلی به تو مدیونم . واقعیت اومدن تو باعث شد که زمان بگذره وگرنه من هنوز تو واقعیت رفتن فلانی و گم شدن کوچه ی چهل و دوم سردرگم بودم . حالا وقتشه که من واقعیت خودمو رقم بزنم . باید برگردم پیش اونایی که دوسشون دارم . من می رم ؛ اما نه به خاطر اینکه رفتنو دوست دارم ؛ به خاطر اینکه برگشتنو دوست دارم ... "