اپیلاسیون بودم که دیدم یه شماره ناشناس 4 5 زنگ زده بهم ، و یه اس ام اس که فهمیدم فامیلای یکی از دوستامن :) سوار ماشین شدم و دیرتر با هم صحبت کردیم یه کم و گفتن هر کمکی خواستم بگم و خدافظی ، باز دوست با معرفتم سفارش کرد کاری چیزی داشتم به فامیلاش زنگ بزنم ، اومدم خونه و رفتم دنبال یه کاری ، دوباره کس دیگه ای زنگ زد ، شماره باز ناشناس ، گفتم من دوست فلانی هستم و بیاین خونه ی ما ، اینجا من تنهام کل هفته رو براتونم غذا درست می کنم ماشینم هست می گردونمتون ، گفتم همه چیز ردیفه و تشکر کردم گفت پس یه ناهار بیاین پیشم.
خداحافظی کردم و رفتم لواشک آدامس بخرم که دوست دیگه ی وبلاگیم زنگ زد . اونقدر محبت داره این دختر که ... ! من بی احساس کم میارم در کل در برابر خوبی های دوستان ...
خلاصه که دوس دارم خدا رو بغل کنم از بس اطرافیانم خوب و مهربونن ... همه انقدر خوبن این روزا ؟ یا نه خوبا به تور من می خورن ؛) آیکون بغل برای همتون ...
+ الان که فکر می کنم می بینم کاش ده روز مشهد بودمااا :)) خب من چه عالم آشنای اونجایی دارم!!!
+ از تک تک اعضای خانواده کمک هزینه ی سفر گرفتم :)) :دی بس که این اخیر بی پولم !!!
نیم سال از بیست و چهار سالگیم گذشت . امروز 12 روز از گرم ترین ماه سال گذشت و اگه خدا بخواد من عازم سفرم ...
صبح تنبلانه ای داشتم و از هفت رو نارنجی این ور و اون ور میشدم ، هی رفیق جانم زنگ میزد که پاشو من جواب میدادم زوده و طفلی رو کشتم تا پاشم!!
تا پاشدم یه دوش گرفتم و یه نگاهی به لباسا انداختم که چی ببرم چی نبرم و شناسنامه ام رو برداشتم که دوست جان خوشگلم حال و احوال کرد و یه سری عکس عروسانه ی ناز برام فرستاد و چقدررر حالم خوب شد ، یه وقتایی چنان حالم خوش میشه با دیدن خوشی دیگران که مطمینم خودشون باورشون نمیشه ...و اینکه یه روزای خوبی که حالم خوب تر میشه و اتفاق های خوب رو می بینم حس می کنم انرژی و برکت اتفاق های خوب به زندگیم راه میدا کرده ، خلاصه بعد از کلی ذوق و هیجان آرزو کردم دختر روسه هم رضایت بده و ازدواج کنه ... نگرانشم واقعا ...خواهر خوشگلم که فکر می کنه به هیچ آقایی محتاج نیست و تنها برای خودش میتونه خونه و ماشین مستقل داشته باشه و اینا همه ی اون چیزیه که می خواد . با صحبت خیلی وقتا سعی کردم نرمش کنم ، شاید یه کم موثر بوده باشه حرفام :) البته به اعتقاد خودش خواستگارهاش اونی که باید نبودن ، اما من کاملا بی طرف میگم خیلی هم خوب بودن. فقط دختر روسمون دلش نمی خواست آشنا بشه و پیش از آشنایی! گفته نه اونی که می خوام نیست ایشون .
لباس ها جمع نشده ست ، چمدون وسط سالن بازه و اتاقمم که تعریفی نیست . پر از خرت و پرت ...
ساعت 11 وقت اپیلاسیون دارم و تو راه باید با مشکی عزیزم خدافظی کنم برای چند روز !
راستی شماها وقتی میرین سفر چند تا مانتو می برین با خودتون؟
خب سواله دیگه پیش میاد :دی !!!
تقریبا مطمینم نصف وسیله هام جا می مونه از بس امروز کارام زیاده ... :))
من چمدون کوچولوم پر شده از لباسام این یعنی هیچی از اونجا نباید بخرم؟!
خدایاااا به زمان و مکانم(حجم چمدون!) برکت بده لطفااا :)))
دلم شال می خواد ...رنگ های ملایم و تابستونی ... گلبهی ... آبی آسمونی ...صورتی کمرنگ ... یاسی ... لیمویی ... بژ...
+ شال های تک رنگ رو خیلی دوست دارم :)
اتاقم پر از لباس های شسته و نشسته بود . از صبح شروع کردم به دسته بندی لباس ها و نصفیشون رو تو کمد جا دادم و بخشی هم سری به سری روونه ی لباس شویی شدن.
اتاقم هم چنان به شدت به هم ریخته ست. فردا این موقع باید حرکت کنم به سمت فرودگاه ، اون وقت طبق معمول کارهام رو گذاشتم برای دقیقه ی نود خودمون! یا همون عنوان پست...11th hour!!!
دوست دارم اتاقم رو کاملا تمیز کنم پیش از رفتن ، امید که بشه.
تنها کاری که کردم یه برنامه ریزی کلی برای روزهای اونجا بودنمه! اون هم فقط چون می خوام با تمام وجود از زمانم استفاده کنم برنامه ریزی کردم . امید که همه چیز بهتر از برنامه مون پیش بره حتی ...
هنوز چمدون کوچولوم رو از زیر شیروونی نیاوردم! و هیچ نمی دونم چیا باید ببرم جزضد آفتاب و عطرهام که به رفیقم گفتم نیاره و من دو سه تا میارم!!!
+ بی ذوق شده بودم دیروز ، امروز حس سفرم اومده باز و خوبه خوشحالم :دی
+ با رفیق جانم راهی فومن میشیم تا نیم ساعت دیگه ؛) خدا حافظمون باشه. آمین!
دوستان اطراف آبکوه و یا دستغیب کافی شاپ که صبحونه ی خوبی بده می شناسید :) ؟
یا در کل اگه کافی شاپ درست درمونی هست بگید بهم لطفا...
+ اصلا ما مشهدی داریم عایا :| ¿ جز سپیده ی ناپدید شده ؟!
آدرساتونو بذارید تا لینکتون کنم :)
توصیه می کنم پست قبل رو بخونید ، نه برای اینکه یکی دو جمله از مگهان نوشته شده ، نه ، برای اینکه پست پیش یه داستان خوندنیه ، حتی اگه بداهه و بدون ویرایش نوشته شده باشه ، توسط یه نویسنده نگارش شده . پس ارزش خوندن داره .
+ قرار وبلاگی اول این وبلاگ که چوپان بود و دوم ، پری عزیزم و سوم یک نویسنده ی آقا ...
+ با تمام اوپن مایند نبودنم!!! فهمیدم ملاقات با آقایان وبلاگستان هیچ اشکالی نداره ... ممنونم از چوپان که همراهیم کرد مثل همیشه .
+ شاید عمری باقی بود و از قرارهای دیگرم نوشتم .
+ کامنت های پست پیش رو جواب نخواهم داد چرا که نویسنده من نیستم . هرجا هستند سلامت باشند انشاالله :)
زودتر از بقیه میرسم. سردرد. با نگاهی درگیر دوبینی و مات، حاصل دو روز بیخوابی. بعد فکر میکنم چرا زیر پیراهنم تیشرتِ سفید پوشیدهام هوای به این گرمی. کنار ورودی محتشم از تاکسی پیاده میشوم و از دکهی سر پارک آبمعدنی میخرم. محتشم شلوغ است. صدای اسپیکرهای دورتادور پارک بلند، تازه اینجاست که یادم میافتد سرم درد میکند. یک فستیوالی برقرار است و مجری دقیقه به دقیقه غرفهها را معرفی میکند. آفتاب هرجایی که گیر آورده خودش را پهن کرده. گوشیام را به سختی از جیب شلوار جینام در میآورم و مینویسم: «کی میرسی؟» بعدش یادم میافتد دو نفرند. هفت، هشت نخ سیگار بیشتر توی پاکت نمانده. فکر میکنم: این سیگار را امروز صبح خریدم. چقدر زیاد شده مصرفم... بیهوا یاد سریال The Strainمیافتم و ربطش میدهم به سرطان سینه. گوشیام دینگی زنگ میخورد: «میتوانید از محتشم لذت ببرید. ما احتمالا با تاخیر میرسیم.» نمیدانم چرا دوست دارم خودم یک اموشن لبخند بگذارم ته اساماساش. یعنی کلا به این آدم نمیآید اخم، و هرچیز منفی دیگری. اما گرم است هوا. تاخیر! میخواهم بنویسم: «من فقط میتوانم نیم ساعت محتشم را تحمل کنم. تازه حالا که شلوغ است، نیم ساعت هم زیاد است.» بعدش فکر میکنم میشود چرخی توی پارک زد. گوشهای نشست و سیگار کشید. و درهرحال اگر این دونفر نبودند، حالا گوشهی اتاقم احتمالا خوابیده بودم و یا توی یک فاز عجیب تنهایی. میشود کسی را برای حس خوبی که درونت ایجاد میکند ستایش کرد، اما نکوهش آدمهایی که ندیدهای، کاری عجیب و غریبست، نه؟
پیادهروی حاشیهی محتشم را تا انتها قدم میزنم. بعدش میروم سمت غرفههای رنگوارنگی که چشمم میبیند و نمیبیندشان. اصلا نمیدانم موضوعشان چیست. تمام صندلیها پر است. گوشهی جدول مینشینم. بعد فکرم میرود به روزها قبل. ماهها قبل. متاسفانه محتشم خیلی شبیه پارک لاله است، و نوستالژی برای آدمهای مازوخیست یک چیزیست شبیه اعتیاد به تیک تیک سوزن دستگاه تتو.
روی جدول مینشینم و کولهپشتیام را پرت میکنم گوشهی پایم. سه سیگار پشت هم میکشم. دو نفر از دوستانم زنگ میزنند. نگاه میکنم به اسم و شمارهشان. فکر میکنم چرا هنوز شمارهام توی گوشی بعضیها هست، و خلاصه ته نمیکشد موجودیتت؟ همانطور نگاه میکنم تا زنگها تمام شوند. بعدش اساماساش را میبینم: «رسیدیم.» پا میشوم. پاهایم گرفته. انگار دارم خودم را دنبال خودم میکشم و وزنم چند برابر شده. کنار ورودی پارک سرم گیج میرود، و همینطور لنگر میاندازم تا آنطرف سازمان آب. دلم میخواهد جایی پیدا کنم و آب بپاشم روی صورتم. اگر راه داشت توی سرم هم خالیاش میکردم. روبروی کافه رشت میایستم و سیگار میکشم. بعدش عرض خیابان را طی میکنم و میروم داخل.
وقتی با دو نفر قرارداری که هیچکدامشان را نمیشناسی. یعنی نمیدانی کدام یکی مخاطب خاصات بوده این چند روز، و تمام لطف بازیاش به این ناشناس بودنش است، مجبوری جملههایت را با دوم شخص جمع آغاز کنی، و این هم سخت است و عجیب، هم متفاوت و جالب.
این اولین باریست که میروم کافه رشت. کلا کافههای این شهر را غیر یکی دو مورد، نمیشناسم. محیطاش آرام است. به الوارهای روی سقف حس خوبی پیدا میکنم. همه چیزش دنج است. خلوت. آرام. باید اعتراف کنم همان اول شناختمات. نه برای آن دلیلی که بعدش وقتی پرسیدی/پرسیدید، گفتم. نه برای اینکه انگشتهای کشیده و بلندی داری. نه چون یکجورهایی میدانم رنگ مورد علاقهات سرمهایست. اما نگاهت با آدم حرف میزند. بیشتر از تمام جملههایی که خیلی محکم و مصمم ادا میکنی و انحنای کلمات کامل توی صدایت پیداست. اینجا میخواهم از اسامی مستعار استفاده کنم. (البته مگهان تاکید داشت که از اسامی مستعارتر! استفاده کنم. ولی زیر بار نرفتم. میگویم: یعنی مثلا چوپان را بنویسم آدریانا و مگهان را کایرا نایتلی! میخندد!) چوپان آرام است. این آرامش احتمالا یک ژن ناشناختهست توی سلولهای خوناش. نگاهش، صدایش، حرفهایش، نحوهای که وارد خاطرات میشود، و بعدش شروع میکند به تعریف چیزهایی که میشود دورِ یک میز، که آدمهایش اولین باریست که همدیگر را ملاقات میکنند، ازشان گفت.
میگویم: «قرارمان ساعت هفت بود.» حالا هفت و نیم است. دلم میخواهد بگویم راحت نیستم با آدمهایی که آنتایم نیستند. اما بعدش یاد میثم میافتم، و اینکه خودم هیچوقت توی زندگیام آنتایم نبودهام، و تازه برای هیچ چیز هم از قبل برنامهریزی نکردهام و یلخی وارد شدهام توی همهچیزِ این زندگی.
محیط کافه زرد است. بوی داستانهای کارور را میدهد. یا شاید بشود نمونهاش را تویخورشید همچنان میدمد همینگوی پیدا کرد. یکبار گفته بودم، خلاصه نمونهی هر کافهای توی جشن بیزمان همینگوی وجود دارد. حالا اما ذهنم آرام نیست. وگرنه خیلی دلم میخواهد یکی از ماجراهای پل استر را برایشان تعریف کنم. ماجرای قرصهای نانی که رویاش کره مالیده شده، و وقتهایی که میرفت مینشست توی کافهای، و به بهانهی تاخیر دوستش، خودش را با نانهای کرهای آنجا سیر میکرد، و توی آخرین روز که گند قضیهی در آمد، به بیستوپنج قرص نان هم رسیده بود. اما یادم نمیآید توی کدام کتاباش بود. شاید خاطرات زمستان، یا دست به دهان، و تازه فکر نمیکنم برایشان جالب باشد این حرفها.
بحث پخش میشود میپاشد روی میز. کافیمن که منو را میآورد، درست روبروی چوپان، بیجهت چشم میاندازم روی فهرستاش، هرچند قبلش میدانم من همیشه یا چای سفارش میدهم یا نسکافه بدون شیر. این عادتهای مسخره و قدیمی را، بعد کمکم دوستانم از بر میشوند و کسی دیگر از من نمیپرسد چه میخوری؟ یا خیلی راحت: «بدون شیر باشد دیگر؟» اما چوپان و مگهان، اولینباریست که من را میبینند. ما شاید بارها از کنار هم گذشته باشیم. توی خیابانهای محتشم چرخ زده باشیم. سنگفرشی که آنها رویاش پای گذاشتهاند، شاید درست همانی باشد که یکربع بعدش، من و میثم از آن مسیر گذشته باشیم. چیزهاییست که من را به فکر فرو میبرد. اینکه اولین بار کسی را میبینی، و میدانی بیستوهفت سال گذشته، او هم توی این شهر بوده، توی دنیایی به این کوچکی، اما این فقط اولین باریست که همدیگر را دیدهاید. اما آیا واقعا اولینبار است؟ یعنی نشده بین ردیف قفسههای شهرکتاب، بارها به هم برخورد کرده باشید؟ یا جایی روی خط عابر، منتظر قرمز شدن چراغ ایستاده باشید؟ همزمان از یک دکه سیگار و آدامس خریده باشید؟
هیچکدامشان هیچ شباهتی به پیشفرض ذهنیام ندارند. توی اولین نگاه فکر میکنی سالهاست همدیگر را میشناسند. جملههای هم را تمام میکنند. گوشه چشم به خاطراتی دارند که تو نمیدانی. حرفهایشان نوستالژیهای ناپیدایی دارد. ناپیدا برای نفر سوم. گاهی حتا حرف هم نمیزنند با هم. توی همان چند دقیقهی اول میفهمی با چه تیپ آدمهایی طرف هستی. نمیتوانی با دیالکتیک جویس و کارور با آنها حرف بزنی. باید ظاهری محترم به خودت بگیری. کلماتت را دقیق انتخاب کنی. مگهان، ذهناش روی تمام کلمات دقیق میشود، هر دویشان آمادهاند با کلماتت بازی کنند. باید یکی دو ثانیه قبل حرفت، دقیق روی کلماتش فکر کنی، نمیشود حرفی زد و بعد پساش گرفت. درست مثل همان وقتی، که گفتم: «از کجا میدانی من همان اول نفهمیدم، مگهان کدامتان است؟» و چند دقیقهی بعدش مگهان گفت: «تو همین حالا گفتی همان اول فهمیدی، اما من فکر میکنم کاملا گیج شدی!» گفتم: «من نگفتم همان اول فهمید...» نگذاشت حرفم تمام شود: «چرا همین حالا گفتی.» و با انگشتهایش اشاره کرد به چوپان: «نگفت؟» طوریکه خودم افتادم توی شک. بعد یکدفعه یادم آمد: «نه! من نگفتم همان اول فهمیدم! گفتم، از کجا میدانی همان اول حدس نزدم کدامتان کدامید! این دو تا خیلی با هم فرق میکند.»
میگویم: «من توی زندگیام دختر چوپان ندیدهام.» چوپان دارد توضیح میدهد چرا هستند و چوپانهای نصف فلان موقعیت جغرافیایی که حالا هیچ توی خاطرم نیست همه زناند، و من فقط به این فکر میکنم: که یعنی تابهحال چوپانِ زن ندیدهام؟ یا همینطوری یلخی یک چیزی انداختهام؟ تصاویری، از دخترانی که به درخت تکیه دادهاند و کلی گوسفند دوروبرشان است. اصلا چرا یک آدمی باید اسم خودش را بگذارد چوپان؟ بعد حس میکنم شدیدا به یک اسم مستعار نیازمندم. چیزی مثل "فرانسیس" تویIronweed مثلا...
سعی میکنم از نگاه به بیرون کافه خودداری کنم، به خیابانِ خاکستری، که فوتونهای نورش یکی یکی جمع میشود تا روز به انتهایش برسد. میدانم خیابانها معمولا حس خوبی روی من نمیگذارند. حتا اگر خیابانی باشد که اولین بار از آن رد میشوم، میتواند کلی خاطرهی مُرده را توی ذهنم تداعی کند. مدتها، از چنین روزی، که کسی را برای اولین بار ملاقات میکنم گذشته، چیزی حدود یکسال. حالا دارم به خاطراتِعلیرضا قربانی گوش میدهم. حالا که اینها را مینویسم. این یک توضیح حشو بود نه؟ همان اولیاش زمانِ حال را میفهماند و جدایش میکرد از کل این خاطره. حالا همینطور کلمات حشو ردیف میشوند. داشتم میگفتم، بیرون کافه، خیابان و درختهایش، تداعی کشاورز بود و کافههای آن دوروبَر، و حس میکردم آدمهایی که با من دورِ یک میز نشستهاند زیادی خوباَند. حداقلش با من، و خیلی صمیمی برخورد میکنند، و دلم نمیخواست هالههای زیبای دور نگاهشان را، موازی کنم با کلی خاطرهی مُرده و آدمهایی که پشت سر گذاشته شده.
چای با لیمو، نبات، چای سبز، کیک شکلاتی، میز ما پُر میشود با دو کیفِ زنانه و یک کولهپشتیِ مندرس و کهنه که سالهاست با من است. از همین واژهی "کولهپشتی"، چیزی تداعی میشود توی ذهنم، روزی در کافهای دوروبرِ گیشا، میخواهم با اشتیاق برایشان تعریف کنم. اما نه. من امروز خیلی از حرفهایم را نصفه قطع میکنم. نمیخواهم امروز را پیوند دهم به هیچ چیزِ خاصی. من با چوپان و مگهان قرار دارم. دو آدم جدید. دو پرسوناژ خاص. لطیف. آرام. همین. و فقط باید با همینها باشم و ذهنم معطوف به دایرهی میز و خودمان. نه هیچ آدمِ دیگری. این دوتا مثل دو خواهر دوقلواَند که یک سری خصوصیات کوچکِ مشترک با هم دارند و یک دنیا اختلاف سلیقه. یکی عقاید یک دلقک را دوست دارد. دیگری متنفر است. یکی میگوید اپرای شناور کتاب خوبی بوده. آن یکی نکشیده حتا تا یک سوماش جلو رود. چوپان میگوید: «آدمهایی که خودکشی میکنند، اصلا ضعیف نیستند و هرکسی توی برههای از زندگیاش میتواند به این مرز برسد.» مگهان نظر دیگری دارد. من با چوپان موافقام. اما سعی میکنم نظرم را توی هیچ زمینهی خاصی بیان نکنم. من یک ناظر بیصدا هستم، که لطف دو دوست نصیباش شده، و آمده تا روزهایش را از یک نواختی درآورد. بعد سه ماه، این دونفر تنها آدمهای خاصی هستند که میبینم. غیر از بارها تکرار مازوخیستی کلی چهرههای کهنه و مُرده توی ذهنم برای سه ماه، توی زندانی به وسعت مغزم، و فضایی اندازهی چهاردیواری اتاقم.
مثل همهی لحظههای دیگری که دوست داری زمان همینطور کش بیاید، خیلی زود همه چیز تمام میشود. میز یکبار دیگر پُر میشود و ماگها خالی. وقتی میخواهیم وسایلمان را از روی میز جمع کنیم، میفهمیم میهمانِ مگهان بودهایم. میگوید: «شما فعلا مهمانی توی شهرِ ما...»
آسمان تاریک است و خیابان شلوغ. فکر میکنم: چقدر آدم زیاد شده. بیرونِ در، مثل سه ضلع یک مثلث میایستیم توی پیادهرو. تعارفات همیشگی شروع میشود و هماهنگی برای دیدارهای بعدی. لحظههای طولانیِ ایرانیِ خداحافظی، و بعدش هرکداممان به یک مسیر میرویم. برگشتنی، وقتی روبروی ورودی محتشم منتظر تاکسی هستم تا بروم سبزهمیدان پیش رفیقام میثم (و بعدش یکی از رانندهها میگوید لاکانی را بستهاند –راست و دروغاش باخودش- و مجبورم تا سر ضیابری با تاکسی بروم و باقیاش را پیاده) حس میکنم به یک چنین دیداری نیاز داشتم تا کمی روحیهام بهتر شود، و به این نتیجه میرسم، دلم میخواهد باز هم ببینمشان...
صابخونه ای که عاشق کوزه و کتابه ! کتاب دوست بودن اصلا خاص و عجیب نیست. اما کوزه دوست بودن چرا ... چند تا کوزه تو جاهای مختلف این حیاط باشه خوبه :) ؟
+ عکس حذف گردید. با تشکر از منتقد گرامی.
و مامان جانم که هیچ جا دست خالی نمیره اینا رو برای خانومای جمع خریده بود . البته آقایون جمع هم بی نصیب نموندن و دعوت شدن به رشت و یه رستوران خوب یا باغچه مهمون مامان خانومم ؛)
+ پسرها نصف شبی دلشون هیجان می خواست. می خواستم بپرم تو آب بیان نجاتم بدن هیجانشون ساخته شه که دیدیم اسلام دستامون رو بسته ؛) پسرا ناجیان غریق و مدال دارای شنا هستن ! بعله :دی
+ گفتم که مامانم اینا ماه دیگه میرن و یه ماهی نیستن و خونه در اختیار من ،خواهر و برادرمه ! بی هیچ بزرگتری :)) حالا دیشب هرررچی می شد میگفتم به میزبان می گفتم بذارید مامان اینا برن بعد بیاید پیش ما خوش بگذرونیم !!! فامیلا هم میگفتن مگی خلاف سنگینت دعوت فامیل به خونتونه هااا ... :))
+ من دیروز یه موجود عجیب ژله ای دیدم تو آب های دریای خزر که پسرا برام گفتن چیه و هرچی تلاش کردن برام بگیرن یکیشونو پیدا نشد. یه موجود ژله ای که برق میزد تو آب و رنگشم آبی بود. خیلییی عجیب و خوش رنگ بود لعنتی ...
+ دیروز بحث این بود که مگهان انزلی چی ها رو دوس داره!!! باید اینجا شوهرش بدیم ، یه شوهر خیلی خفن و همه چی تموووم ... :| خب من دیگه حرفی ندارم . در نهایت مطمینشون کردم اون موجود لایق همه چی تموم!!! نمی تونه انزلی چی باشه :)) اصلا حالا حالاها عمرا پیدا بشه ؛) بس که من خوبم و همه چی تموم ... !!!
با دوست عزیزت بری و دو تا بلیت بخری و اولین سفر بی خونواده ت رو تجربه کنی .
حس خوب یعنی مقصد اولین سفر تنهاییت ، مشهد باشه ...
+ به همین سادگی ...
+ فردا دوباره راهی انزلی هستم ، مهمون فامیل های مادری :)
دو روز گذشته هی حس های خوب بوده و حس هااای خیلی خوب ...و البته خیلی پر مشغله!
انقدر که نمی دونم چجوری حجم کارهایی که کردم رو باهاتون به اشتراک بذارم... پریروز که همون سه شنبه باشه از صبح به مرتب کردن خونه گذشت ، بگذریم که از سر و کول اتاقم کثیفی داره بیرون میزنه و به شدت حالم بد میشه از خوابیدن توش... ولی خونه مرتب شد ! تا لحظه ی آخر در حال دویدن بودم و دوش گرفتم همش 20 دقیقه مونده بود به شروع سانس 5.5 ... پیتیکو پیتیکو کنان سوار بر رخش ؟! خیر پیاده دویدم تا سینما... واقعا دویدم و اصلا هم برام مهم نبود کسی ببینتم یا تیپم به هم بریزه و این حرفا ... برای اولین بار در طول تاریخ!!! من زود رسیدم و منتظر رفیقم شدم :دی برای اولین بار تونستم بلیت رو خودم بخرم!!! از عجایب هفت گانه دارم می نویسمااا... اینکه مگی جایی زود برسه خیلی خیلی عجیبه :-"
و نشستیم و یک فیلم ترکی با انواع خیانت ضربدری تماشا کردیم و عمرمون به فنا رفت . واقعا نتونستم بفهمم کی به عصر یخبندان مجوز داده ، باید بگم خیلی فکرت باید بیمار باشه که بتونی بخاطر جمله ی خدایا غلط کردم!!! اون هم از دهن یه خیانت کار به فیلمی مجوز بدی... همه ی خیانت کارها به سزای عملشون رسیدن و دل ملت خنک شد! ولی من سوالم اینه اصلا چرا باید از خیانت اون هم با شوهر این با زن اون ، فیلم ساخته بشه ...
اصلا ارزش نداره اگه عاشق بازیگراشم هستید بخواید ببینید:دی
من که دوسش نداشتم ، اصلا برید بیاید دور همی فحششون بدیم ، نظر مثبتتون چیه ؟ :دی
حالا خیلی عوامل فیلم تلاش کرده بودن برای گول زدنمون ولی نتونستن ، چطور ؟ خب من عاشق برفم ، خب ماجرای این فیلم تو یه صحنه ی بی نظیری به انتها رسید... دونه برف هایی که تو هوا معلق بودن و کم کم رو بدنه ی ماشین مشکی می نشستن. منم که عاشق برف ، منم که عاشق ماشین مشکی ... همینا می تونست منو گول بزنه ، ولی نتونست !خیلی بدتر از اونی بود که بشه نادیده گرفت مشکلاتش رو
بعد دیدن یک فیلم اینجوری ، یک قرار کافه ای باید جالب می بود. گرچه به چوپان گفتم هیچ حس خاصی ندارم به این قرار امروز ! اما خوب بود ...
دیروز هم که از صبح درگیر بانک و پست و انجام یه سری کارهای اداری الکی بودم !باید می رفتیم انزلی ، صرفا دلیلش خوش گذرونی نبود ، با بچه های یک موسسه خیریه رفته بودم. دیدنشون خیلی حالمو خوب می کنه ، مشاور موسسه رو دوست دارم ، چون خیییلی خانومه ، خیلییی دوستم داره ، همیشه میگه عین بچه ی نداشته ش دوستم داره و جالبه اصلا تعارف کلامی نیست و من با تمام وجود حس می کنم علاقه ش رو ... :)خب میشه الان حالم بد باشه ؟! با یکی از دخترای موسسه خیلی دوستیم و تا جا داشت دیروز قدم زدیم کنار دریا ...
غروبش گفتم بزن بریم رستورانی که این نزدیکی هاس ببینیم چطوره و یه چیزی بزنیم. رفتیم ... خوردیم . وقتی اومدم بیرون فهمیدم این رستوران مال یکی از نزدیکامه... خیلی بد بود در عین خوب بودنش... تو ماشین خیلی تومنیش جلوی رستوران دیدمش . مطمینم که منو ندیده :) الهی سلامت باشه . وقتی رسیدم خونه مامانم شنید و کلی براش ذوق کردیم که انقد موفق شده پسر...
+ گویا یه قدم کوچیک دارم بر میدارم برای مستقل تر شدن این روزا ... و خیلی از این بابت خوشحالم ؛)