مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

روزانه

صبح با شادی خاصی بیدار شدم ، شاین بانو خونه رو تمیز می کنه چمدون با حجم زیادی از لباس های شسته و نو با در باز جلوی چشممه ، این یعنی باید دخترونگی به خرج بدم و به جون اتاقکم بیفتم ...

 من لباس های نو رو وارد کمدم می کنم ، کشو پره از لباس های تا شده ، یکی یکی در میارم تا ببینم میشه از خیر هیچ کدومشون گذشت ؟ نه... جواب منفیه و من به همه ی اینایی که دارم حس دارم. 3 4 تا لباس استفاده نشده دارم ، شلوارک خواهرم که سایزش نبود و اصلا نیازی به پرو نبود . لباس خواب هایی که مامان نون دوست عزیزم برام از اون ورا آورده ، اون یکی لباس تور توری صورتی که نمی دونم دقیقا فلانی چی با خودش فکر کرد که برام خریدش ... و اون یکی که دختر عمه ی مامانم برام از دبی آورده !درشون میارم از کشو ، جاسازیشون می کنم تو ساک بالای کمد و این معنیش اینه که اون لباسا رو نمی خوام حالا حالاها ببینم . 

کار اتاقم تموم میشه ، میرم تو تراس و به گل های کوچولوی حیاطمون نگاه می کنم . مامان میاد و بغلم می کنه ... روز دختره مگهان ... ازش یه اس ام اس بلند قشنگ دارم . تو این روزا همیشه ناهارمون رو با دعا طبخ می کنه ... بالا سر گاز می مونه و قرآن می خونه ... و شدیدا معتقده به غذاهای نذری کوچولوش... 

به سفارش مامانم منم کیک هامو با بسم الله درست می کنم ، من فکر نمی کنم طعم غذا با صلوات و قرآن عوض میشه... ولی فکر می کنم انرژی مثبت و تمام دعاها و درودهای خوبش به کیکم اضافه میشه ... اصلا واسه همینه که غذاها تو خونه ی ما یه جور دیگه خوشمزه ن ... :) 

اگه دوست داشتید امتحان کنید شمام ... :) 


+ دو هفته فرصت دارم کمی آشپزی مامانانه یاد بگیرم . دخترونگی هام روز به روز بیشتر از دیروز میشه ؛) 

+ تقریبا بیش از پیش وبلاگ می خونم ولی کامنت نمی ذارم. شرمنده...

حس خوب یعنی ...

بگه الان ایتالیاست و برای روز دختر برات هدیه خریده ... 


+ اصلا دوست یعنی این ... در حالیکه تو مشهد و تبریز کلی چیز دیدی و یادتم نبود براش چیزی بخری ... روزش مبارک! 

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد ؟!

اومد دیدنم ، بهش گفتم می دونی چمه ؟ اصلا می خوای بدونی چمه ؟ گفت نه ... فقط می دونم دو هفته ست داری دور از خونه می گردی و خرج می کنی ... فقط می دونم که رهای رها از مشکلات زندگی داری عشق می کنی ... ولی می خوام بگی بهم چته 

بهش گفتم ... سرشو به نشانه ی تاسف دو سه باری از چپ به راست و از راست به چپ تکون داد ... گفت برام متاسفه و نه یه متاسف معمولی ... بلکه خیلی خیلی متاسفه ! گفت بهتره برم تو اتاقمو خودمو حبس کنم ، شاید اینجوری مشکلم حل شه ... بهش گفتم تو مو میبینی و من پیچشش... گفت من سعی می کنم پیچشش رو ببینم ولی تو هم سعی کن کمی از حالت مو رو ببینی ... 

گفت و گفت و گفت ... تا وقتی رفت بزنم زیر گریه و خودمو خالی کنم . امام رضا ... من ازت چی خواستم ؟ هیچی برای خودم خواستم ؟ جز کمی اراده ؟ جز کمی جسارت برای تصمیم هام ؟ بده بهم ... الان وقتشه ! خودت که بهتر میدونی چی میگم ... چی کار کنم با این مشکل مسخره ی پیش اومده که خودمم توش مقصر بودم ؟ 


+ قبلا ترها مشکلاتم رو راحت تر می نوشتم ، اخیرا همش مرددم حسامو بنویسم ...

+ ماه من کی می شود در آیی ؟!

اگه آرامشی دارم ، واسه اینه که همرامی ...

فردا روز دختره ... چکه چکه های اشک من میگه که خوشحالم از دختر بابا و مامانم بودن ، اما راضی نیستم از چیزی که هستم ... 


+ دلم گرفته ، اونقدر که ... هیچی :( هیچییییی... 

+ من خوبم ، فقط گیجم و گریه داره دلم... میشه نگم چمه ؟!

+ کجا آرزو می فروشن ؟سراغ دارین جایی رو... ؟! 

+ به یک آغوش امن نیازمندم . فقط برای چند روز... 


خدای دونه های انگور ...

خدای من ، خدای همین دونه دونه های انگوره ... قطعا صدامو می شنوه ... قطعا به زندگیم نظم میده ، اگه بخوام ... اگه بخواد ... 

+ ارومیه ، انگور های بهشتی ... شیرین ترین انگورهای عمرم بود. 

خوابم یا بیدار ؟

من از سفر برگشتم حدود نیم ساعت پیش ، انرژی پاسخ دادن به کامنت ها رو نداشتم . گیج میزنم این روزا ... 

بیشتر از قبل فکر کردم تو هفته ی گذشته و هرچه بیشتر فکر کردم کمتر به نتیجه رسیدم . یه ماجراهایی کاملا شوکه م کرده و از طرفی سعی دارم برای تک تک ماجراها بهونه پیدا کنم و یه جوری برای خودم توجیهشون کنم .


+ یواشکی اشک ریختن تو ماشین دلیلی نداشت جز عزاداری برای مگهان همیشه تو الا بلا ... همیشه در تردید ... 

+ من حالم خیلی خوووبه  ... 


هتل پارک ارومیه

یه روز کسل کننده با همراهی یه خانم کاملا سنتی از عهد بوق! ... 

نکبت بود دیروز... کاش همون تبریز مونده بودیما ... 


+ اینجا ، هتل پارکه :) رسما پارک !بی قانون احمقانه و فوق العاده بی کلاس... نگاه به 4تا ستاره ی بالای اسمش نکنید. 

آسمان هم زمین می خورد ...

دقیقا دیشب خواب دیدم یکی از دوستام که مدتیه با بی اف جانش به هم زده ، تو خواب بهم میگه مگهان ببین آریا چی نوشته!

این اس ام اس رو اشتباه برای من فرستاده ... ولی مال من نیست.

و تو خوابم پریشونه... منم پریشونم خیلی ... خیلی ... و هی تو ذهنم بالا پایین می کنم که آخه مگه امکان داره ؟! مگه این رابطه تموم نشده بوده ؟ بعدشم اصلا از اون آدم بعیده ... نمیدونم ...


صبح بیدار میشم، به خوابم فک می کنم ،گوشیمو از پایین تختم برمیدارم ،نور بنفش گوشیم بهم اخطار میده که اس ام اس دارم ، دیشب وسط مکالمه خوابم برده ... میام بلاگستان میرم خونه ی مجازی یکی از دوستام... وای خدای من ، شیطنت... لغزش ، اشتباه ... از کسی که انتظارش نمی رفت ! من هی بغض می کنم و هی عصبی تر میشم ... اون خواب لعنتی مال پرخوری نبود؟! 

من از واژه ی خیانت بدم میاد . تایید نمی کنم کاری رو که به بی اعتمادی منجر شه ، ولی ... اون واژه رو دوست ندارم . 

امروز دوباره از خواب بیدار میشم ، بدنم رو کش و قوسی میدم ، گوشیمو برمیدارم و می بینم وبلاگش آپ شده و دوباره اون آهنگ چارتار که انگار تو این شرایط برای اون خوندنش ... برای خود خود دوست عزیزم ... 


من گول خوردم! بارسا گل!!!

از سر لاله پارک گفتم یه تی شرت از دفاکتو و یکی از کوتون می خرم و خریدام تمومه ! 

خب از دفاکتو دو تا خریدم ، دیگه دست نگه داشتم ! یهو ، کاملا یهو رفتم تو یه عطر فروشی برای بابا جان یه عطر انتخاب کنم . 

کاملا یهو خودمو پشت صندوق دیدم که یه Coco noir دستشه... 

تو روحم ! من باز گول خوردم ... 


+ 8 تااا گل آخه ؟! تو یه بازی 8تااا گل ؟! :|  

وای! مگی یه ساله شد!


18 مرداد پارسال روز خوبی نبود ، پر بودم از استرس از صبح مطب دکتر ... و در نهایت که فهمیدم طوریم نیست. ساعت 2 ظهر پرواز داشتیم به سمت مشهد اینا رو خوب یادمه ... و یه هفته ی عالی داشتیم اونجا و هر روزم گوشت!!! خوردیم . این تنها نکته ی بد سفر بود . 


+ اون روز این وبلاگ رو ساختم و تند تند آپ کردمش . اولین واژه ای که توش آپ شده غلط تایپی داره. (اینو دوست عزیزم خزنده متذکر شدن ماه پیش!) 

+ خودمم دیده بودم ، ولی برام دوس داشتنی بود که تو استرس آپش کرده بودم . 

+ یک سال و دو روووز گذشت از روزی که اولین پست رو اینجا گذاشتم ! چ زووود و چ دیر ...

مشهد / خیابان دستغیب

اینجا درست جلوی خونه ای که هستیم یه ایستگاه سلامتی هست که توش دوچرخه گذاشته شده ! دلم داره در میاد که برم و باهاش دور بزنم ... 

راستی این هم عکسی از آرمان شهر من!!! جایی که بشه با دوچرخه ایمن تردد کرد . اینجا مشهده !همون جا که هی طفلی مشدی ها از اعلم الهدی می نالن ، یه چیز خوبی هم داره شهرشون لطفا بهش بنازن:دی  (لغو کنسرت ها تو شهر مشهد از شاهکارهای بزرگ اوشون بوده!!!) 

تبریز

اینکه تبریز حکم شهر دومم یا به اصطلاح وطنم رو داره انکار کردنی نیست ... 

تو هواش نفس می کشم . پاساژهاش رو بهتر از هرجای دیگه ای می شناسم . تو رستوران های مختلفش زیاد غذا خوردم ... 

راستشو بگم ؟ هواش رو دوست تر دارم از وطن خودم ... 

همه چیزش رو عمیقا دوست دارم ، جز آقایونش رو ... 

به کسی برنخوره :) من مردای رشتی رو هم می شناسم و بدی هاشون رو ایضا" ... 

ولی مردهای اینجایی ، دقیقا چیزی هستن که من نمی تونم کنار بیام باهاشون ... بگذریم که تو اقوام ترک تبریز خیلییی خوب هم داریم و من براشون می میرم. اما خب ... اونا اقلیتن!