مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

خب آخه چرا :( ؟

تو حق داری از آدما انتظار داشته باشی یا انتظار کاری رو نداشته باشی ... 

وقتی چیزی می شنوی که از انتظارت دور بوده حق داری آروم آروم به عقب برگردی و دور یک دوستی خوب رو حتی خط بکشی ... حق داری ؟ یا شایدم نداری ؟ بگید بهم حق دارم یا نه ؟

حالا اینکه چرا تاب شنیدنش رو ندارم به خودم مربوطه:| !  بز دلم ، بی اعتمادم ، بد بین شدم یا نمی دونم چی ... ولی خب نمی خوام فکر کنم به هیچی ... کسی که باعث شه فکر کنم یعنی آدم بدیه:|


+ دوستان بهم پیشنهاد بی شرمانه ای نشده! دو تا کامنت خصوصی داشتم که چرا با کسی رابطه داری که بهت چنین پیشنهادی بده!!!!!!! این یه قضیه کاملا جدا از چیزیه که فکرش رو می کنید . 

هق هق خوبه!

کولر و روشن کردم ، در اتاق و بستم و پریدم تو تختم ، رفتم زیر پتوم ... آروم گوشیم رو از زیر بالش کشیدم بیرون ... پست های ثبت شده قدیمیم رو  خوندم ... خاطره هایی که بودن و بودن و نخواهند بود . گوشیم پره از عکسای من و پسرکش... نامرد گذاشت و رفت . از شوهرش جدا شده و از شهرمون رفته ... بی خداحافظی از من ... یادش رفت همه ی روزای با هممون رو ؟ یادش رفت وقتی بچه ش جیغ میزد و مریض بود از این سر شهر میرفتم پیشش و سعی می کردم آرومش کنم ؟ یادش رفت چه کارا که نمی کردم بلکه پسرش آروم شه و دوستم بخوابه ؟!  یادش رفت هر هفته کادو خریدانمو برای پسرش ؟ یادش رفت روزای عید هم تو بیمارستان کنارش بودم ؟ میدونم یادش نرفته ... مطمینم ... 

عاشق استخر بود و من بعد از اون ماجراها جرات نکردم پا تو استخر بذارم ... می ترسم برم و جونم در بیاد ... مثل حالا که ازش نوشتم و صدای هق هقم اتاقو پر کرده ...

من امشب خواستم با خودم خلوت کنم ... 

این بود که یاد روزای عزیز بودنم افتادم ، یاد روزایی که همین بودم یا شاید حتی بدتر ... ولی اجازه میدادم دوستم داشته باشن و عشق می کردم از دوست داشته شدن ... 

حالا امروز زندگیم رنگ دیگه ای گرفته ...... من دل تنگم ... برای روزایی که دیگه بر نمی گردن ... برای همون دوست داشته شدن که اثری ازش نیست! و اگه هست به دلخواه من نیست ...

دلم می خواد کسی بغلم کنه و بذاره تا می خوام مشت بکوبم تو سینه ش ... با تمام وجودم مشت بزنم بهش و بعد زار بزنم ... کاری که هرگز نکردم ... من متنفرم از مگهان اشکو ... از مگهان آویزون ... گریه ؟! من ؟! کسی نباید ببینه صورتمو وقتی اشک می ریزم ... نباید واقعا ... 


+ من چرا هیچ کسو باور ندارم ؟ چرا دیگران منو باور دارن ؟! میشه بگین بهم ... ؟ 

+ هی مرور می کنم همه چیزو!  بلکه بفهمم ماجرا چیه ؟ شاید بفهمم ... شاید اشتباه می کنم و همه ی این حرفها زایده ی ذهن خستمه ... امید که دچار توهم شده باشم و بس........ 


گفتی و باور نکردم ...

من از بازی خوردن بدم میاد ، از اینکه یهو نفهمم و ببینم وسط یه ماجرام که اصلا خودم توش دستی نداشتم ، می ترسم ... 


+ امروز قبل از قرارم با چوپان عزیز ، ایستادم به نماز اول ماه ، 70 بار استغفار دلم رو آروم کرد . از خدا خواستم آگاهم کنه به مسایل دور و برم ... نوید استجابت دعا رو داده بودن بعد این نماز ، ولی انقدر زود ؟! من اصلا آماده ی فهمیدن خیلی چیزا نیستم هنوز... کاش فکرم اشتباه باشه . کاش  ... 

+ ربطی به مسایل خونوادگی نداره و همش به شخص خودم و زندگی خصوصیم مربوطه ... 

+ آهنگ پست قبل جا موند ... این بود.


حس خوب یعنی ...

تو روز دختر از مامانت هدیه دستور آشپزی لوبیا پلوی خوشمزه ش رو بگیری ...  


+ دو هفته ی پر کااار داریم ما ! باید یاد بگیرم و از دو هفته بعد امتحان پس بدم ... 

+ دخترونگی ها رو دوست دارم ...

شکاک!

همیشه فکر می کردم از این مدل زنا میشم که سال به سال به گوشی شوهرشون دست نمی زنن و اصلا براشون مهم نیست توش چی هست و نیست ... 

یه کم که بزرگ تر شدم و به قولی پا به سن گذاشتم دیدم نه ، برام مهمه اتفاقا خیلی هم مهمه!!! 

حتی می تونم اینجا اعلام کنم با وجود اینکه دوست پسری ندارم ولی به عالم و آدم شک دارم . هر پیشنهادی از هر طرفی بابت آشنایی بهم بشه رو بد تلقی می کنم ، ته تهش حسم به طرف منفی میشه ... بعد فکر می کنم اصلا این آدم از چی من باید خوشش بیاد؟ بعد کم کم به عقلش شک می کنم که ازم خوشش اومده و نهایتا جوابش رو نمی دم و اگه ادامه بده بلاکش می کنم. البته ایشون به من توهین کرد و گفت بسیار زیاد مغروری و بی حوصله !!! که اگه نبودی وقتی میدیدی من برات می مردم (چجوری باید بفهمم برام می میره کسی؟!) قطعا حاضر بودی برای شنیدن حرفام بیای بیرون ... هم کلاسی های دیگه م پر روش کردن . فک می کنه چون خوش تیپ و خوش قیافه ست در نظر دیگران منم بنده ش میشم!

بلاک شد ایشون... در نهایت به این نتیجه رسید که من بی اف دارم و روم نشده بگم !!! عجببب............ 

روزانه

صبح با شادی خاصی بیدار شدم ، شاین بانو خونه رو تمیز می کنه چمدون با حجم زیادی از لباس های شسته و نو با در باز جلوی چشممه ، این یعنی باید دخترونگی به خرج بدم و به جون اتاقکم بیفتم ...

 من لباس های نو رو وارد کمدم می کنم ، کشو پره از لباس های تا شده ، یکی یکی در میارم تا ببینم میشه از خیر هیچ کدومشون گذشت ؟ نه... جواب منفیه و من به همه ی اینایی که دارم حس دارم. 3 4 تا لباس استفاده نشده دارم ، شلوارک خواهرم که سایزش نبود و اصلا نیازی به پرو نبود . لباس خواب هایی که مامان نون دوست عزیزم برام از اون ورا آورده ، اون یکی لباس تور توری صورتی که نمی دونم دقیقا فلانی چی با خودش فکر کرد که برام خریدش ... و اون یکی که دختر عمه ی مامانم برام از دبی آورده !درشون میارم از کشو ، جاسازیشون می کنم تو ساک بالای کمد و این معنیش اینه که اون لباسا رو نمی خوام حالا حالاها ببینم . 

کار اتاقم تموم میشه ، میرم تو تراس و به گل های کوچولوی حیاطمون نگاه می کنم . مامان میاد و بغلم می کنه ... روز دختره مگهان ... ازش یه اس ام اس بلند قشنگ دارم . تو این روزا همیشه ناهارمون رو با دعا طبخ می کنه ... بالا سر گاز می مونه و قرآن می خونه ... و شدیدا معتقده به غذاهای نذری کوچولوش... 

به سفارش مامانم منم کیک هامو با بسم الله درست می کنم ، من فکر نمی کنم طعم غذا با صلوات و قرآن عوض میشه... ولی فکر می کنم انرژی مثبت و تمام دعاها و درودهای خوبش به کیکم اضافه میشه ... اصلا واسه همینه که غذاها تو خونه ی ما یه جور دیگه خوشمزه ن ... :) 

اگه دوست داشتید امتحان کنید شمام ... :) 


+ دو هفته فرصت دارم کمی آشپزی مامانانه یاد بگیرم . دخترونگی هام روز به روز بیشتر از دیروز میشه ؛) 

+ تقریبا بیش از پیش وبلاگ می خونم ولی کامنت نمی ذارم. شرمنده...

حس خوب یعنی ...

بگه الان ایتالیاست و برای روز دختر برات هدیه خریده ... 


+ اصلا دوست یعنی این ... در حالیکه تو مشهد و تبریز کلی چیز دیدی و یادتم نبود براش چیزی بخری ... روزش مبارک! 

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد ؟!

اومد دیدنم ، بهش گفتم می دونی چمه ؟ اصلا می خوای بدونی چمه ؟ گفت نه ... فقط می دونم دو هفته ست داری دور از خونه می گردی و خرج می کنی ... فقط می دونم که رهای رها از مشکلات زندگی داری عشق می کنی ... ولی می خوام بگی بهم چته 

بهش گفتم ... سرشو به نشانه ی تاسف دو سه باری از چپ به راست و از راست به چپ تکون داد ... گفت برام متاسفه و نه یه متاسف معمولی ... بلکه خیلی خیلی متاسفه ! گفت بهتره برم تو اتاقمو خودمو حبس کنم ، شاید اینجوری مشکلم حل شه ... بهش گفتم تو مو میبینی و من پیچشش... گفت من سعی می کنم پیچشش رو ببینم ولی تو هم سعی کن کمی از حالت مو رو ببینی ... 

گفت و گفت و گفت ... تا وقتی رفت بزنم زیر گریه و خودمو خالی کنم . امام رضا ... من ازت چی خواستم ؟ هیچی برای خودم خواستم ؟ جز کمی اراده ؟ جز کمی جسارت برای تصمیم هام ؟ بده بهم ... الان وقتشه ! خودت که بهتر میدونی چی میگم ... چی کار کنم با این مشکل مسخره ی پیش اومده که خودمم توش مقصر بودم ؟ 


+ قبلا ترها مشکلاتم رو راحت تر می نوشتم ، اخیرا همش مرددم حسامو بنویسم ...

+ ماه من کی می شود در آیی ؟!

اگه آرامشی دارم ، واسه اینه که همرامی ...

فردا روز دختره ... چکه چکه های اشک من میگه که خوشحالم از دختر بابا و مامانم بودن ، اما راضی نیستم از چیزی که هستم ... 


+ دلم گرفته ، اونقدر که ... هیچی :( هیچییییی... 

+ من خوبم ، فقط گیجم و گریه داره دلم... میشه نگم چمه ؟!

+ کجا آرزو می فروشن ؟سراغ دارین جایی رو... ؟! 

+ به یک آغوش امن نیازمندم . فقط برای چند روز... 


خدای دونه های انگور ...

خدای من ، خدای همین دونه دونه های انگوره ... قطعا صدامو می شنوه ... قطعا به زندگیم نظم میده ، اگه بخوام ... اگه بخواد ... 

+ ارومیه ، انگور های بهشتی ... شیرین ترین انگورهای عمرم بود. 

خوابم یا بیدار ؟

من از سفر برگشتم حدود نیم ساعت پیش ، انرژی پاسخ دادن به کامنت ها رو نداشتم . گیج میزنم این روزا ... 

بیشتر از قبل فکر کردم تو هفته ی گذشته و هرچه بیشتر فکر کردم کمتر به نتیجه رسیدم . یه ماجراهایی کاملا شوکه م کرده و از طرفی سعی دارم برای تک تک ماجراها بهونه پیدا کنم و یه جوری برای خودم توجیهشون کنم .


+ یواشکی اشک ریختن تو ماشین دلیلی نداشت جز عزاداری برای مگهان همیشه تو الا بلا ... همیشه در تردید ... 

+ من حالم خیلی خوووبه  ... 


هتل پارک ارومیه

یه روز کسل کننده با همراهی یه خانم کاملا سنتی از عهد بوق! ... 

نکبت بود دیروز... کاش همون تبریز مونده بودیما ... 


+ اینجا ، هتل پارکه :) رسما پارک !بی قانون احمقانه و فوق العاده بی کلاس... نگاه به 4تا ستاره ی بالای اسمش نکنید.