مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

گرچه مشهد نیستم ، اما دلم اونجاست و حالم خوش!

گوشیم زنگ می زنه ، شماره نا شناسه ، جواب میدم ... میگه مگهان ؟ شناختیم ؟! منم فلانی ... من حرم امام رضام دعات کردم. خواستم بگم خیلی دعات کردم ... فقط همین . 


دوست دیگه م اس ام اس میده ، من امامزاده ام ،پیش  برادر امام رضا... خواستم بگم حسابی یادت کردم . 


+ من دیگه چی می خوام از زندگی ؟ وقتی دوستام یادم می کنن ، وقتی مامانم با عشق میگه مگهان طفلی از صبح با من بود و خسته شد . وقتی بابام با ذوق میگه مگی تو جعبه ابزارمو مرتب کردی ؟

وقتی برادرم همش بغلم می کنه و میگه مگی ممنونم !!! ( می خوام ببرمشون گردش پس فردا ، برادرک و دوستش رو ، دوتاشون به غایت خوشحالن پسرا) کاش بلد بودم آدمای بیشتری رو خوشحال کنم :)

مگی در آرایشگاه

یکی از هیجان انگیز ترین کارای دنیا همراه بودن با مامانه ... اینکه به زور وقت بگیری و در آستانه ی 46 سالگیش به موهاش یه حال اساسی از تقویت گرفته تا رنگ بدی ... 

خلاصه امروز همش درگیری های خوب خوب دارم و این آرایشگاه نقطه قوتش تراسشه که میشه توش نشست و بارون رو تماشا کرد و زنده شد . البته میشه نشست و ژورنال مدل های آرایش و مو رو هم ورق زد و به یاد بچگی ها کلی ذوق کرد ؛) 


انگشترای خیلی ظریف مگهانانه !

میگه مگهان تو باید یه دختر کوچولو داشته باشی ! 

گرچه پسر دار بودن بیشتر بهت میاد ... اما حیف این انگشترات نیست ؟باید دختری باشه که اینا رو دستش کنی و ذوقشو کنی !

حس می کنم این انگشترا مال یه دختر کوچولوعه که مگی یک سالی هست از قالبش خارج شده ... به دستام نگاه می کنم و حس می کنم بی راهم نمیگه ها ... 

حس رخوت حتی !

این روزا که وبلاگم خیلی خیلی خلوت تر از پیش شده ، دارم فکر می کنم اسباب و اثاثیه م رو جمع کنم و برم جای دیگه ... حالا که کمتر شده رفت و آمد به اینجا راحت تر می تونم از وبلاگم دل بکنم ، یه وبلاگ با رفت و آمد زیادشه که ارزش پیدا می کنه :) 

شاید برم جایی که کسی نشناستم و راحت تر بنویسم ... تصمیم سختیه ، اما خیلی جدی دارم بهش فکر می کنم . تا چند وقتی که بتونم تصمیم بگیرم ...

وبلاگی که صدات توش پخش شه که دیگه وبلاگ نیست اصلا ... 


+ همه جا خلوت شده البته ، وبلاگ هایی که دوسشون دارم هنوز هستن . شاید با ننوشتن بیشتر بتونم بخونم ، که این خودش کلی خوبه !!!

من مثه مامانم نیستم :/

اینکه مامانم اصلا خاله زنک نیست گاهی حالمو بد می کنه !

میاین بشینیم سبزی پاک کنیم و چار کلوم غیبت فامیل شوهرای مامانمو بکنیم ؟! :دی 

آقا ما با 2 تا از عمه هام که هم سن  و سال مامانم هستن رابطه ی خوبی داشتیم ، سالها آخر هفته هامون ، عیدامون و حتی تحویل سال با هم بودیم . عمه بزرگتره طی یه ماجراهایی رابطه ش با ما کم شد ، الانم تمام تلاشش رو می کنه رابطه اون یکی عمه رو با ما کم کنه . به هر طریقی ... 

جمعه که با هم بودیم زنگ زده بود به عمه کوچیکه که چقدر به داداش اینا وصلی ؟ اونا می خوان تنها باشن هرجا می رن تو هستی و فلان و فلان ... خلاصه عمه کوچیکه گریون شدن حسابی... بگذریم که نذاشتیم به همین منوال بمونه داستان و تا جا داشت خوش گذروندیم. اما واقعا برام سوال شده که چرا باید چنین رفتاری از یه خانوم 45 ساله ی بالغ سر بزنه ؟! 

خلاصه که اخیرا همش با عمه کوچیکه یواشکی قرار می ذاریم و دایما با هم در گردشیم ، از شام گرفته تا گیلان گردی و ... اما همش با استرس همراهه چرا که کسی از اعضای خانواده نباید متوجه ارتباط نا مشروع!! ما بشه ... 

دارم با خودم فکر می کنم این همه پیچیدگی روابط رو چطور باید مدیریت کرد واقعا تو خانواده ؟ شاید این استراتژی مامانم بهترین روش باشه ! بی خیالی و خاله زنک نبودنه ؛) اینکه مامانم اصلا سنتی نیست خیلی نکته ی عجیب و جالبیه ! به نظرم اصلا خلق و خوی ایرانی نداره ، من بیست و یک سال از مادرم کوچیک ترم و به مراتب خیلی خیلی سنتی تر !!! 

دارکوب زبله !

گرچه هیچ کس از تحسین شدن بدش نمیاد ، منم از این قاعده مستثنی نیستم ! اما باور کنید گاهی واژه هایی هست که از صدها هزار قربونت برم ها و چقدر تو نازی و ... بیشتر بهت می چسبه... 

وقتی عکسمو میبینه و بهم میگه اوتیستیک و کل روزمو می سازه... !!! 

اصلا رفیق یعنی همین! که بدونه حالت بده ، اینجوری حالتو خوب کنه ! 

وقتی می خندی بهت بگه دارکوب زبله !!! وقتی گریه می کنی مسخره ت کنه اصلا که بیچاره گم شو با این مشکلاتت و بعد هرجوریه ذهنتو منحرف کنه از مشکلی که توش غرقی ...  


+ هر چند ساعت یک بار یاد اون عکس اوتیستیکم میفتم و بی اراده قهقهه می زنم :)) 


مرداد سرد من

هوا خنکه ، خونه تاریک... آسمون پر از ابرای تیره ... ابرهای بغض کرده پر شدن تو آسمون ... باید ببینیشون و بغض نکنی ...

نماز عصر رو می خونی و به بی حوصلگیت پوزخند می زدی و با تمام وجود قصد می کنی آشپزخونه رو به بهترین حالت در بیاری ... 

آب روی گاز جوش میاد و از چای ایرانی خوشمزه ت تو قوری می ریزی و میذاری دم بیاد ... تا چای دم بکشه ظرفها همه شسته شدن ... تو این هوا چی بیشتر از یه گوشه ی دنج ، یه لیوان پر چای و کیک شکلاتی می چسبه ؟ 


+ من تو این هوا دارم نفس می کشم و از زندگیم لذت می برم ، حالا هرچقدرم مردادم سرد باشه ، هرچقدرم دلگیر ... :) 

+ دلم یه آش خوشمزه برای شام می خواد ... یا یه غذای پختنی گرم پر از سبزیجات خوشمزه ... خودم باید دست به کار شم ؟ خونه خالی از هرگونه سبزیجاتیه ... :) باید برم و لا به لای میوه فروشی ها قدم بزنم ؟ وااای خدای من ... ؛) این بهترین کار برای ساختن آخرین روز مردادمه !!! 

+ نگو سرده داره خورشید در میاد ، نگو تاریکه شب غم سر میاد !

به شلوغی ذهنم!

به طرز خنده داری ترافیکم تو این دو سه روزه خورده شد ، خب از اونجایی که ما بی نت نمی تونیم تاب بیاریم رفتم یک گیگ شارژ کردم در عرض 8 ساعت تموم شد!!! و دوباره فرداش به همین منوال !!! خونه هم نبودیم اومدیم دیدیم شارژمون خورده شده ! 

القصه دو مورد کار داشتم که گفتم بیان از پارس آنلاین و انجام بدن برام ... این یارویی که فرستادن رو هدایت کردم به سمت در خروجی ، گفتم من الان میام و رفتم از رو میز کیف پولمو بردارم ، دیدم رفته تو اتاقم :))) !!! گفتم حااااجـی ... در خروجی اون وره ... میگفت وای من از این ور اومدم تو هااا خونتون چقدر عجیبه :دی :))  خلاصه موجبات خنده ی ما رو فراهم آورد :دی

--- 

دیروز صبح بابا جان با دوستاشون رفتن انزلی به اتفاق برادرم  و ما هم حسودی کردیم گفتیم باااش تا بیایم پیشت و گفت نه بدم میاد دو ماشینه برگردیم!

خلاصه گاز داد و برگشت رشت و دوباره سوار ماشین شدیم و رفتیم پیش به سوی دریا :دی مواااج بود و آشوب ... 

با عمه جان و مادربزرگ هام هماهنگ کردیم که بیان ... (قبل از ما مهمونا رسیده بودن :دی) خلاصه که از عصر تا شب اونجا بودیم و هی دویدیم کنار ساحلی که پرنده پر نمی زد ! گیسو به باد دادیم و حرف زدیم و زدیم و زدیم ... 

شبم رفتیم بلوار انزلی و شام زدیم . روزهامون خیلی شلوغ پلوغ و در عین حال بی برنامه می گذره ! مهم حالمونه که خوشه خدا رو شکر 

--- 

این روزا که کمتر از بابالنگ درازم خبر داشتم یه روزی دیدم باز برام نوشته ... با عنوان خود غلط بود آنچه می پنداشتیم ... متن دوس داشتنی و کاملاً بابالنگ درازانه بود و از کم گویی من گله مند ! و خیلی جالب ناک نوشته بود که مگهان این روزها در نظرش مشکوک شده ، شبیه آدم های ماجرا دار شده (افرادی که دلشان به جایی رفته یا دل کسانی را به جایی برده اند!) ... 

تو دوستان دنیای حقیقیمم این حس برای یکی از دوستانم به وجود اومده و تو کامنت های خصوصی اینجا هم ایضاً  جدی جدی اینطور به نظر میاد ؟ و اگه میاد چرا اینطور به نظر میاد ؟! 

--- 

چرند گو شدم و نوشته هام به شلوغی ذهنم شده این روزها و وبلاگم روز به روز داره خز تر میشه ... اما من هنوز عمیقا دوسش دارم ! 



عاشق بودم ای کاش !

چند مورد آهنگ هست که با شنیدنشون دلم می خواد عاشق باشم حتی ... انقدر که حالمو خوب می کنن ...

نگارای محشر یکی از اونهاست ... ؛) 

بارون باشه و سالار هم سالارانه بخونه و پرده ت تو هوا برقصه و قطره های بارون از آسمون ببارن تو اتاقت ... 


+ و دوباره کجا ماندی ای لیلی قصه هااا ... 

+ گوش کنیم ، ای کاش شما هم بارون این چنینی داشتین...و اگه مثل من با این آهنگ عاشق شدین ، خواهش می کنم با تمام وجودم خواهش می کنم ازتون برید و آلبوم فصل عاشقی رو بخرید.

همه چیز مهیاست جز یه کم هیچ کی ...

انقدر همه چی دارم ، حالم داره از همه چی های دنیا به هم می خوره . 

انقدر هرچی خواستم بگم رفقا گفتن تو چی می فهمی از مشکلات؟

بیاین همه چی های دنیای من مال شما ... 

یه کم از هیچی هاتون بهم بدین لطفا...ببینیم چه طعمی داره آخه...


+ کجا ماندی ای لیلی قصه ها ... که مجنون شده کوهی از غصه ها...


شیرموزی که چیز کوچکی کم دارد . به نام موز!

زندگی من مثل یه شیرموز خوشمزه ، با دیزاین عالیه ! فقط شیرموز من یه چیزی کم داره ... یه چیز کوچیکی به نام موز ...


+ ...




اعتماد به نفسم کو ؟!

تا دیروز فکر می کردم قدم 161 باشه !یا حتی 2 !!! 

از وقتی فهمیدم قدم 159.5 ه،  دچار یاس فلسفی شدم . 


+ احساس کوتوله بودن دارم از سه ساعت پیش تا الان :((