مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

بابام همیشه میگه وقتی دشمن نداری باید از خودت بترسی... نه وقتی دشمن داری!

وقتی پیامبرم ، وقتی 12 امامم و حتی از اون بالاتر ! وقتی خدای بزرگم دشمن داره ... من که عددی نیستم ، بایدم دشمن داشته باشم من حقیر ... 

شنیده شده پشت سرم حرف می زنن دوستان ، اهمیتی نداره ... 

چون دوستانم رو می شناسم و یکی دو موجود کوچیک رو هم ایضا... فقط خواستم اینجا بگم ... 


" هر کس بد ما به خلق گوید 

ما چهره به غم نمی خراشیم

ما خوبی او به خلق گوییم

تا هردو دروغ گفته باشیم " 


+ امیدوارم انتظار بخشیده شدن نداشته باشید دوستهای مثلا عزیز! خدای من خیلی بزرگ و داناست ؛) خودش حقم رو میگیره .


اینجا سینماست. جایی برای دیدن فیلم محمد رسول خدا:)

من باغچه ام ؟! یا نه شاید آخرین جمعه ست و انزلی هستیم !!! 

و در حال خوش گذرونی ؟ یا نه موندیم خونه و باز درمون باز بود و مهمون بود که می رفت و می اومد؟!  

هیچ کدوم ... ما پنج نفری ! خودمون ، پنج تایی تو سینما نشستیم ، که فیلم محمد رسول لله رو ببینیم . 


+ با خونواده هاتون وقت بگذرونید ، باهاشون زیاد وقت بگذرونید . لطفا ...لطفا :)

مگهان شناسی ...

مگی شناسی درس سختی بوده که کم کم داره پاس میشه ... 

خیلی پیشتر از اینها باید خودم رو میشناختم ، ولی شاید باید مواجه شی با مسایلی تا بتونی خودت رو به چالش بکشی و در واقع بشناسی ... 

خیلی سخته که خودتو بشناسی و بفهمی اصلا داستان این نیست که آقایون دور و برت اونی که می خواستی نبودن ، خب به همین دلیلم تو عاشق نشدی ... 

نه ، اتفاقا اگه کسی باب میلت هم پیدا بشه ، که از قضای روزگار حتی بهت ابراز علاقه هم بکنه ! باز تو خودتو عقب می کشی و دنبال بهونه های جور واجور برای عاشق نشدنت می گردی ... 

نمی دونم چجوری باید عاشق شد ... کسی انگار یادم نداد عاشق شدن رو ... عاشق کردن صرف ،  چیزی نیست که یه خانم نیاز داره. 

نمی دونم بازم می تونم خودمو گول بزنم و بگم باب میلم نبودن آدمایی که دور و برم بودن ؟! در حالیکه مطمینم اینطور نیست؟!

معادلات ذهنیم به هم خورده ، حقیقیت تلخه و اینو بارها شنیدیم و حقایق  وقتی درباره ی شناخت خودت  باشه ، که خیلی هم دور از انتظارت بوده ، تلخ تر هم میشه. خصوصا وقتی سالها خودت رو گول زده باشی که من بلدم عاشق پیشه بودن رو ... فقط آدمش نبوده !!! 

من تو ذهنم بلد بودم عاشق بودن رو ... ولی حالا تو ذهنمم این توانایی ازم گرفته شده ... می دونم که بلد نیستمش ... واقعا نیستم . 


+ من انتظار عاشق شدن در یک نگاه رو از خودم ندارم. اما حق دارم انتظار داشته باشم وقتی کسی بخشی از ایده آل هام رو داره و واقعا شخصیت درستی داره ، بتونه دوستش داشته باشم و حتی عاشق خوبی هاش شم .

+ استثنا" نصیحت آزاده ... راهکار هم که بدین مدیونتون میشم .


هرچی که خوبه موندگار نیست ، حتی راحت نوشتن تو این وبلاگ هم موندگار نبود.

مثلا الان دوس دارم از مسایل خیلی خصوصیم حرف بزنم و یکی بشینه گوش کنه بگه که من باید چه کار کنم دقیقا ؟! 

ولی خب کسی نیست، تقریبا می تونم بگم همه ی آدما همشون قضاوت می کنن ، خب منم مجبورم تنها بشینم و تنهای تنها فکر کنم . در نتیجه باز دوباره ساکتم امروز ... ! و من وقتی تنها فکر می کنم ، فکر درد می گیرم . 


دلم گرفته / عیبه بهش بگم که از نگاهش خوشم نیومد / زشته که بفهمه چقدر توجهش برام مهمه / برام عاره که بدونه از چی ناراحتم ... 


حالم خوبه ها ، نیشم بازه و همه چیز میزونه ، فقط دلم حرف زدن می خواد ... 


+ اینکه آدما حس می کنن من با آقایون زیادی در ارتباطم غصه دارم می کنه . چون اینطور نیست ... و واقعا غصه دارم می کنه. نیاید بگید ارتباط سالم با آقایون بد نیست. میدونم. فقط حرفم اینه که اینطور نیست که فکر می کنن دوستان ! و اگه تو کل گوشی من بگردی هیچ چیز خاصی پیدا نمی کنی ... جز یه چیز یواشکی که برای خودمه و به کسی هم مربوط نیست :(


حبیب خدان خب !!! آدم چی بگه ؟

مهمونا رفتن ، من واقعا خسته ام و واقعااا خسته ام ... 

همه چیز خیلی خوبه ها ، خیلی ... ولی اینکه به مهمون بگی ما مهمون داریم و شبم بلیت کنسرت داریم و بعدشم مهمون خواهر شوهرم هستم (خواهر شوهر مامانم! عمه ی من) ... بعد خانومه بگه ایراد داره یه روز دیگه برین کنسرت !!! یه کم عجیب نیست ؟

سوژه هایی داریم این روزا که باید ببینید تا باور کنید . 


+ از وقتی رسیدیم خونه تا الان سر پام ! مهمون خوبه ... خیلی ... فقط من جون ندارم انگار واسه مهمونای زیاد :( 

+ از محل کار تا فامیل های دور و ... یه ریز برامون سوغاتی میرسه و تاکید میشه که اینو دادیم ببرید مکه یادمون کنید. قشنگ ترینش جعبه آجیل 4 کیلویی بود !!! به تعداد 3 عدد که گفتن دو تاش رو ببرید اونجا و میل کنید . دوستان تبریزی لطفشون زیادی به ما زیاده :| آخه 4کیلو آجیل با بسته بندی منبت و منگوله مهتاب :دی ؟! ای بابا... ای بابااا ... 

+ همه هیچی اون مشغول زمبه کردنشون محشره !!! همه شون تاکید شدت دار!می کنن که هدایاشون رو ببرن مکه :| واقعا موندیم باهاشون چه کار کنیم ؟! چقدر آجیل و نقا(؟!) و نقل آورده باشن خوبه :| ¿

پنجم ما عالی بود :دی

فقط اومدم که بگم کنسرت عالی بود ، میشه بهتون فخر بفروشم که فامیل نزدیک خوش صدا ندارید ؟ این بچه ی ما خیلی دوس داشتنیه ! خیلی هنرمنده ! صداش خیلییی مردونه ست و کنسرتی که آوازش کار اوشون باشه مگه میشه بد باشه ؟ و اینکه اومدم بگم خونمون سری به سری مهمون رفت و آمد می کنه ، شکایتی نیست که! برکتن ، رحمتن اصلا ... اما سوالی که پیش میاد اینه که آیا وظیفه ی مامان بابای جان نیست برای خدافظی خدمت اقوام برسن :دی ؟! 

کلی بامزه ست که همه اهل فامیل خونه ی ما رو دوس دارن ... و بامزه تر اینکه وقتی میان هیچ عجله ای برای رفتن ندارن... از فامیل دور بگیر تا نزدیک ... همین الان رسیدیم خونه و مهمونا پیش از ما رسیدن و منتظر بودن تا بیایم و کلید بندازیم بیایم تو:دی خدایی انقدر پذیرایی از مهمون رو دوست داریم همگیمون که باورتون نمیشه ! دیدن مهمونای پشت در کلی ذوق زده مون کرد :))

ماجراهای بامزه بسیار بسیار زیاد دارم برای تعریف کردن از دوستا و همکارای پدرم ... میام و میگم ! :دی 

خیلییی اینجا شلوغه ... خیلی و من اومدم که خبرای امشب رو اینجا ثبت کنم . مهمونا رو منتظر گذاشتن خوب نیست ...ببخشید کامنت ها بی جواب موند بازم ! میام جواب میدم:)))


+ امشب علی کچل جان ، خنداننده ی خیلی عزیزم باید اجرا داشته باشه :دی من برم که ببینم چه خبره ؟! :)) 

نامه به کودکی که هرگز زاده نشد.

وقتی به اینجاش رسیدم ، رفتم تو فکر ... 

هرگز دلم نخواست پسر می بودم ، دختر بودنم رو عمیقا دوس دارم و البته دختر داشتن رو ... اما اینم بی راهم نمی گه ها ... 

چهار صبح چهارم سال نو و چهار ...

من دلم فامیل می خواد !

خودمونیم روزانه نویسی از خزترین و باحال ترین کارهای دنیاست :دی 

خب بگم امروز از عصر مهمون داشتیم ، دختر عمه و پسر عمه که عشق های من هستن رسما ! انقدر بازی کردیم که تا وقتی شام رو برامون آوردن هلاک بودیم . ما 4 تا تنها بودیم خونه و دور و بر ده بود که بابا و مامان و خواهرم رسیدن ... 

شام رو زدیم و عمه هامم اومدن برای خداحافظی از مامان بابا... کلی خوردیم و چرت پرت گویی کردیم ! دیگه دقایقی پیش خونه رو ترک کردن . فردام که خدا بخواد از سر صبح با داداش جان و دوستش مشغولیم و بعدتر هم ساعت 7 بلیت کنسرت گی.لان رو خریدیم که یکی از عزیزهای خیلی عزیز من هم تو گروه حضور داره. شاید عکس گرفتم ازش و اینجا گذاشتم عکس رو :) 

با عمه و مامان اینا فردا از عصر تا شب برنامه فشرده ی بیرون و وداع داریم !!! به شدت خوش می گذره این روزا در عین گریه دار بودنش...نمیشه نرن ؟! من واقعا طاقت ندارم برای خداحافظی و یک ماه ندیدنشون ... 

خلاصه که فامیل خوب داشتن خیلی خوبه !من همیشه آرزو داشتم خونواده ی پر جمعیت تر و با کیفیت تری!!! می داشتم. اما خب ، باید به داشته ها راضی بود و منم راضیممم؛) 


+ یه دختر عمه دارم که 16 سالشه و تمام رفتارها ، لباس پوشیدن و طرز صحبت کردنش الگو برداری از مگهانه !!! انقدر بامزه ست که ببینی کسی تو رو رسما الگوی خودش قرار داده . و البته انقدررر سخته الگو بودن ... تو باید همش سعی کنی بهتر و بهتر باشی ! 

+ گفتم  ؟امروز شکلات نذر کردم و آبمیوه که دادیم مسجد محلمون :) خیلی حس خوبی بهم داد این نذری دادنه !


خب صدام گرفته ، عین دلم!

امروز هرکی به ما زنگ زد گفت خواب بودی ها ... ما گفتیم نع بابو بیداریم و خیلی هم هشیار و ایناییم !!! 

یعنی هیچ کس درک نکرد این حالت مرده جواب دادنه می تونه دلیلی جز بیدار شدگی از خواب داشته باشه :| 

با سپاس از همه ی دوستان :دی 



هوای بارونی چشمام...

با مامان رفتیم خرید ، تو فروشگاه جلوی استند لوازم آرایشی ، همینطور که فین فینم به راه بود ... واسه مامان تعریف کردم چیا نوشتم و خونده و جواب نداده ... گوش می کرد ... یه سری خرت و پرت آرایشی برداشت و در حالیکه سعی می کرد بی تفاوت نشون بده خودش رو ، پرسید مگی کدوموشونو می خوای ؟! این یا اون یا اصلا ترجیح میدی از فلان جا بخری ؟ 

در همون حال که فین فین می کردم اشکامو با پشت دست پاک کردم و با همون حالت بغض آلود گفتم همشونووو !!! همشو می خوااام ... 

و اونجا بود که فهمیدم وقتی حالم بده ، چقدر بچه میشم !!! و اونجا بود که مامانم از حرکتم غشید از خنده ... و اونجا بود که با تمام وجودش بهم گفت مگی تو خیلی کوچولویی و خیلییی بچه ... و تو بچه ترین ، بچه ی منی ! 


+ میگه بچگی های من بانمک تر از دو تا بچه ی دیگه ش بوده ، چون من خیلی کودک تر بود دلم... 

هنر دل شکستن !

یادم می مونه ، گفتم واسه تولد امام رضا غرورم رو زیر پا بذارم و دوستم رو ببخشم . زنگ بزنم و ازش حلالیتی بطلبم و دعوتش کنم خونمون ... اون باعث آزار و رنجش من شد ، اما من فکر کردم ارزش دوستیمون بیش از اینها بوده ... من که تو روزای سختش بودم بازم باید باشم. گرچه اون هرگز هیچ کدوم از مشکلات زندگی منو ندونست ... 

یه اس ام اس طولانی آماده کردم و با لبخند و آرامش روونه ی شهر همسایه کردم .انگار سبک شده بودم بعد از مدتها، بلافاصله خونده شد و یک روز و نیم گذشته و هنوز جوابی نیومده ... و من چقدر ابله بودم تو تمام این سالها ... 

و من همیشه ابلهم ... و خواهم موند . 


+ حس می کنم اصلا توانایی شناخت آدم ها رو ندارم ، چه بهتر که نه پارتنری انتخاب کنم برای خودم و نه در آینده همسری ... یه طوری میشه دیگه ! زندگی که همش بچه نیست :) 

+ از صبح همش چشمام اشکی و خیس میشه و زورکی باید بخندم.

5روز دیگه مامانم میره و نباید تصویر من اشکی تو ذهنش ثبت شه ... 

+ من عیدیمو گرفتم ! همین جوابی که دوستم بهم نداد روزم رو ساخت . خدا ببخشه ، ما که بخشیدیم :) ....... انتظار یه عیدی خوب داشتم واقعا ... ولی همین نصیبم شد .

خندوانه! خنداننده!

الان بزرگترین چالش ذهنی من اینه بین امیر مهدی ژوله ی جان ک هومن حاج عبدالهی کدومو باید انتخاب کنم ؟! :دی


+ اون علی مسعودی ! پرونده ش از همه ی دیگران جداست . کچل ترین دوست داشتنی دنیاست اصلا :دی یا شایدم دوست داشتنی ترین کچل دنیا :دی 

+ خوووش شانسی بود این علی جانم ! حتما تو گروه خودش پیروزه :)))