مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

شله زردی که واقعا زرد بود.

گفت تو شله زرد دوس داشتی؟ 

گفتم هوم گفت خب بخور... من چای و کیک می خورم. 

حتی چهره ی مرددمو دید گفت بمون برم بگم یه شله زردم برات بیاره. این کافه لعنتی خیلی خوبه:) نمی دونم چرا؟ آخه از چای و کیک داره تا لبو، کدو و باقالی...شله زرد حتی

خلاصه گفتم دلم چای می خواد و بی خیال شله شدم ولی دلم مونده بود که چرا نخوردم ... برگشتم خونه که دیدم یه ظرف شله زرد زعفرونی به چه زیبایی رو میزه :)

من همیشه معجزه های کوچیک خدا رو میبینم و باز گاهی گله می کنم. شرمنده تم خدا  شرمنده تم واقعا... 


+ تولد چوپان جانم و سپیده ی مشهدی نازنینم نزدیکه و باید بابت داشتن این دوتا مهربون دوست داشتنی خدا رو صدبار دیگه شکر کنم. دلم عمیقا برای سپیده تنگ شده و همش فکر می کنم یعنی میشه بازم ببینم این دختر مهمان نواز رو؟ 


پزشکای محترم روی سخنم با شماست!

همیشه برام جای سوال بوده اینکه آمار میدن 70 هزار نفر مبتلا به ویروس اچ آی وی هستن و خودشون از بیماریشون بی خبرن یعنی چی؟

اون وخ اگه خودشون بی خبرن شماها از کجا می دونین که تو آمارا اعلامش می کنین:دی؟ پزشکای دوس داشتنی پاسخ بدید چگونه حساب کتاب می کنن جمعیت بیمارها رو در حالیکه خود بیمار از بیماریش بی خبره؟ 


+ میدونم یه راهی هست برای فهمیدنشا ولی خب سواله دیگه پیش میاد می خوام اگه کسی این سوال براش پیش اومد بتونم جواب بدم بهش!:دی پیشاپیش از پاسخ های احتمالیتون سپاسمندم. 

دعوتش کردم به چای و کوکی و با لبخند پذیرفت و حالمو خوب کرد.

میگم این خانومایی که میان خونه ی مردم کار می کنن، واقعا هیچ وقت غمشون نمیشه از نداشته های خودشون و داشته های دیگرون؟ اخیرا به شدت ذهنمو درگیر کرده...

مگه نه اینکه بنده های مغرورت رو تو جهنمت جای میدی؟

تو دنیایی که هرچی دعا می کنم عکسش رخ میده، می مونم که آیا بازم برای دوست داشتنی هام دعا کنم؟

برای آرامش و لبخند بابا و برای رسیدن آدم بدای داستان به سزای اعمالشون، یا برای تو که اون امتحان اردیبهشتی آینده ت رو رقم می زنه، یا حتی برای خواهر زیبام که زندگیش اونی باشه که انتظار داره، یا برای اوضاع نا به سامان زندگی خودم، از اوضاع تحصیل گرفته تا روابط عاطفی با خانواده و دوستان که هیچ کجا اثری از موفقیت نیست. همه جا می لنگم و روز به روز وضعیتم بدتر از پیش میشه...

شما منو نمی شناسید، من به یاد ندارم از 3سالگی به بعد دوبار یک چیز رو از خانواده م طلب کرده باشم، یک بار غیر مستقیم اعلام می کردم"من دلم یک گوشی اینطوری می خواد" و یا مثلا"بارونی پارسالم برام تنگ شده" و یا حتی"فقط منم که سفر مجردی نرفتم"همیشه همینقدر ساده به چیزی که می خواستم می رسیدم. 

حالا بزرگ تر شدم، وضعیت تغییر کرده و به قول بابام من برای خودم خانومی شدم، باید بتونم خواسته هام رو بیان کنم، خیلی ساده ست، من خواسته هام رو بیان می کنم، غیر مستقیم  و از خدام انتظار دارم غیر مستقیم های منو بشنوه به همون خوشمزگی همه چیز رو برام فراهم کنه و انتظار دارم غرورم براش مهم باشه و درک کنه من یاد نگرفتم یک چیز رو دوبار از بنده ش بخوام، از خودش که اصلا نباید چیزی بخوام، خودش می خونه دلمو، پس باید یه کاری کنه وقتی می دونی چیا می خوام دیگه... 

اما نمی کنه

تو دنیایی که عکس هرچی که خواستم اتفاق افتاده، آیا هنوزم باید چیزی رو ازش طلب کنم؟

ولی مشکل اینجاست که خدا هرگز خواسته های منو نمی شنوه که بخواد برآورده شون کنه، خودم می دونم چرا؛ سالهاست می دونم که چرا... 

حس خوب یعنی ... برگردی به گذشته و ببینی حالتو بیشتر از اون روزا دوست داری...

در راستای یادآوری دوران کارشناسی رفتم کتابخونه و کتاب مورد نظرمو و از قفسه کشیدم بیرون...همون که 4 سال پیش یه سری ایدیمز از توش بر داشته بودم و باهاشون داستان نوشته بودم واسه کلاس

بعد نگاه کردم دیدم چه رنگا رنگه دور و برم و اینقد خوشم اومد که گوشیمو از تو جیبم در آوردم و این عکسو گرفتم. بعد یک ماه با دیدنش لبخند رو لبم نشست:) البته هیچی رو تغییر ندادم و همه چیز همینجوری بود که میبینید اگه می خواستم عکسم خوشگل شه بی شک جا مدادیمو رو می کردم.

+ چرا کتابای زبان همیشه خوشگل تر از دیگر کتابهان؟ حالا این پرچم بلاد کفر رو نبینید، در کل قبول دارید کتب خارجی شکیل تر و شاد ترن؟

+ این کیف کوله م از خودم خیلی شناخته شده تره و اگه هم دانشگاهیهام از این طرفا رد شن به راحتی می تونن شناساییم کنن؛)

+ پست قبل پاک شد، ممنونم از بانو عزیز، علی آقا و خانم دوست:)

من از خدا می خوام که یک لبخند مانا به لبهات هدیه بده:)

همشهری عزیزم، خیلی دوست داشتم تولدت رو پیش از اینکه اعلام کنی تولدته بهت تبریک بگم، یادم بود و متاسفانه از ذهنم یهو پاک شد. ندیده و نشناخته دوستت دارم... امید که به وطن برگردی و سرزمینمونو سبز تر کنی:) 

شهرزاد 7

اگه تا قسمت 6شهرزادم خانوادگی دیدین، قسمت 7 رو جدا جدا ببینید:| 

والا ما که رفتیم تو زمین از بس دغدغه مون این شد که اینا با هم خوابیدن نخوابیدن؟! شهرزاد حامله ست؟نیست؟! 

قسمت قشنگ ماجرا این بود که اسم کلیپ آخرشم هم خواب بود.


+ هوووف...:| آه از ته دل...آیکون آب دهن قورت دادن

+ شدیدا رفتم تو فکر یه داستانی با دیدن قسمت 7شهرزاد


آیکون یافتم، یافتم!

کتاب مذکور* رو میگم، قرار بود هی برم و بیام تا یهو به ذهنم برسه کتابخونه! چرا تا الان به ذهنم نرسیده بود که کتابخونه برای همین کاراست؟!:| 

از ذوق دارم پر پررر میشم الان، با تشکر از شروره مهربون که می خواست غول چراغ جادومون باشه. 


+ نام کتاب: اندیشه و زبان / نویسنده: آقا ویگوتسکی 


ماجراهای من و آقای کتاب فروش!

اسم یه کتابی رو بهم گفته بود و منم قصد داشتم حتما بخونمش چون اسمش به اندازه ی کافی هوس بر انگیز بود و از اونجاییکه کتاب بد معرفی نمی کنه و با روحیاتمم کاملا آشناست مصر بودم که هرچه زودتر بخونمش... فردای اون روز رفتم کتاب فروشی های مرکز شهر رو زیر و رو کردم که نبود، نداشتنش!

خیابون بسیار شلوغ پلوغ بود که زنگ زدم بهش و ازش اسم نویسنده رو پرسیدم، اونم جواب داد و بعد ازم خواست چند بار تکرارش کنم که مطمین شه درست شنیدم:))- پیامک! رو واسه همین موارد گذاشتنا!-دوباره زنگ زد که چی شد؟پیدا شد؟ گفتم نه هم از شهر کتاب پرسیدم هم از اینا که کتابای دانشگاهی دارن، هم از فلکه گاز و ... خلاصه گفت کتاب مال انتشارات ارجمنده با یه فشار کوچیک به مغزم فهمیدم عه این مسیر خونه تا دانشگاهو که من هر روز طی می کنم، می بینمش... و دقیقا یادم افتاد کجاست.

روز اول که میشد دوشنبه ی پیش رفتم تو، کسی نبود، ببخشید، اهم اهم، یکی به صورت خوابالود از اون پشت در اومد و گفت بله

اسم کتابو گفتم که با اطمینان گفت تموم شده ولی پس فردا بیا میاریم. 

پس فردا دوباره اهم اهم، ببخشید آقااا کتاب فلان و فلان-اسم یه کتابه ها ولی اسمش دو کلمه ایه که با و به هم ربط داده شده، مثل شنگول و منگول مثلا:دی- با کمی تفکر و اندیشه گفت نع!

نداریم خانوم متاسفم...احتمالا تو دلش گفت این چقدر پیگیره و تو دلش فحشم داد، گفتم قرار بود بیارین گفت فردا بیا،حالا نشون به این نشون که من هر روز، هر روز میرم تو کتاب فروشی و میگم سلام و میگه نیاوردیم:))) و این داستان همچنان ادامه دارد:دی

عاشق این پشتکارمم، اگه یک میلیونیوم این پشتکارو تو تحصیل داشتم الان به یه جایی رسیده بودم:دی ! 

میگم این آقا خسته ش نشد از دیدن قیافه ی من؟! خب یه بار بگو نمیاریم و خلاص کن خودتو دیگه برادر من:دی الانم میریم که برای بار nم بگیم سلام و بشنویم نه! نیاوردیم:دی


+ و اگه نیاورده باشه من می دونم و ... هیچی من می دونم و خودم که دیگه پا تو اون کتاب فروشی دخمه ی زشتش بذارم! دهه

مهمون حبیب خداست اصلا:دی

هربار می رفتم کتابخونه 3 تا 5 صندلی توسط عزیزان گوشی به دست اشغال شده بود، یه روز که ازقضای روزگار هوا بارونی هم بود وقتی کلاس تموم شد کوله مشکیمو رو دوشم گذاشتم و دوان دوان رفتم پیش به سوی کتابخونه، با یه نگاه دیدم فقط 2نفر از 20 نفر حاضر کتاب زیر دستشونه، بقیه گوشی دستشونه و اصلا دور و برشون اثری از کتاب نیست، خلاصه برای من حق آب و گل دار جایی نبود:دی

افسرده و مغموم رفتم کتابخونه مرکزی که از شانسم 2 3 جا بود. اینجام اوضاع به همون منوال بود و گوشی به دست ها سخت کوشانه داشتن فعالیت می کردن:| من همیشه که میرم کتابخونه اگه بیشتر از ده دقیقه بخوام از گوشیم استفاده کنم خودمو تنبیه می کنم. در صورتیکه جای خالی هم هست... 

امروز رفتم تو کتابخونه بین اصلاتین عه چیز! بین کلاسین:دی نشستم و شروع کردم به قرآن خوندن همچین تو حس بودم که با صدای مسول کتابخونه! از جام پریدم، رو به خانوم محترمی که گوشیشو زده بود به شارژ و داشت چت می کرد گفت خانوم، اینجا نظم داره برید بیرون اگر می خواید مثل این خانوم(من:دی) مطالعه کنید می تونید اینجا بشینید وگرنه که جای بچه های دیگه رو نگیرید-این در حالی بود که فقط من بودم و اون خانوم!-هی نگاه به این ور اون ور کردم بلکه 4تا آدم ببینم، نبود که نبود.

حالا سوال اینجاست که اون روزای بارونی که من صرفا می اومدم اینجا کتاب بخونم و واسم جا نبود اوشون کجا بودن؟! دهه...:دی


+ راستی حبیب رفت خونشون:دی اینه که من الان در کمال آرامش دارم اینجا رو آپ می کنم.



8 آذر 94

امروز یکی از روزای پر دغدغه م بود، کلاس داشتم، کلی تمرین برای حل کردن، ترجمه قرآن برای خوندن و از همه مهم تر امروز مهمون دارم، از وقتی رسیدم خونه در حال دویدنم و الانم منتظرم تا دقایقی دیگه دوستم بیاد:) 

نمی دونم چرا اینقدر عاشق مهمونم و نمی دونم چرا اینقدر بی فکر مهمون(خمیازه)دعوت می کنم. 8 آذر 94 مونم اینجوری گذشت. 


+ اومدم رو تخت دراز کشیدم و به خودم 5دقیقه زمان استراحت دادم، یاد کلاس یوگامون افتادم و اون رفتن به حالت آلفای آخرش... 

+ روزای پاییز مفید میگذره و این حسای خوبمو بیشتر می کنه. ببخشید اگه کامنت دونی رو میبندم، دوست ندارم محبتتون بی جواب بمونه.

به رنگ و بوی بی پناهی...

براش میوه پوست کندم گفت دخترای من هیچ وقت برام میوه پوست نمی کنن. وقتی حرف میزد باهام دیدم روسریش بد مونده، چادرشو از سرش برداشتم و روسریشو مرتب کردم رو سرش، گفت واسه همینه مامانتون همیشه اینقد مرتبه؟ 

داشت خاطره میگفت هی یادش میرفت گفت خاله اگه خنده ت می گیره بخند، گفتم از چی خنده م بگیره؟! گفت همین که هی یادم میره میدونم خیلی مسخره و خنده دار میشم، بچه هام طفلی ها همش خنده شون می گیره، حق دارن آخه من خیلی مسخره و خنده دار شدم. من آبروشونو می برم...

یه زن به همین راحتی باور میکنه که خنده داره، که پیره-در پنجاه سالگی-که زشته، که حرکاتش مایه ی آبرو ریزیه.وای خدا...وای بر تو که به این روز انداختیش، خدا حقشو ازت میگیره، مطمینم...


+ از اینکه دلم برای آدما بسوزه بدم میاد، می ترسم ترحمم باعث شکستن دل کسی بشه. 

+ مهم ترین دلیل خیانت خانوم ها همین دریافت نکردن محبته، منی که روزای اول رابطه م کانون توجه بودم و بعد مدتی کنار گذاشته میشم معلوم نیست به کدوم بیراهه برم برای پر کردن خلا هام...

+ خوشبحال من که تو نزدیکام -جز مورد مذکور که بهش خیانت شد- خیا.نت نبوده... شکرت خدا... 

+ برای خاله و خاله ها دعا کنید تو این روزای عزیز... خواهش می کنم.