مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

چه هوای سردی شده ها...

صبح ساعت 7 از خواب پاشدم و سرحال تر از روزای معمولم بودم، نذاشتم سر درد دیشبم امروزمو خراب کنه. میریم که یه روز بارونی دلچسب رو داشته باشیم؛) خودمونیم چقدر خوابیدن تو این هوای سرد می چسبه ها... 

امروز قرار شده بیان و پروژه ی کهنه شده ی کمد سازی برای اتاقم رو شروع کنن، انگار البته... از این بابت هم خوشحالم و هم ناراحت احساس می کنم تحمل حضور غریبه تو اتاقم رو ندارم،اصلا یکی از چیزهای جالبی که درباره م باید بدونید اینه که من عموما کسی رو تو اتاقم راه نمیدم و همیشه م احساس می کنم ریخت و پاشه حتی در تمیز ترین حالت ممکن! اصولا اهل سطحی تمیز کردن اتاقم نیستم،باید تمام کشوها و کمدهام مرتب باشه تا احساس کنم همه چیز خوبه، اصلا هیچ کاری رو دوست ندارم الکی و سر سری انجام بدم، که اگه بودم این همه رنج نمی کشیدم سر انجام هر کاری...

من حالم خوبه و به احترام کامنت ها پست پیشین رو پاک نکردم و لطفا خواهشا کامنتهای جدید در اون رابطه نگذارید، نمی خوام اینجام بشه جایی که از اون ماجرا بنالم چون این قصه سر دراز دارد ؛)

این یک نوشته ی عاشقانه نیست.

 

تو این روزای وانفسا حضورت واقعا دل گرمم می کنه... دوست دارم سخت به آغوش بکشم حضورت رو...

بابا تو که باهوشی حدس بزن چمه و کارو تموم کن.

اگه بابام می دونست من چه رنجی می کشم قطعا میرفت و انصرافم رو می نوشت و همه چیز تموم بود، حیف که خجالت می کشم ازش.... وگرنه الان راحت و آزاد بودم و هیچ غمی تو زندگیم نبود.



فامیلن آخه اینا؟

هیچ وقت نفهمیدم وقتی یه آقایی دستشو سمتم دراز میکنه برای دست دادن چی باید بهش بگم؟ بگم خیلی خیلی ممنونم؟! بگم واقعا مچکرم ولی راضی به زحمتتون نیستیم؟! بگم لطف کردید اومده بودیم خودتونو ببینیم؟! یا چی خب؟


+ درود بر آقایانی که حجاب خانوم میبینن شک نمی کنن که مایل به دست دادن نیست:| 

16 روز نه گفتن به خشونت علیه زنان!

طرف عکس تلگرامشو برداشته با احترام بانوان، گذاشته 16 روز نه گفتن به خشونت علیه زنان...

یکی نیست بهش بگه آخه پدرت خوب، مادرت خوب، اینو کسی باید بذاره که میدونه خشونت علیه زنان چیه... نه تویی که برا همه شون از دم می میری! والا



پیراهن های گل گلی مگی

تو جابجایی کمدم فهمیدم دوازده عدد پیرهن دارم برای خونه م، از این بین ده تاشون گل گلی هستن... 

همشونم طی 8 سال اخیر خریدم. 


+ سه تا تی شرت دارم که متعلق به 14 سالگیمن... یعنی 11 سال از روزی که خریدمشون میگذره هنوزم می پوشمشون و هیچ کس نمی تونه ازم بگیرتشون! در نهایتم میدونم باید بریزمشون دور:( 

مامانم بهم میگه آشغال جمع کن:(( 



جهت روشن گری

عکس گرفته شده برای جناب هوم که درگیر سایز ایشونا بودن:دی

از ناخن شستمم کوچکترن عزیزانم!


وقتی صدای باد می پیچه تو خونمون...

هوا دیوونه وار شروع به عوض شدن کرده، از صبح هی آفتاب و هی ابر... حالا هم شروع به باریدن کرده و هوا یکباره سرد شده:)

گویا آرزوی چوپان شب تولدش براورده شد، طلب بارون کرده بود.

---

رفتیم که انگشتر ببینم، هرچی که دیدم و کمی پسندیدم مامان گفت این انگشتر نیست و حلقه ست. هیچ وقت نتونستم متوجهش کنم که انگشتر انگشتره، اگه دختر مجرد تو دستش باشه میشه انگشتر و اگر خانوم متاهلی انگشتری دستش کنه میشه حلقه... بگذریم که اصلا قیمت حلقه ها نزدیک به تصور ذهنیم نبود، اما فکر کردم حاضرم همه پس اندازمو بدم و یکیشونو مال خودم کنم که اونم نشد. 

--- 

داشتیم بر میگشتیم که گفتم برم کتاب همنام* رو بخرم و رفتم تو مغازه و دست خالی برگشتم، حق ندارم دیگه کتاب بخرم، برگشتم چون می دونستم اگر بخرم بی خیال درسای دانشگاه میشم. 

--- 

هوا خیلی سرده و پشیمونم برای نخریدن کتاب... هوس کردم کنار شوفاژ بشینم و چای و رشته خشکار بخورم و بخونم و بخونم و بخونم... میگم ای کاش کسی بود که براش بخونم. 

---

دلم یک عالم، یک عالم کامنت از آدم های مختلف می خواد...


* کتاب همنام تو وبلاگ هولدن کالفیلد معرفی و توصیه شده به خوندش:) 

کاکتوس های بند انگشتی

داشتم با عجله می رفتم سمت ماشین که چشمم بهشون خورد، وایسادم نگاهشون کردم و از آقاهه پرسیدم که اینا رو کی کاشته تو این گلدون فسقلی ها؟ گفت یک ماه و نیم پیش... 

سه تاشونو برداشتم و ذوق کنان رفتم سمت ماشین، گذاشتمشون رو سقف ماشین که سوییچ و از کیفم در بیارم، فک کردم ازشون یه عکس بگیرم برای شما... لازم به ذکره این کاکتوس ها بین یک تا دو بند انگشت من هستن:) 

بازی وبلاگی به دعوت Manic Man :دی

خب خب خب، قرار نبود تو بازی باشم، خب آخه پسر من چجوری بگم که بویی از هنر نبردم! 

هیچی دستی دستی خودمو شرکت دادم تو بازی و گفتم کسی!(خود منیک) برام لوگو طراحی کنه. دستش طلا


+ لطفا شمام برای وبلاگتون لوگو تهیه بنمایید و تو بازی جناب منیک http://manicman.ir/بازی-وبلاگی-برای-وبلاگ-خودتون-لوگو-بس/من گرامی شرکت کنید:دی 


احساس تنهایی می کنم امشب و قلبم به غایت فشرده ست. 

پدربزرگ باید همینقدر نادر باشه.

یکی از چیزهایی که حسرتش به دلم مانده تو بودی بابا نادر، حسرت دیدنت وقت نماز، حسرت دیدنت وقتی قلمت را روی ورق می کشیدی و حسرت شنیدن صدای خوش کشیده شدن قلمت روی کاغذ، شنیدم صدای خوشی داشتی من که نشنیدم، حتی شک دارم دخترکت صدایت را خوب به یاد داشته باشد. حسرت صدای خنده هایت، آخر شنیدم خنده های مگی یادآور خنده های از ته دل شماست، مادربزرگم می گفت صدای پدربزرگم را خیلی دوست داشته و حالا صدای من را نیز، یکی از حسرت های بزرگ زندگی من تو بودی بابا نادر... 

آخه بابابزرگ نازنینم؟ چطور از روزی که به دنیا آمدی می دانستند که نادری...هان؟ خودت بیا و بگو

امروز دخترکت آلبوم تمبری که با ذوق و شوق به مناسبت تولدش خریده بودی و آن را با وسواس پر از تمبر های مناسبتی کردی بودی را برای هانی از کمد در آورد. برق چشمهای هانی را دیدی؟ احساس کردم چقدر دلش می خواست بودی و بغلت می کرد با دیدن این آلبوم... 

فقط خواستم بنویسم که تو نادرترین بابابزرگ تمام دنیایی، خواهش می کنم بگو که ما را می بینی، ما امروز از زمین خدا برایت دست تکان دادیم و هانی برایتان از تراس خانه مان بوس فرستاد و مامان هم اشکهایش را برایتان دریا کرد، بابا گفت جمعه بساط را جمع می کنیم و میرویم چایمان را سر خاک بابا نادر جان می خوریم.


+ تو که شهید نشدی بابا نادر، اصلا عمرت به جنگ قد نداد، پس چرا اینقدر زنده ای؟! یکی از حسرت های بزرگ من تو بودی بابا نادر با همه ی زنده بودنت حق بده دلم بخواهد بغلت کنم...