مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

Kinderzeit wunderbar

شاید به کسی مربوط نیست اما باید جایی ثبتش کنم، روی مبل دراز کشیده بودم و لحاف نمور دوران کودکیم را دور خودم پیچیده و به گذشته فکر می کردم، به روزهایی که کنار خواهر بزرگترم زیر این لحاف زرافه ای زرد رنگ بازی ها می کردیم، آهنگ آلمانی مورد علاقه م را زیر لب زمزمه می کردم، می خواندم که کودکی رفته و باز نخواهد گشت، گوشیم زنگ خورد. منتظر بودم زنگ بزند، کنجکاو بودم که چرا بعد از ظهر پرسیده بود خانه ای؟ و من گفته بودم بله و بعد تر نه... 

گفت بروم که دم در است، سراسیمه پتویم را کنار زدم و پالتوی سرمه ایم را تنم کردم و خودم را به پایین پله ها رساندم، در را باز کردم و موجودی قد بلند و دوست داشتنی با یک ساک فانتزی همراه با لبخند منتظرم ایستاده بود، در لحظه ی اول مثل اکثر اوقات خنده ی قاهقاهمان در محوطه پیچید، بسته را سمتم گرفت و گفت باید برود، با دستش بسته را سفت گرفت و گفت تا نرفته ام بازش نکن، به قولم عمل کردم، رفتنش را که با حالت دو همراه بود تماشا کردم و در را بستم و تکیه دادم به دیوار کناری در... پیش از باز کردنش چشمانم را بستم و لبهایم را گاز کوچکی گرفتم از سر ذوق می دانم می دانم اینها که می گویم هیچ کدام به شما مربوط نیست.

آه، کتابی که ابدا قصد نکرده بودم بخرم-چرا که از وجودش بی خبر بودم- را امروز هدیه گرفتم، 

کاش هر کسی یک نفر را در این دنیا داشت که با خوشحالیش خوشحال شود، نه از آن خوشحالیهای نمایشی پر شده در دنیا... نه، اندکی تامل باید، این روزها خوشحالی هم الکی و راستکی دارد مثل همه ی چیزهای دیگر... 

با خودم فکر کردم، شاید کودکیم را به دست باد سپرده باشم، خنده های از سر ذوقش را که نسپرده ام و با خودم فکر کردم به کسی مربوط نیست، اما حال دلم خیلی خیلی خوب است و آیا واقعا این به شما مربوط نیست؟


+هدیه: جومپا لاهیری/ به کسی مربوط نیست/ انتشارات چشمه 

+ لابد متوجه شده اید که چرا روی جمله ی"به کسی مربوط نیست" تاکید داشته ام. 


جنون خرید کتاب به جانم افتاده:|

آقا حالا که رفتم این گودی جومپا لاهیری رو خریدم، نشستم هی میگم بهتره دو تا کتاب دیگه ش رو هم بخرم که هولدن و ویرگول تعریفشو کرده بودن، بعد هی به خودم میگم نه تو قرار بوده دیگه دست به پولات نزنی... 

ولی خب رفته رو اعصابم دیگه، بدتر از همه اینکه سعی دارم نخونمش تا بهمن، رفتم نگاه کردم دیدم مترجم دردها که استادمم تعریفشو کرده بود مال جومپا لاهیریه و هیچی دیگه 2تا شد 3 تا:| 

هی میرم میام نگاه می کنمش و صفحه رو می بندم! رفتم عضو شدم تو انتشارات ماهی اینجوری 20% تخفیف می گیرم خب... 


+ میگم شاید صبر کنم بگم داییم برا تولدم بخره اینا رو، ولی تا بهمن آخه:|¿ دیره...

+ همنامhttp://nashremahi.com/book/92

+ خاک غریبhttp://nashremahi.com/book/199

+ مترجم دردهاhttp://nashremahi.com/book/93

+ گودی رو که خریداری نمودم همین مدلیه جلدش، گالینگور و همین قدر خوش بر و رو:دی 


...

من خیلی موجود جالبی هستم، چراشو میگم براتون... 

من عاشق مردهای متدین و نماز خون هستم، در حالی که خودم مومن و متدین نیستم-گرچه نمازخون!هستم. خب این موجودات مومن و متدین چرا باید منو بپسندن؟! 

من عاشق مردهای خوش تیپی هستم که به ظاهرشون واقعا اهمیت میدن، این در حالیه که میدونم اصولا آدمهایی که خیلی متدین و مومن هستن به ظاهر و پوششون اونقدری که من اهمیت میدم، اهمیت نمیدن، خب واضحه که منم آدم متدین بد تیپ رو نمی پسندم. 

من از مردایی که موقعیت اجتماعی خوبی دارن خوشم میاد، این در حالیه که واقعا از مردهای پولدار خوشم نمیاد. خب اینش هیچی، هستن آدمایی که تو بهترین دانشگاها تحصیل کردن، متشخصن و موقعیت اجتماعی خوبی هم دارن و پولدار هم نیستن. 

اما مردایی که خوش تیپ، متدین، با تحصیلات عالیه باشن خیلی کمن یا اگرم هستن به من نظری نکردن تا حالا! 

من از مردایی که سخت درگیر کارشون میشن خوشم نمیاد و دلم یه آدم می خواد عین خودم رها، آزاد و خوش بگذرون که مثلا بشینیم ساعت ها کتاب(درسی-غیر درسیش فرق نمی کنه)بخونیم و بعد تصمیم بگیریم آخر هفته یهویی بریم گردش، پایه ی تآترم باشه تازه و در کل عین خودم باشه علایقش، تا اینجای ماجرا هم خب باز خوشبینانه نگاه کنیم میگیم شاید پیدا شه چنین مورد خفنی، که این مورد خفن که دارای موقعیت اجتماعی خوبی هم هست-برای مثال مهندس ناظر یه شرکت بزرگه،پزشکه و...- اصلا وقتی داره برای رفع اون نیازهای من؟! 

بد تر از همه من آدمای پولدارو دوست ندارم، اما آیا تحمل بی پولی رو دارم وقتی عادت دارم به زندگی کم دغدغه ی حالام؟ 

خلاصه که نگاه می کنم می بینم واضح و مشخصه که چرا از آشناییها فرار می کنم چون میدونم چنین موجودی وجود نداره اصلا، البته مهم ترین فاکتور برام همون مومن بودنشه، دلمم نمیاد خود بی خود غیر مذهبیمو به یه پسر مذهبی قالب کنم! بگذریم که پسرای مذهبی عموما بدتیپن و من واقعا باید با بزرگواری با بد تیپیش کنار بیام. اینجوریاست که من حتی تو خیالمم کسی رو برای دوست داشتن ندارم، تو واقعیت هم حاضر نیستم به هیچ مردی ظلم کنم و وارد زندگیم کنمش...


+ در کل ترجیح میدم سنتی! متاهل شم-تازه اگر خواستم بشم، بس که بی حوصله م و نمی تونم خودم رابطه ای رو شروع کنم، ترجیح میدم از جانب خانواده باشه هرچی که هست. 

+ امروز صبح که از خواب پاشدم شنیدم فلانی! قصد داره تو این ماه زیبا!! بیاد برای امر خیر و بخواد با هم صحبت کنیم در مورد آینده... احتمالا نوبت من نمیشه و خانواده- طبق معمول همیشه- پیش از من نه رو میگن، اگه تا حالا نگفته باشن!!! 

+ لازم به ذکره که من تا 30سالگی صبر می کنم بخاطر خواهرم که هنوز مجرده:)

استعمارگر:|

گفته بودم واسه ظروف سفالی قشنگم بالاخره یه جایی پیدا کردم، اونجا اینجاست. هال کوچولوی رو به روی اتاقم...  

کلا این بالا رو کردم مال خودم، نگرانم اگه ده سال دیگه اینجا باشم احتمالا کل خونه رو به تصرف خودم در میارم!! 

فانتزی انار خوردن های دو نفره نیز پر...

از خدا که پنهان نیست از خلق خدا چه پنهان،یکی از ایرادهای بزرگم این است که-تاکید می کنم این تنها یکی از ایرادات من است-که دوست ندارم کنار کسی بنشینم انار بخورم، و دوست هم ندارم کسی کنارم بنشید و انار بخورد... 

چرا که بلد نیستم مرتب و خوشگل انار بخورم-مرتب و خوشگل پیشکش بلکه خیلی هم زشت می خورم-یعنی خیلی خیلی هم زشت که هیچ دوست ندارم کسی دور و اطرافم حواسش بهم باشد.من که هیچ ازقضا اطرافیانم نیز خیلی فاجعه انار می خورند... پس طبیعی ست که دوست نداشته باشم بشینم کنارشان و انار بخورم! طبیعی تر اینکه آنها هم دوست نداشته باشند بشینند کنارم و تماشایم کنند هنگامی که این کار را به بدترین نحو ممکن انجام می دهم، نمی دانم چرا از بد روزگار دوست دارند که بنشینم کنارشان و انار ببلعم. 


+ یادم باشد اگرخواستم با کسی آشنا شوم همان اول کاری بهش بگویم که عاشق انارم و بگویم که شبهای پاییزم را با انار می گذرانم و از همه مهم تر بگویمش که اگر خواست انار بخورد برود درهزار پستو، این کار را بکند و اگر خواستم انار بخورم تنهایم بگذارد، می دانم که اگر انار خوردنش را ببینم-بی شک- ازش بدم می آید. 

+ نیایید بگویید اگر عاشق باشی انار خوردنش را هم دوست خواهی داشت، عشق و عاشقی از من گذشته...

جیب بر خیابانی هم نشدیم یکی عاشقمون شه:|

توصیه کنم فیلم جیب بر خیابان جنوبی رو ببینید. 

جالب اینجاست که من از مصطفی زمانی دل خوشی نداشتم و کم دوسش داشتم، الان کاملا خوشم میاد از بازیش... 


ترس و ارجاع به پست قدیمی

باید یه ایضا بزنم به پی نوشت آخر این پستم...


تکه هایی از زندگی مردم...

سه تایی رفتیم پارک شهر امروز... من و خواهر و برادم.


یه دختر و پسری جلومون قدم میزدن که مشخص بود به قصد آشنایی اومدن پارک و هر بار از کنارشون رد می شدیم یکیشون داشت از اون یکی می پرسید نظر شما در این مورد چیه؟! 

خیلی هیجان انگیزناک بود:|


یه بابایی بچه ش رو آورده بود پارک و سعی داشت بچه ها رو با بچه ش دوست کنه و هر بچه ای می اومد از کنارشون رد شه صداش می کرد می گفت اسمت چیه؟! با دختر من دوست میشی؟

خیلی بامزه بود و داشت به دخترکش یاد می داد برای دوست شدن باید اسم طرفت رو بپرسی... 


دو تا پسر دبیرستانی رو یه نیمکت نشسته بودن و داشتن با هم بحث می کردن، تا رسیدیم بهشون یکیشون گفت یعنی میگی به همین راحتی رفاقت 15 16 سالمون تموم؟! من میگفتم تو داآشمی... اونم احساساتی شد از رو نیمکت پاشد و یهو دوستشو بغل کرد!!! :))))) عالی بود این صحنه

--- 

یه بچه تازه یاد گرفته بود راه بره باباش بهش اسکیت پای یه بچه 5ساله رو نشون  میداد میگفت پسرم دوس داری واست اسکی بخرم؟! :دی 


+ این بود تمام امروز من، میرم بیرون گوشی نمی برم، وقتی برگشتم انتظار داشتم ایمیل و تماس داشته باشم که هیچ کدوم رو نداشتم:| 

+ موقع برگشت اومدم سلاخ خانه شماره 5 رو بخرم که قیمتش 25 تومن بود، گفتم نه من نخونده زیاد دارم و گذاشتمش تو قفسه کتابها... کتاب گودی رو برداشتم که مال انتشارات ماهی بود و هم قیمت قبلی ولی خب خیلی جلدش خواستنی تر بود. 

دلیل این دلشوره چیه؟

تماس های عجیب غریب از کسی که واقعا نمی دونم کیه؟ 

حرفهای عجیب و غریب دوستم درباره ی کسی که واقعا باعث شد شوکه شم و تا سر حد سکته پیش برم حتی؟ 

چقدر این روزا همه چیز عجیب و غریب شده...


+ اضافه شد : مشکل اولی حل نشده ولی یه حدسایی میزنم حالا، مشکل دومی هم کاملا حل شد، متنفرم از سوء تفاهم های اینجوری ولی تهش که سبک شدم خیلی چسبید :دی 


چند دسته از آدما رو هرگز درک نمی کنم:

 اینایی که از روز اولی که فرش می خرن تا روز آخری که فرش زیر پاشونه روکش می کشن روش، هیچ وقت رنگ و روی خود فرش رو نمی بینن. 

 اینایی که از روز اولی که گوشی می خرن یه قاب میندازن پشتش و تا آخرین روزم باز رنگ خوشگل اصلی گوشیشونو نمیبینن. 

 و در آخر ممنونم ازشون که رو پرده هاشون رو پرده ای نمی کشن و به همون یه لا پرده رضایت می دن.

تماس بی پاسخ

ساعت از 1 شب گذشته، گوشیم زنگ می خوره، از آلمان... 


+ یعنی کی می تونست باشه؟

دکتر لازمم واقعا...

رو میز ناهار خوری نشسته بودم و تمرینای تحلیل آماری حل کردم، یهو احساس کردم که باید بگم، باید حرفامو بگم. بغضم گرفته بود، همینطور که پله ها رو دو تا یکی می اومدم بالا شروع کردم به نوشتن، من حس خوبی ندارم... ادامه دادم و باز تهش این بود که حس خوبی ندارم و بالاخره مجابش کردم که تاییدم کنه که حق دارم حس خوبی نداشته باشم و بعد تر که آروم و بی صدا گفت باشه، اومدم رو تختم و سرمو تو بالش فرو کردم و اشکام فواره ای ریخت و باز فکر کردم خب که چی؟ الان گفتم حسم خوب شد؟ و دوباره اشکام ریخت و دلم خواست ممکن بود برگردم به دقایقی پیش و تمام حرفای گفته/ نوشته رو پس بگیرم.