مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

به رنگ و بوی بی پناهی...

براش میوه پوست کندم گفت دخترای من هیچ وقت برام میوه پوست نمی کنن. وقتی حرف میزد باهام دیدم روسریش بد مونده، چادرشو از سرش برداشتم و روسریشو مرتب کردم رو سرش، گفت واسه همینه مامانتون همیشه اینقد مرتبه؟ 

داشت خاطره میگفت هی یادش میرفت گفت خاله اگه خنده ت می گیره بخند، گفتم از چی خنده م بگیره؟! گفت همین که هی یادم میره میدونم خیلی مسخره و خنده دار میشم، بچه هام طفلی ها همش خنده شون می گیره، حق دارن آخه من خیلی مسخره و خنده دار شدم. من آبروشونو می برم...

یه زن به همین راحتی باور میکنه که خنده داره، که پیره-در پنجاه سالگی-که زشته، که حرکاتش مایه ی آبرو ریزیه.وای خدا...وای بر تو که به این روز انداختیش، خدا حقشو ازت میگیره، مطمینم...


+ از اینکه دلم برای آدما بسوزه بدم میاد، می ترسم ترحمم باعث شکستن دل کسی بشه. 

+ مهم ترین دلیل خیانت خانوم ها همین دریافت نکردن محبته، منی که روزای اول رابطه م کانون توجه بودم و بعد مدتی کنار گذاشته میشم معلوم نیست به کدوم بیراهه برم برای پر کردن خلا هام...

+ خوشبحال من که تو نزدیکام -جز مورد مذکور که بهش خیانت شد- خیا.نت نبوده... شکرت خدا... 

+ برای خاله و خاله ها دعا کنید تو این روزای عزیز... خواهش می کنم.


مرد بی وطن - کورت ونه گوت

سلینجر منو تا ابد یاد یکی از بچه های وبلاگی میندازه، هولدن کالفید و همینطور کورت ونه گوت تا ابد یاد آقای مجید مویدی... 

کتاب مرد بی وطن رو به همتون پیشنهاد می کنم، مجموعه مقاله های خیلی دوست داشتنی جناب کورت ونه گوته :) بالاخره قرعه به نام این کتاب افتاد و یک نفس دو سومش رو خوندم.

7 آذر 94 - بخش دل نشین امروز که دلم کشید باهاتون به اشتراک بذارم.

اومدم نیم ساعت چرت بزنم، ایمیل بابالنگ درازو باز کردم و با دقت خوندمش، نه هیچ اطلاعاتی از مقصدش نداده، فقط نوشته برای مدتی در سفره... کم کم خوابم برد، با ویبره ی گوشی از خواب پریدم... 

(کمی بی ادبیه، اما دلم خواست ثبتش کنم) 

  ادامه مطلب ...

شمالی ها بی حیان، لرها گرگن، من از کردها می ترسم! و امثالهم

لازم دیدم یه چیزایی رو براتون بگم، احساس می کنم خیلی در زمینه هایی عقب ماندگی داریم، هممون! خودم هم مستثنی نیستم از این امر

--- 

اول اینکه تا یه شمالی! رو میبینید که بی حیاست، دروغ میگه و یا هرچی، تعمیمش ندید به کل شمالی ها... از سر تا ته شمال ایران که بخوای بری 20ساعت باید طی کنی و شمال که میگید منطقه ی وسیعی رو در بر می گیره که پره از روستاها و شهرهای مختلف با فرهنگ های مختلف...

اینجوری باشه میشه صفات قزوینی ها رو به ما بیشتر نسبت داد حتی تا گلستانی ها و مازنی ها، چون بهشون نزدیک تریم:|... بگذریم. خلاصه اینکه میگین شمالیها مثل این می مونه که به تمام استان های مرکز بگیم مرکزی ها و تهرانی و اراکی و قمی و ... تو این دسته قرار بدیم. از این به بعد دقت کنید که بگید رشتی،ساروی،آملی،گرگانی و چه و چه... مهمه که شما درست صحبت کنید و همشون رو شمالی خطاب نکنید، این از این. بگذریم که من همه ی مردم ساکن شمال رو با تمام تفاوت ها دوست دارم. ولی دوست دارم وقتی درباره م صحبت میشه اسم شهرم رو بشنوم.

---

من از افراد کمی با شعور-تاکید می کنم رو اون مقدار اندک شعور- انتظار دارم متوجه باشن خیلی زشته که به صراحت بگن رشتی ها اینجورین، یا نه بدتر از اون تعمیم بدن و بگن شمالی ها!! فلانطورن... ابلهانه ست میدونید؟ !

و من واقعا متاسف میشم برای خودمون وقتی حس می کنم همون مقدار اندک شعور هم در وجودمون نیست. به همون مقدار اندک تاکید می کنم... 

--- 

برای مثال من به شخصه از یکی از قومهای ایران خیلی بد دیدم توی زندگیم، باید بگم همشون بدن؟ آیا من دوستای لر محترمی ندارم که از همشهری های خودم برام دوست داشتنی ترن حتی؟ و اگه ندارم شاید از بدشانسیمه، پس حق ندارم بگم لرها همشون بدن، حتی اگر واقعا خیری ازشون ندیده باشم. 

اینکه بگیم ترکها با گیلک ها خیلی تفاوت دارن اصلا بد نیست، اما من حق ندارم هیچ گونه توهینی به ترکها، لرها و ... کنم.

--- 

در آخر تاکید می کنم شعور چیز خوبیه و ما باید کمی از تعصبات و شور حسینی که در این زمینه ها داریم دست برداریم و بی خیال تفاوت ها و بزرگنماییشون بشیم، از خودم شروع می کنم، شمام از خودتون شروع کنید. سپاسگزارم با لبخند:)


+ تو کامنت های وبلاگ دوستان به جمله هایی بر می خورم اخیرا که نگرانم می کنه، ما چقدر بد دل و نامهربونیم با هموطن هامون:)


+ اگر از رشتی های خود بزرگ بین و پرمدعا بدتون میاد، اگر با ترکها خصومت دارید، اگر همسر لری داشتید که شما رو مورد حمله قرار داره!!! خاطرات رو تعمیم به همه ی مردم اون منطقه ندید، همدیگرو دوست تر داشته باشیم. خواهشا...:)


+ یه دوست عزیزی دارم که مدیونشم، همیشه یه ویژگی مثبت از مردم هر منطقه ای رو داره تو ذهنش و اگر با کسی از اون منطقه آشنا شه اون ویژگی مثبتشون رو با بزرگنمایی مورد تحسین قرار میده، امید که روزی هممون مثل ایشون رفتار کنیم با هم :)

اینجا رشت است، خانه ی مگهان اینا:)

از اونجاییکه حسنی به مکتب نمی رفت وقتی می رفت جمعه می رفت، دیروز برادرک رو مجاب کردیم که زین پس کلاس زبانش رو بره و تنها زمان خالی همینی بود که می بینید!ساعت 8 صبح روز جمعه...

خلاصه از این هفته قرار اینطوری شده که همگی ساعت 7 بیدار شیم که هانی خان حس بدی بهش دست نده و راحت تر از خواب صبح جمعه ش دل بکنه، انواع صداها، جیغ ها و میمون بازی ها رو تو خونه ی ما می تونید ببینید برای خندوندن و پروندن خواب از سر برادرک... هوووف... خدا میدونه اگه هر درسی غیر زبان بود جلوی خونواده می ایستادم ولی آخه زبانه و واقعا واجب


+ ما بریم که از این هفته جمعه هامون رنگ و بوی مدرسه داره... الانم از میز صبحونه در جوار 4 عضو دیگه ی خونه براتون می نویسم.

+ صبح جمعه توت بخیررر

کاش میشد منو بزنه!

مامان : کی؟! :| 

من : مسواکم!!! حال ندارم خب... کاش میشد اون بیاد منو بزنه جای اینکه من اونو بزنم

همیشه که نباید بخندیم خب...

صدای خنده ها و شوخیهامون تا دو تا ساختمون اون ور تر میرفت که تلفن زنگ خورد، همه سکوت کردیم و مامان با چند تا بله، خواهش می کنم، این چه حرفیه؟ صحبت رو تموم کرد و رو به ما گفت مهمون داریم.

مهمونی که با شنیدن اسمش واکنش اعضای خانواده این بود... مگهان بغض کرد و سکوت، خواهر گفت ما خونه نمی مونیم، برادرگفت من درس دارم مامان، بابا گفت خب خانوم میگفتی ما نیستیم، مگه قرار نبود شام بریم بیرون؟! 

مامانم حیرون و افسرده گفت نپرسید هستین یا نه، فقط گفت ما امشب میایم. میدونیم برنامه دارید پنج شنبه ها ولی میایم دیدار تازه کنیم. سه هفته ست که میگیم نیستیم واقعا زشته و با بغض و غصه و چشمای اشکی رفت تو آشپزخونه... گفت فامیل من که نیستن... کاش من بر نمی داشتم تلفنو


+ تا نیم ساعت همه در بهت و ناباوری به هم نگاه می کردن و آه می کشیدن. همیشه یکی هست که خوشیهاتون رو به ناخوشی تبدیل کنه، پس خیلی ناراحت نباشید اگه خواهر یا برادر ناسازگار دارید، در غیر اون صورت ناسازگاری به اقوام دورتر میرسه و زهر کردن لحظات به دست این عزیزان میسر میشه. 

+ دسته چک بابا روی میزه، طفلک...

+ و من چقدر بی ایمانم، بنده ی خدام رو دوست ندارم و انتظار دارم دوستم داشته باشه. هرچقدر ظالم، من حق ندارم اینقدر بی مهر باشم نسبت به اقوامم...

پس انداز ما را پس انداخت!

سالهاست بابا هیچ روزی ناهار کنارمون نیست، از 3 سالگی من تا حالا... دیشب تصمیم گرفت مرخصی بگیره و بیاد برای ناهار خونه و اینجوریاست که امروز یه ناهار دور همی آخر هفته ای خواهیم داشت. واضحه ذوق زده م؟! می خوام ساعت 2 برگردم خونه و کمتر منتظرشون بذارم:)

--- 

دیشب ماهانه م رو گرفتم و قول دادم بیشتر از 20درصدشو دست نزنم، ویرگول برام نوشته بود که بکنش 30درصد:دی یه وقت نمیری 20%کمه... گفتم نه 40تومن از ماه گذشته م دارم!!! هاها... یعنی واقعا ته ذهنم این بود که من این ماه فقط ممکنه 100 تومن خرج برام پیش بیاد که یه بار کافه رفتنه و یه کتابم که قراره بخرم و همین.

بعد از یه ساعت یادم افتاد 4 تا تولد تو این ماه دارم،جز یکیشون که هدیه ش خریداری شده و آماده ست باید از ماهانه م برای باقی هدایا پول بردارم. بعد یادم افتاد من قسط دارم و باید یکم می ریختم حالا با تاخیر باید بریزمش. هیچی دیگه با یه حساب کتاب فهمیدم اگه بتونم 20درصدشو پس انداز کنم شاهکار کردم!!! 

خلاصه که اینجوریا... هدایا نقدی و غیر نقدی هم می پذیریم حتی!:)) بلکه ضایع نشم و دست به ماهانه ی آذرم نزنم:دی

دردهایی که همیشه دردند.

از دیشب مریض شدم، صبح بهتر بودم، از یک ساعت پیش درد معده م شدت گرفته، تنم یخ زده و احساس می کنم سخت مریضم.


+ برای برنامه ریزی خوندن ترجمه قرآن، چشمم به تاریخ افتاد...چشام سیاهی رفت و فکر کردم امسال سالگرد اون روزا اصلا حال بد نشده و سقم گرفت و خودم رو چشم کردم به همین سرعت...


ارجاع به پست نوشته شده در تاریخ 6.9 سال گذشته ... لعنت بهش، تا حالا با دقت بهش نگاه نکرده بودم، 6و9 ...69... تاریخ اون روز لعنتی... اون روز برای من 69ی عجیب دردناک بود. باور کردنش سخته ولی من با زیارت عاشورا خوندن ها زنده موندم... 


قول دادم به خودم...

از امروز 5م آذر روزانه نیم ساعت ترجمه ی قرآن رو به انگلیسی بخونم. 


تا آخر ماه فقط به 20درصد ماهانه م دست بزنم. 


هر روز نیم ساعت یکی از رمان هام رو بخونم.

11

همیشه به 1 های جدا از هم حس خاصی داشتم، با امروز شد 11 روز و من همچنان منتظرم...



و ان یکاد الذین ...

دو روز پیش که روزه بودم-شب قبلش خواب دیده بودم برادرکم داره برام آواز می خونه-وقتی رسیدم خونه ساعت دور و بر چار چارو نیم بود درو برام باز کرد و تو همون چارچوب در ایستادمو  بهش گفتم میشه برام تار بزنی؟!

گفت مگهان دارم تمرینامو حل می کنم، اول بیا تو... ناهارتو بخور بعد-اینا رو با بدخلقی و اخم گفت-

گفتم نه تا تارتو نیاری نمیام تو و تازه روزه م!

لبخند ملوسی زد و رفت تارشو آورد و بوسم کرد و کشیدم تو خونه... مگی واقعا روزه ای؟ گفتم بله... 

دوید تو آشپزخونه و آب گذاشت و خودش برام چای دم کرد!!! 

نشست و یه ربع برام جان مریم زد-اسمم مریم نیستا-و پرسید کافیه مگهان؟ گفتم نه باید برام بخونی...

گفت اه مگی بی خیال و از خوندن بدم میاد و بعد گفت می دونی استاد آقای فلانی-استادش- بهم گفت حتما باید بری کلاس آواز؟! شوکه شدم گفتم راس میگی برادرک؟ گفت هوم ولی من گفتم از صدام بدم میاد و اون گفت صدات عالیه برای خوندن... یه لحظه از تصور اینکه برادرم مثل آر-ین* بتونه برام بخونه ذوق زده شدم... 

گفت تارمو میذارم همینجا جا به جاش نکنی ها، گفتم باشه و رو مبل ولو شدم و خواب و بیدار بودم، تلویزیون رو روشن کرد که اگه اذون شد بفهمیم، یهو شنیدم آیه ای که اسمم توش بود خونده شد و برادرک با ذوق گفت مگهاااان اسمت مگهان اسمت... و حس کردم عطر نون تازه تو خونه پخشه و به برادرک نگاه کردم که تو دستاش نون بود. عزیز دلم وقتی خوابم برده بود برام نون خرید و تنهایی میز افطار چید و رفت باشگاه... :) 


+ اصلا از تمام تمام این دنیا اگر سهمم همین برادر بود هم باید به پای خدام میفتادم برای شکر کردنش... 

* آر-ین از اقوام نزدیک و دوست داشتنی های منه، صدای بسیار زیبایی داره...