مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

پدربزرگ باید همینقدر نادر باشه.

یکی از چیزهایی که حسرتش به دلم مانده تو بودی بابا نادر، حسرت دیدنت وقت نماز، حسرت دیدنت وقتی قلمت را روی ورق می کشیدی و حسرت شنیدن صدای خوش کشیده شدن قلمت روی کاغذ، شنیدم صدای خوشی داشتی من که نشنیدم، حتی شک دارم دخترکت صدایت را خوب به یاد داشته باشد. حسرت صدای خنده هایت، آخر شنیدم خنده های مگی یادآور خنده های از ته دل شماست، مادربزرگم می گفت صدای پدربزرگم را خیلی دوست داشته و حالا صدای من را نیز، یکی از حسرت های بزرگ زندگی من تو بودی بابا نادر... 

آخه بابابزرگ نازنینم؟ چطور از روزی که به دنیا آمدی می دانستند که نادری...هان؟ خودت بیا و بگو

امروز دخترکت آلبوم تمبری که با ذوق و شوق به مناسبت تولدش خریده بودی و آن را با وسواس پر از تمبر های مناسبتی کردی بودی را برای هانی از کمد در آورد. برق چشمهای هانی را دیدی؟ احساس کردم چقدر دلش می خواست بودی و بغلت می کرد با دیدن این آلبوم... 

فقط خواستم بنویسم که تو نادرترین بابابزرگ تمام دنیایی، خواهش می کنم بگو که ما را می بینی، ما امروز از زمین خدا برایت دست تکان دادیم و هانی برایتان از تراس خانه مان بوس فرستاد و مامان هم اشکهایش را برایتان دریا کرد، بابا گفت جمعه بساط را جمع می کنیم و میرویم چایمان را سر خاک بابا نادر جان می خوریم.


+ تو که شهید نشدی بابا نادر، اصلا عمرت به جنگ قد نداد، پس چرا اینقدر زنده ای؟! یکی از حسرت های بزرگ من تو بودی بابا نادر با همه ی زنده بودنت حق بده دلم بخواهد بغلت کنم... 


نظرات 16 + ارسال نظر

جاشون سبز

ساده خان 1394/09/12 ساعت 16:32

گفتین بابا بزرگ من یاد مامان بزرگم افتادم
موهای همیشه حنایی ک وقتی افتاب میخورد بهش ی رگه طلایی انگار بین موهاش میدرخشید تپله مهربونه دوست داشتنی ک همیشه با حرفاش وادارت میکرد بخندی!
خیلی جاش خالیه

جاشون خالی نباشه کسی که سعی می کنه دیگران رو بخندونه و خوشحال کنه جاش قطعا تو بهشته:)

Negar 1394/09/12 ساعت 16:20 http://negarkhatooon.blogfa.com

منم محروم بودم از داشتن پدربزرگ..... چقد دلم میخاست بود

هعی... منم:(

عارفه 1394/09/12 ساعت 14:03

خب راستش در مورد خانواده پدریم من هم چنین حسی رو دارم
اما فکر می کنم اگه بابابزرگم بود این قدر اذیت نمی شدیم و یه حامی از اون ور داشتیم.

اوم... نمی دونم شاید عارفه
بخوایم نخوایم گاهی نمیشه افرادی رو زیادی دوس داشت، مثلا من دست خودم نیست وقتی یادم میاد تا چند سالگی من داشتیم قسط ورشکستگی پدربزرگمو میدادیم. دست خودم نیست، ولی خب نمیتونم دوسشون داشته باشم خیلی...هعی...
خدا رحمتشون کنه

زهرا 1394/09/12 ساعت 12:07 http://khunamun.blogsky.com

خدا رحمتش کنه.
پدربزرگ منم خدابیامرز خط خیلی زیبایی داشت گوشه حاشیه سفید کتابهاش شعرهای حافظ مینوشت. خونشون که میرفتیم بهمون از بوستان و گلستان و شاهنامه درس میداد مرد اهل ذوقی بود.
پدربزرگ ها و مادر بزرگها عجیب دوست داشتنی اند.

چقدر بابابزرگهای خوش خط دوس داشتنی تر تر هستن... وااای دلم خواستشون:)

لیدا 1394/09/12 ساعت 11:36 http://meandyou.mihanblog.com

به انجام کارهای نیک ادامه دهید ،

حتی اگر دیگران آنها را به نام خویش ادعا کنند ؛

کارهای شما پیشکشی ست به خدا،

و هیچ کس نمی تواند " خدا " را فریب دهد ...

:)

سیمای 1394/09/12 ساعت 11:09

خدا بیامرزدش
منم همیشه حسرت بابا بزرگ داشتم
پدربزرگ مادریم وقتی مامانم 16 سالش بوده فوت شده و پدر بزرگ پدریم وقتی من نه ماهه بودم
هیچ کدومو ندیدم

عخی چه تفاهمی داشتیم پدربزرگ منم آذر 70 از دنیا رفت ده ماهه بودم!!
بابای مامان جانمم که مامانم هنوز ده سالش نشده بود از دنیا رفتن:(

خدابیامرزشونن:)

ممنونم دختر :)

خدا رحمتشون کنه...منم تا حالا بابابزرگ مادریم رو ندیدم

من چند ماهه بودم بابابزرگ پدریم از دنیا رفت.
بابا نادرمم که خیلی جوون بود از دنیا رفت 37سالشون بود:)

مترسک 1394/09/12 ساعت 09:21 http://1matarsak.com/

من پدربزرگمو دیدم، کلی هم ازش خاطره دارم و بیماری و درد کشیدن و ذره ذره آب شدنشم به چشم دیدم اما به قدری مهربون و عشق بود که دلم کلی براش تنگ شده... هعی :(

چقدر دردناک... خدا رحمتشون کنه واقعا
چقدر خوبه که تجربه داشتن پدربزرگ داری هرچند با پایان تلخ..

منم دلت خواست خو!

هعی... نداشتین شمام؟

منهم پدر بزرگ خوبی داشتم. اما خیلی بچه بودم که رفت. اما یه چیزی رو یادم نمیره ازش. مهربونیاش موقع نخودچی کشمش پخش کردن بین اونهمه نوه.
پنجاه سالی میشه... یادشون بخیر

خدا رحمتشون کنه
وای خدای من چقدر قشنگ... پنجاه سال... چقدر زود میگذره این دنیا منم همینقدری که الان عمر کردم عمر کنم میشم پنجاه ساله...به همین زودی...

maryam 1394/09/12 ساعت 03:24

azizam,manam hargez baba bozorg nadidam...............khoda biamorzadeshoon

چه تفاهم دردناکی:(
خدا همه بابابزرگای دنیا رو رحمت کنه

عارفه 1394/09/12 ساعت 02:42

می دونی من هم بابای بابام رو ندیدم.
مثل تو همیشه از بابام می خواستم برام از باباجونم بگه. وتو همون بچگی گریه می کردم که چرا نیست
بابای من تک پسر بود و خیلی عزیز کرده.
همه می گفتن بابا جونم اگه بود عاشق نوه هاش بود.
اما خب نیست
یعنی قبل از این که ازدواج کردن یه کدوم از بچه هاش و ببینه رفت.
و من تنها دل خوشیم مامان بابای مامانم هستن که نفسم بهشون بنده

+در راستای پست بالا من هم حال خوشی ندارم. یه چیزی درونم سنگینی می کنه که تا الان بیدار نگهم داشته

عزیزکم...
مامانم خیلی سعی کرد منو با پدربزرگ پدریم آشتی بده البته وقتی به دنیا اومدم ایشون مرحوم شدن، ولی من اصلا دل خوشی ازشون ندارم به دلایل مختلف...چقدر بده که اعمال ما تو این دنیا موندگارن، ایشونم مرد خوبی بود ولی متاسفانه فرهنگ پایینی داشت به نظرم اینو از تعدد فرزندانشون می گم:(بچه هاشون خیلی باعث رنج و عذاب ما شدن و من ایشونو گناه کار میدونم.خدا ببخشتم...

+ عزیز دلم، تو دیگه چرا؟ راستی من دلم می خواست الان تو سن تو بودم با تجربه ی حالام ولی...

توت 1394/09/12 ساعت 01:08 http://pasazvesal.blogsky.com

چه حس مشترکی!
واسه پست بعد بود این البته

من یکی از خواننده های پر و پا قرصتم توت...
جالبه که اینجایی مامان تازه:) نبینم مغموم باشی

باخوندن این پست
یاد بابابزرگ خودم افتادم

پدربزرگ شمام خطاط بود؟ یا خوش ذوق بود؟
من چقدر دلم بابابزرگ می خواست همیشه و نداشتم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد