امروز یکی از روزای پر دغدغه م بود، کلاس داشتم، کلی تمرین برای حل کردن، ترجمه قرآن برای خوندن و از همه مهم تر امروز مهمون دارم، از وقتی رسیدم خونه در حال دویدنم و الانم منتظرم تا دقایقی دیگه دوستم بیاد:)
نمی دونم چرا اینقدر عاشق مهمونم و نمی دونم چرا اینقدر بی فکر مهمون(خمیازه)دعوت می کنم. 8 آذر 94 مونم اینجوری گذشت.
+ اومدم رو تخت دراز کشیدم و به خودم 5دقیقه زمان استراحت دادم، یاد کلاس یوگامون افتادم و اون رفتن به حالت آلفای آخرش...
+ روزای پاییز مفید میگذره و این حسای خوبمو بیشتر می کنه. ببخشید اگه کامنت دونی رو میبندم، دوست ندارم محبتتون بی جواب بمونه.