روزهای سختی بودن این روزا، از این نظر که من خیلی بیشتر از حد و توانم زمان گذاشتم برای کارم و برای خونواده و برای پسر… چند مورد عجیب و غریب که همگی با هم سرم آوار شدن و اصلا نمیدونستم چطور باید باهاشون مواجه شم، اما آدم با بدترین مشکلات هم کنار میاد اینا که چیزی نیست.
دو روزه حالم بهتر شده، با دوست خوبم تلفنی صحبت کردم و صحبتمون طولانی شد و چقدر احساس میکنم مفید بود برام و نیاز داشتم یکی بهم بگه اون حرفها رو، داشتن دوستهای فعال و پویا خیلی خوبه، یجورایی یادت میندازه تو هم باید به زندگی کردن و تلاش کردن ادامه بدی، حداقل برای من که اینطوره
تو همین دو سه روزی که حالم کمی بهتر شده دوباره کتابهای صوتی گوش میدم و یه کتاب هم دارم میخونم که مدتها تو کتابخونه کوچولومون منتظرم بود. نادر ابراهیمی خیلی خوبه ولی نمیدونم چرا احساس میکنم برای روحیات من دیگه زیادی لطیفه… کتاب جدیدی که شروع کردم اسمش افسانهی بارانه
چند روز پیش یه کامنتی داشتم که چرا از پسر نمینویسی مثلا ماجرا آشناییتون رو و اینکه رابطهتون به کجا رسید؟ دوستای مهربونم رابطهی ما همچنان در وضعیت بلاتکلیفیه و قصدمون هم همچنان همون ازدواجه! اگه فرصتی بشه در مورد آشناییمون هم مینویسم گرچه شروعش خیلی ساده و معمولی بوده
امشب بعد از یک ماه سر دووندن پسر عموم بهش گفتم که میتونیم همدیگه رو ببینیم و اگه موافق باشه میتونیم شب بریم پیادهروی… البته اون بود که دوباره پیام داد و گفت بالاخره نیومد اون روزی که قرار بود همو ببینیم و من یجورایی ناچار شدم برنامهریزی کنم و وقتی میرم پیادهروی بگم اونم بیاد. چند ماه پیش وقتی میخواست یه چیزی بخره و پول کم داشت خواستم کمکش کنم اما منم پولی نداشتم و جاش بهش سکه قرض داده بودم، خدا رو شکر تجربهی خوبی بود و سر زمانی که قولش رو داده بود بهم برگردوند. خیلی خوبه خوشقول بودن، باعث میشه با حس خوب و دلی مطمئن به آدما قرض بدی… خلاصه امشب سکهم رو گرفتم و حالا باید تصمیم بگیرم با تنها اموالی که دارم چه کار کنم!
بارها و بارها شده نشستم و با خودم فکر کردم چقدر دلم میخواد یکی رو داشته باشم همهجوره حمایتم کنه، اما تازگی متوجه شدم انگار من خودمم حاضر نیستم مورد حمایت کسی باشم، شاید چون گرفتن حمایت میتونه استقلال آدم رو کمتر کنه، خلاصه که دیگه اونقدر ناراحت نیستم و فکر میکنم نیازی به حمایت کسی ندارم و میتونم زندگی معمولیتری داشته باشم با دلی خوشتر!
امروز بعد مدتها مثل چند ماه پیشمون دوباره رفتیم خارج از شهر… به محض اینکه کارمون تموم شد نمازم رو خوندم و گفتم بیاد دنبالم
با هم رفتیم سر خاک باباش و بعد هم لاهیجان… اولینباری بود که لاهیجان بودیم و چای و کوکی نخوردیم! پیشنهاد دادم بریم سیکا… سیکا اسم یه آشکدهست، اولینباری که با هم رفته بودیم لاهیجان از کنارش رد شده بودیم و من گفته بودم ا اینجا اونجایی نیست که وقتی دوست معمولی بودیم تنهایی اومده بودی؟ خلاصه برای تجدید خاطره قرار شد بریم اونجا یه چیزی بخوریم و باورکردنی نیست اما از اونجایی که چند وقته لب چشمه هم میریم آبش خشک میشه، دم درش نوشته بودن تا اول مرداد تعطیلن
و ما هم سر خر رو کج کردیم و برگشتیم سمت رشت
تو مسیر یه اتفاقی افتاد که طولانی و سخته در موردش نوشتن ولی شاید سر فرصت بیام بنویسم، بعد از فوت باباش این اولینباری بود که حالمون کنار هم خوب بود. نمیخوام تصور کنید اتفاق بزرگی بود اما برای من که یه مدت طولانیه این رابطه رو کجدار و مریز حفظ کردم شنیدن اون حرفها خیلی حس خوبی داشت، همین
دوستتون دارم و ازتون ممنونم که اینجایید چون از نظر من نوشتن برای هیچکس حس خوبی نداره… وقتایی که اینجا نبودم همیشه تو نوت گوشیم مینوشتم اما انگار اینکه فکر میکردم قراره نوشتهها فقط برای خودم باشه راضیم نمیکرد.
پیام میده که چه بارون ریزی میباره…
با عجله میرم و لباسهایی که شب با دیدن هوای خوب گذاشتم تو بالکن خونه خشک شن رو جمع میکنم، وقتی میرسم که بارون خیلی خیلی تند شده و لباسها هم کمی خیس شدن و باید دوباره شسته بشن!
………..
روی گاز برای مامان فیله مرغ گذاشتم بپزه، مرغ با ادویهی کم و قراره آبش غذای مامان بشه و مرغش غذای ما(البته قاطی خورشت میکنمش)
………..
قراره عمه اینا بیان ملاقات مامان، مراسم هفتم یکی از اقواممونه و همگی رفتن مراسم، مامان خوابه براش آب انگور میگیرم و لباسهای مشکیم رو میپوشم و ایرپادم رو برمیدارم که میبینم شارژ نداره و یه کمی ناراحت میشم چون از دیشب تو ذهنم بوده برم پیادهروی تند و در حین پیادهروی یه پادکست خوب گوش کنم،
با خودم میگم مهم نیست، بارونه حوصلهم سر نمیره و کتونیهای شستهم رو پام میکنم و میرم از در بیرون، تا میرسم تو حیاط خونه پیام میده که من سر کوچه منتظرت هستم بیا که با هم پیادهروی کنیم، آی میچسبه این قرارهای کوتاه و یهویی
دیگه نیازی به ایرپاد هم ندارم و میتونیم از در و دیوار و هرچیزی که برامون جالبه حرف بزنیم(طبیعتا خبر داده بودم که اگه یه درصد تونست همراهیم کنه)
……….
به پیشنهاد من میریم حوالی بازار، چای کمرباریک تو بارون نمنم،شنیدن صدای مردای قدیمی بازاری و گوش کردن به مکالماتشون، یه آقا میاد از کنارمون با یه گاری رد شه، هم جا تنگه و هم یه کم وزن بارش زیاده بلافاصله به آقای حدود ۶۰ ساله میاد کمکش و بهش میگه دیر بامویی امروز(دیر اومدی امروز)… آقای صابگاری انگار یه کمی هم ناراحته با سر تاییدش میکنه، آقاهه که اومده کمکش در جواب میگه ولی اجور سب هیچکی نشتی(اینجور سیب هیچکی نداشت!) بوشو که تره بازار ببه(برو که برات بازار خوب باشه یا همچین چیزی) دلم برای مکالمهشون میره، چقدر همدلی قشنگه چقدر… امیدوارم سیبهایی که شبیهش تو بازار نبود رو زود و خوب فروخته باشه
………..
با یه جعبه شیرینی بر میگردیم سمت خونه، دوباره بارون خیلی شدید شده و خیس خیسمون کرده جعبه شیرینی تقریبا داره به خمیر تبدیل میشه که میگیرمش زیر شالم، میرسیم به کوچه و میرسیم به بنبست خونهمون در رو به سختی باز میکنم، دستام پره با جعبه شیرینی و توتفرنگی…
میریم تو حیاطمون دوتایی، بهش گیاه شفلرای تو حیاط رو نشون میدم و میگم دیدی درخت شده؟ تا طبقه دو و تا پنجره اتاق من رسیده و میگه نه! واقعا این همش از همون گیاهه؟! ندیده بودم تا حالا چنین چیزی
خدافظی میکنیم و آروم کلید میندازم و میرم تو، مامان بیداره و منتظرم نشسته به محض دیدنم میگه که همش آب مرغ رو خورده و هم آبمیوهای که براش گرفتم… یه آخیش از ته دل میگم و میرم تو آشپزخونه که میوه و شیرینی رو بچینم تو ظرف و منتظر اومدن مهمونا شم:)
………..
شب بعد رفتن مهمونا با خواهرم میرم کارگاه و تا دم صبح اونجاییم، وقتی میام تو تختم که روز شده و پست اتفاقای امروز رو مینویسم، دلم خوشه که روزای بهتری میاد و اون روزا من کمتر کار میکنم، بیشتر زندگی میکنم، با خودم فکر میکنم که زندگی هنوزم خیلی خیلی قشنگه و چقدر حیفه که من قشنگیاش رو نبینم، به خودم قول میدم بیشتر تو نوت گوشیم از خوبیهای زندگیم بنویسم و سعی کنم اتفاقهای کوچیک خوب رو برای خودم پررنگتر کنم:)
قرار بوده الان تو جاده باشیم و تو مسیر رشت ولی مامان خانوم رو تخت پریسا خوابیده… تصمیم دارم شلتر بگیرم زندگی رو البته اگه بشه
+ شش/شش/چهار صد و دو
من از اونام که خیلی دغدغهی خونواده دارم، اصلا همینم باعث میشد با پسر درگیر شم همین که خیلی خیلی خیلی زمان برای خونوادهش میذاره… و منم تا حدودی همینطورم(نه به حد و اندازهی پسر، از دید من اون خیلی بیشتر از حد ظرفیتش مسئولیت خونواده رو به عهده گرفته!) نگرانی همیشهم این بود که چه وقتی برای هم داریم پس؟ ساعت کاری هر دو مون که طولانیه و بقیهش هم که خونواده… خودمون چی میشیم؟
الان که این پست رو مینویسن تهرانیم و منتظریم که مامان عمل شه… همش یاد اون روزیام که عمل داشت و عملش طولانی شده بود و چقدررر ترسیده بودم… پسر مدام با پیامهاش دلداریم میداد و همراهیم میکرد، با اینکه اصلا آدم معتقدی نیست برام چند تا آیه نوشته بود که اینا رو بخون و گفته بود قبل عملش مامانش بهش گفته بود بخونه… شب اومد و برام یه باکس گل آورد با گلهای صورتی و بنفش:)
دلم برای روزای معمولی زندگی تنگ شده، همون روزا که پسر هی پیام میداد برنامهت چیه؟ ساعت چند ببینمت؟ کدوم ور بریم؟ و چند ساعت بعدش میدیدیم لاهیجانیم، رسیدیم حوالی ماسوله و یا کنار ساحل نشستیم و چای میخوریم…
کاش برگردن روزای معمولیمون… حتی اگه قرار نیست روزای خوب بیان
از تجربههای جدید…
از روزای عجیب و پیچیده و درهم…
بنویسم که یادم بمونه؟ یا همون بهتر که یادم نمونه؟
مامان چند ساعت دیگه عمل داره و من نتونستم تو مراسم سوم باباش شرکت کنم. جاش صبح که بیدار شدم رفتم گلفروشیایی که دیشب باهاشون حرف زده بودم رو نگاه کردم و به یکی که حسم مثبتتر بود گل سفارش دادم برای مراسم سوم باباش… مراسم تو مژدهی بود به تشویق من، از تجربهای که برای عمه داشتیم… آخ اسم عمهم که میاد بدون استثنا چشام تر میشه، چقدر دلم براش تنگه و چقدر و چقدر…
همه پیامهای من و پسر حول محور مراسم میچرخه، شما برای عمه از کجا میوه خریدید؟ مراسم کجا بود؟ کی سخنرانی کرد؟ چجوری برگزار شد و همینها
اما بین همه ای سختیا و کلافگیا چیزهایی بوده که نمیشه ازشون چشمپوشی کرد، مثل اینکه شوهر خواهر با مهربونی ماشینش رو داده به ما که بیایم تهران برای عمل مامان(چون ماشین ما کوچیکه و ماشین راحتی هم نیست. ماشین مامان هم پلاک منطقهست و طبیعتا با اون هم امکان سفر نبود) یا مثل اینکه بابا با اینکه براش سخت بود، با همهی مغرور بودنش! حاضر شد خواهرم تا تهران رانندگی کنه
نمیدونم چطور باید توضیح بدم اما برام عین روز روشنه که چقدر سختش بوده و جهاد اکبر کرده که اجازه داده… بگذریم که چند بار گفت من میشینم برای من رانندگی راحته!!! انگار که برای خواهرم که از ۲۰ سالگی رانندگی میکنه سخته…
هوف…
و باز از چیزای خوب میگفتم، این بود که بعد مدتها ما ۵ تایی با هم اومدیم سفر… وقتی رسیدیم اومدیم هتل و با خواهر برادرم رفتیم سپنج، به یاد وقتایی که با پسر میرفتیم. سه تایی کلی حرف زدیم و خیلی خیلی بهم چسبید. گرچه استرس عمل مامان رو داشتیم همگی اما انگار حق خودمون دونسته باشیم که یک ساعت بدون فکر کردن به استرس عمل خوش باشیم.
و آخرین موردی که خیلی خوب بوده این بوده که بابا تصمیم گرفته دوباره بیشتر بریم سفر مثل قدیما… باید تو اولویتهای اصلیم بذارم عوض کردن ماشین رو، چون بابا جانم دیگه ماشین نداره و باید یه ماشینی داشته باشیم که کوچولو و لوس نباشه و برای خانواده ۴ نفرهمون جا داشته باشه
اگه بازم چیزایی خوبی بود که دیدم و یادم اومد میام و اینجا مینویسم.
+ عنوان مال یکی از آهنگهای شهرام شکوهیه، صداش برام یادآور روزای خیلی جوونیمه… امروز تو ماشین یه ریمیکس گذاشتم که اتفاقی آهنگهای شهرام شکوهی توش بود و دلم یجوریش شد...
خوب بخوابی باباش، خوب بخوابی مرد آروم و دوستداشتنی… تا ابد یادم میمونه که هر بار تو راه بودیم زنگ میزدی که زنجیر چرخ داری؟ تا ابد یادم میمونه که باعث شدی یه عالم کتابهای خوب تو کتابخونهمون باشه…
کاش بتونم یه روزی جات برم مکه و آرزوت رو برآورده کنم…
یه زندگی دیگه تموم شد…… به همین سختی و آسونی
دوستت داشتم، واقعا دوستت داشتم.
+ پسر کاش منو ببخشی که با هی به تعویق انداختن خواستگاری باعث شدم بابات دومادیت رو نبینه
داره دو ماه میشه از وقتی که اون اتفاق برای بابای پسر افتاده و طفلی هنوز تو شرایط خیلی بد تو بیمارستانه…
نمیدونم حق دارم از پسر ناراحت باشم یا نه اما احساس میکنم نمیتونه چند مشکل رو با هم مدیریت کنه. طبیعتا این اتفاق خیلی بد بوده و من این رو میفهمم خودم رو جاش میذارم و میتونم درک کنم چقدر دردناکه… اما آیا تو تجربههای سخت باید اینقدر خودم رو ببازم و تقریبا پارتنرم رو نادیده بگیرم؟
باید بگم که بهم زنگ میزنه مدام، پیام میده حتی امروز برای اولینبار بعد این اتفاقا برام یه مانتو فرستاد و پرسید دوستش دارم که برام بخره یا نه؟
اما اینا برای من کافی نیست و من انتظار دارم حتی تو همین اوضاع بیشتر پیش من باشه تا بیمارستان… چون واقعا هیچ کاری انجام نمیدن تو بیمارستان و جز دعا کردن کاری هم ازشون بر نمیاد
من انتظار دارم چند روز از ماه رو رشت باشه و برادرش بره تهران… واقعا اینکه اون تو شناسنامه متاهله باعث شده اینجا باشه و پسر چون اسمی تو شناسنامهش نیست میتونه یه سره اونجا باشه؟ خیلی ازش ناراحتم… کم میبینمش همه تصمیمهای زندگیمون رو هواست و هیچ امید و دل خوشی برام نمونده…
بگذریم.
—-
دوست داشتم ماشینم رو عوض کنم و این تنها کاری بود که ممکن بود انجام بدم و حس کنم زندگیم اونقدر راکد نیست… که اونم امروز با شنیدن یه خبر کلا کنسل شد. خدا بزرگه و حتما دلیلی پشت این اتفاق بوده، حداقل من دوست دارم اینطور فکر کنم…
من پولی ندارم برای عوض کردن ماشین و باید با فروختن همون چند تا دونه سکه این کار رو میکردم که اینم نشد…
چقدر دلم میخواست یه حامی داشتم، یکی که وقتی میخوام چیزی بخرم نگران نباشم اگه پولم کم بیاد چی؟ وقتی بخوام وام بگیرم نگران نباشم اگه مریض بشم و نتونم قسطها رو پرداخت کنم چی؟ پر از احساس ناامنیام و هر روز این احساس بیشتر و پررنگتر میشه تو زندگیم و همه تصمیمهایی که میگیرم و نمیگیرم ناشی از همین احساس ناامنیه…
خدایا من حقم نبود اینقدر احساس ناامنی کنم، بود؟
تو روزایی که خیلی سختم بود این زندگی به یکی از دوستام پول قرض دادم، تو روزایی که خیلی خیلی خیلی سختم شده بود زندگی… حتی یه پیام نداد حالم رو بپرسه، با اینکه در جریان بود چه روزایی رو میگذرونم.
واقعا چطور برای دوستی که اونقدر هوات رو داشته اینجوری بیمعرفتی میکنی؟ نکردی یه پیام بدی که حالت از شنیدن غصههام بد نشه؟ خیلی بده بیمعرفتی… خیلی
+ خدا رو شکر چوپان هست، خدا رو شکر پسرعموم هست و همینم خوبه دیگه، تو روزایی که پسر نیست و من بینهایت احساس تنهایی و بیکسی میکنم.
+ پسر تهرانه و باباش همچنان بیهوشه و اوضاع بدتر از قبله، خیلی دلم میخواد در موردش بیشتر بنویسم ولی حس میکنم هم از حوصله شما خارجه هم انرژی منفیش زیاده درد دل کردن در این مورد… وگرنه این کارو میکردم.
Money Heist رو باید ببینم…
+ از کارهای شروع کرده و نصفه رها کرده
+ تا دلتون بخواد از اینا تو کارنامهم دارم.
زنگ میزنه بهم میگه ببینمت؟
میگم ۱۲ شب؟ اخمالو گوشی رو قطع میکنم.
دیرتر دوباره خودم بهش زنگ میزنم، صداش گرفتهست. میگم چرا صدات اینجوریه؟ میگه بابا حالش بدتر شده…..
+ همچنان من آدم بشو نیستم، کاش بداخلاقی نمیکردم و کاش زود قطع نمیکردم و کاش و کاش و کاش…
+ خوابم نمیبره و استرس دارم که امشب تا صبح اتفاقی بیفته
+ چقدر محتاج توجهشم و چقدر اینو ازش پنهون میکنم…
+ کاش رفته بودم تو اتاق و باباش رو از نزدیکتر دیده بودم، امیدوارم اونقدری بمونه که بشه باز برم قزوین…
+ کاش عمرمون انقدر کوتاه نبود…
کتاب رو بر میدارم و میشینم روی مبل و بازش میکنم، صفحه اول کتاب مثل عادتی که من دارم تاریخ نوشته شده، باید خط باباش باشه… میگم سال تولد مامانمه… ۱۳۴۸ کاش تاریخ دقیقتر بود و فقط به سال اکتفا نکرده بود.
میگه بخونش برام، میخونم… بهم میگه ماهی سیاه کوچولو، همون صفحههای اولیم هنوز، میگه تویی این یه دختر کوچولوی جسور دنبال حقیقت زندگی… که البته هیچ نمیخواد عین مامانش باشه
با تعجب بهش نگاه میکنم، من جسورم؟ پس چرا اینو در مورد خودم نمیدونستم، چرا کسی بهم نگفته؟ شاید از دید اون به نظر جسور میام، درهرحال احساس خوشایندی رو تجربه میکنم وسط همهی احساسهای بد و وسط همهی ناکامیها…
از اون شب دیگه اسمم شده ماهی کوچولو و هر بار اینجوری صدام میکنه تصحیحش میکنم و میگم ماهی سیاه کوچولو هستم!
+ خیلی پوستم کلفته که تا اینجا زندگیم رو با این همه پیچیدگی ادامه دادم و میدونم بازم ادامه میدم تا وقتی خدا بهم فرصت زندگی بده:)
+ شاید خواسته بهم امید بده، اشکالی هم نداره خوشحالم از دروغ امیدبخشی که شنیدم