میدونم میدونم خیلی زشته که اینجا نیستم و ننوشتم از روزام، ولی روزای کاری شلوغی بوده و به خودم حق میدم امیدوارم شمام بهم حق بدید:دی
+ چند تا اتفاق تازه و کوچولو هم افتاده که تعریف میکنم براتون:)
+ اتفاق ناجالب هم افتاده و این بوده که معدهم خونریزی کرده و امیدوارم چیز جدی و مهمی نباشه، لطفاً اگه اینجا رو میخونید برام دعا کنید، دوستتون دارم.
من؟ نشستم تو یه کافه تنهایی و وبلاگ میخونم.
اون؟ تو مرکز خرید میچرخه و دنبال خریدای لحظه آخریشه…
+ اینجا همونجاست که اولینبار با چوپان اومدیم، چیز خوشمزهای نخوردیم ولی چون خوش گذشت بازم اومدیم و حالا من امروز تنها اینجام، چون چوپان درگیر بود و منم بد ندیدم بعد قرنی با خودم خلوت کنم و آخرین روزای واقعاً مجردیم رو اینجوری بگذرونم.
+ قرار نیست به این زودیا ازدواج کنم ولی دوستان و اطرافیان میگن بعد خواستگاری باید بپذیری دیگه مجرد نیستی، درست میگن؟
من از اون آدمام که دوستای قدیمیم هنوز دور و برم هستن، شاید کم ببینیم همو مثلا سالی یه بار و شاید خیییلی هم تفاوت اعتقادی و سلیقهای داشته باشیم ولی کنارشون حس خوبی دارم.
امروز غروب بعد چندین روز کار کردن فشرده و به خود نرسیدن رفتم سالن دوستم و موهام رو کوتاه کردم، به اون یکی دوستم هم گفتم که بیاد. ما سه تا دوران مدرسه روی یه نیمکت مینشستیم و همه ما رو با هم میشناختن:)
بهشون خبر دادم که تاریخ خواستگاری کیه و هر دو اشکی شدن، اصلا یجور عجیبی به هر کی میگم احساساتی میشه… آقا چرا من اینجوری خالص و احساساتی نیستم پس؟:) اصلا چرا من هیچ حس خاصی به خواستگاری ندارم پس؟ حتی استرس:))
از بین ما سه تا فقط من بودم که سفت چسبیده بودم به خونه و شهرم… اونا بارها و بارها تلاش کردن برای مهاجرت و متاسفانه هر بار نشد که بشه، حالا شنبه آخرین روزیه که سه نفرمون رشتیم… یکیمون بالاخره رفتنی شده و دلم از رفتنش یه جوریه که برای خودم باورکردنی نیست دلم میخواد برم یه گوشه بشینم و از دلتنگی براش یه کمی گریه کنم حتی، دلم تنگ میشه براش گرچه کم میدیدیم همو… اما امید داشتم وقتی اراده کنیم میتونیم دور هم جمع شیم.
+ امروز یه کیک عروسی داشتیم که خودمون تحویلش دادیم، از اونایی بود که دوست داشتم اگه جشنی گرفتم برای خودم درستش کنم. بله، من وا دادم و اینجا هم از کارم مینویسم.
+ خیلی روزام شلوغ بوده و از این رو راحت نیستم پست بنویسم و شما انقدر مهربون کامنت بذارید و من جواب ندم، از طرفی دلمم نمیاد کامنتا رو ببندم:) خلاصه اگه تایید نکردم فعلا دلیلش اینه و ممنونم که برام کامنت میذارید حتی اگه جوابی نمیدم.
+ چند روزیه که به واسطهی دوستیم با زینب، معنی موشو رو در گویش رفسنجانیها فهمیدم و اصلا یه حالی شدم که نمیتونم بگم چه حالیه…:))
ولی من همیشه با دوستای صمیمیم واقعا" صمیمی بودم، اینجوری نبودم که بمونم دم شوهر کردنم! بگم میدونی دارم شوهر میکنم؟
اینجوری نبودم که اگه کسی تو زندگیمه ازش حرف نزنم، من اینا رو مهم میدونم و فکر میکنم آدم سالم باید همینجوری باشه و با رفیقاش رو راست باشه…
در پایان براتون دعا میکنم دوستاتون باهاتون واقعا" صمیمی باشن:) شمام برای من همین رو بخواید، مچکرم
چرا پست قبلی اینجوری سکتهطور شده؟ هیچجوری هم نمیتونم ویرایشش کنم خلاصه ببخشید به خوبی و بزرگیتون:)
من اومدم بالاخره از این روزام بنویسم، اول از همه اینکه تقریبا هر روز سر کارم و اینجوری نیست که اتفاقات دور و برم مربوط بهماجراهای عاشقانه و تبدیل شدن دوستپسر به همسر احتمالی بشه، در واقع خیلی زمان محدودی صرف این چیزا و حتی فکر کردنبهش میشه تازه اگه بشه، همدیگرو میبینیم ولی مثل همیشه حرفهای عادی میزنیم و یه کمی به خریدا و تاریخ ازدواج و اینا فکر میکنیمهمین بیشتز از این نیست:دی . بعد ماجرایی که تو پست رمز دار نوشته بودم هم هنوز هست ولی یه فکرایی کردم براش، در واقع نمیدونمچرا احساس کردم فکر میکنید اون مشکل حل شده و من وارد فاز جدید خوشبختی شدم:دی
که خب متاسفانه اینطور نیست. باید دید در ادامه چطور پیش میره، احساسم اینه حمایت خانواده رو میتونم تا حدی داشته باشم… فعلابگذریم. شاید بعدتر با مشخص شدن شرایط بیشتر ازش نوشتم:)
این روزا یه تصمیم ریسکی مالی گرفتم/گرفتیم. با خواهرم… تقریبا همه تصمیمهای اینجوریمون با همه احتمالا یکی از دلایلش هم اینه کههمکاریم و دلیل دیگهش اینه که ماشینی که تو پست قبل از فروختنش نوشتم ماشین مشترک من و خواهرم بوده… ماجرا از این قراره کهچند سال پیش ثبتنام ماشین اصلا طرفدار آنچنانی نداشت، چون کار سوددهی نبود. پسر بدون اینکه بهم اطلاع بده یه ماشینی به ناممثبتنام کرد(نیازی نبود که پولی بده، فقط کافی بود شماره ملی و اینا رو داشته باشه که فکر میکنم اتفاقا چند وقت قبلش ازم گرفته بود وپرسیده بود دوست دارم برام ثبتنام کنه یا نه و حتی یادم نیست چه جوابی داده بودم احتمالا جوابم مثبت بود)
یه روز با خواهرم نشستیم حساب و کتاب کردیم، دیدیم یه مقداری پول کم داریم ولی میتونیم با پولمون یه ۲۰۶ بخریم. خلاصه شروع کردیمبه گشتن دنبال ماشین… اون زمان با پولی که داشتیم میشد یه ۲۰۶ تمیزی که دو سالی کار کرده بخریم مثلا… هیچی، بعد کلی گشتنیکی رو انتخاب کردیم که صفر بود ولی یه سال تو پارکینگ مونده بود، قرار شد یه وامی بگیریم و همین رو بخریم، لباس پوشیده حاضرمنتظر داییم نشسته بودیم که بیاد و بریم برای خرید ماشین…
حس خوبی بود و هیجان داشتم(اینم بگم که ما قبلا ماشین داشتیم که ماشین بابا بود و بعد داده بود به ما و به دلیل اتفاق خیلیناراحتکنندهای به طور ناگهانی فروخته شد. بعدتر خودمون یعنی من و خواهرم دوباره با تلاش و از درآمد کار آزادمون و یه کمک خیلیکوچولو از بابا یه ماشین خریدیم که البته پلاک ملی نبود، پلاک منطقه هم اینجوریه که نمیشه باهاش خارج از استان رفت، پس برای همینمیخواستیم یه ۲۰۶ هم داشته باشیم برای مواقع ضروری) خلاصه این اولین ماشین پلاک ملیمون بود که با پول خودمون میخریدیم و بابابرامون نخریده بود. اگه بخوام با خودم صادق باشم باید بگم دلمون میخواست ماشین پلاک ملی داشته باشیم که اگه لازم شد سفریچیزی بریم یه ماشینی برای خونواده باشه، بله بابای من با اون همه دبدبه و کبکبه یهو ماشیناش رو فروخت به دلایلی که نمیخوام اینجاازش چیزی بنویسم، حالا ما داشتیم با هزار جور تلاش یه ۲۰۶ میخریدیم. زندگی خیلی عجیبه خیلی… باز از اینم بگذریم که فضا غمگیننشه
دایی تماس گرفت و گفت یه کمی دیرتر میرسه با صاحاب ماشینم هماهنگ کرده که خبر میده قبل اومدن، منم با لباس بیرون پکر اومدم توتخت و برای چند دقیقه خوابم برد. وقتی بیدار شدم ساعت حوالی ۱۱ صبح بود، دیدم چند تا پیام تبلیغاتی دارم و از بین اونا یکیشتبلیغاتی نبود، محتواش این بود که شما برنده ماشین فلان شدید، با عجله زنگ زدم به پسر که جریان این چیه؟!
گفت ماشین ۲۰۷ برات ثبتنام کرده بودم دو ماه پیش دیگه ولی آخه الان چرا در اومده؟! خلاصه رفتیم تو سایت و دیدیم تو رزرو سوماسممون در اومده یعنی دو نفر قبل ما انصراف دادن و حالا شده به نام ما فقط هم چند روز فرصت پرداخت داشتیم! رفتم اتاق خواهرم کهاونم تو تختش داشت با گوشیش بازی میکرد، ماجرا رو بهش گفتم و اونم کلی شوکه شد و گفت مطمئنی دیگه؟ میشه مگه آخه یهو بعد اینمدت اسمت در بیاد؟
گفتم حالا شده و میگی چی کار کنیم؟ در عرض ۲ دقیقه تصمیم گرفتیم جای گرفتن قرض و وام همین رو ثبتنام کنیم و یه سال ماشیننداشته باشیم(چون تحویلش یک ساله بود و برای همینم انصرافی زیاد داشت و از دید اطرافیان خودمونم اصلا ارزش نداشت یک سالمنتظر موندن برای ماشین و در نهایت به قیمت روز پول دادن، ولی از نظر من و خواهرم با شرایطی که داشتیم تقریبا منطقی بود) خلاصهزنگ زدیم و به دایی گفتیم فعلا از خرید اون ماشین منصرف شدیم. ظهر اومد پیشمون و گفت دلیلتون چی بود آخه انقدر یهو مگهنمیگفتید میخواید زودتر ماشین رو انتخاب کنید و بخرید؟
جریان رو تعریف کردیم، اونم گفت موافقه با یه سال بی ماشین موندن و جاش این ماشین رو گرفتن، خصوصا وقتی پولمون اینجوری تاتهش صرف خریدن اون ۲۰۶ نمیشد.
خلاصه بعد از یک سال، نگه داشتن ۲۰۷ بانمکمون(من دوستش داشتم) بالاخره فروختیمش و قرار شد یه ماشین یه کمی جادارتر بخریم،اینم بگم که تو این یه سال هیچ سفری هم نرفتیم باهاش و اگه ماشین بعدی رو تحویل بگیریم ممکنه سعی کنم که برنامهریزی کنیم و بریم،خلاصه تا وقتی نداشتیمش فکر میکردم دلیل اینکه نمیشه خونوادگی سفر بریم اینه، اما حالا میدونم نه انگار دیگه اون روزای خوبموننمیاد… از اینم بگذریم.
در ادامه میام براتون تعریف میکنم دیگه چه ماجراهایی داریم و سعی میکنم ماجراها ازدواجیتر باشه :))
اینجا نیستم و نمیدونم چرا نیستم. اتفاق جدید زیاد افتاده اما حتی نوشتن ازشون هم برام سخته… چند بار اومدم و یه چیزایی نوشتم و پاک کردم، نگران میشم که کسی بخونه و فکر کنه دلش میخواسته تو موقعیت من باشه… دنیا اونقدر سختی داره که دوست ندارم با نوشتن از رسیدن به هدفهای سادهم باعث سختی بیشترش شم. در واقع اگه بخوام صادق باشم باید بگم برام پیش اومده که یکی مثلا از خریدن خونه نوشته و براش واقعا از ته دلم خوشحال شدم، اما به این فکر کردم که آیا من بدون حمایت میتونم هرگز مالک یه خونه باشم؟ میبینید خیلی بیاهمیته و از دید من اینجوریه که داشتن فقط یه سقف برای زندگی کافیه ولی وقتی کسی از خرید خونه مینویسه ناخودآگاه خودم رو مقایسه میکنم و حتی گاهی خودم رو سرزنش میکنم که نمیتونم مالک خونهای باشم، یا وقتی کسی از سفرش مینویسه و خصوصا میدونم با پولای خودش و تلاش خودش رفته یه سفر دور بهش ابدا حسودی نمیکنم، اما باعث میشه فکر کنم که خیلی از همهچیز عقب موندم و بهم یادآوری میشه با درآمد و کاری که دارم نمیتونم یه سفر به اون خوبی برم.
خلاصه این همه نوشتم که بگم نگرانم خودمم باعث این اتفاق تو ذهن کسی بشم، اما چون اخیرا از بدبختیهای و سختیهام نوشتم لازم میبینم که اینم بگم…
اینکه بالاخره تاریخ خواستگاری رو با هم انتخاب کردیم، اینکه بالاخره تصمیم گرفتیم خریدهای خونه رو شروع کنیم. من چند تا چیز کوچولو از قبل خریده بودم البته… مثل توستر و کتریبرقی و یه ست قابلمه:) اما خیلی وقته خرید کردن رو متوقف کرده بودم!
بالاخره من ماشینم رو فروختم و روزی که بخشی از پولش رو گرفتم خبر رسید میتونم ماشین دیگهای رو قسطی بخرم، البته با کلی داستان و فروش یکی دو تا سکه که تو این چند وقت با کلی تلاش خریده بودم. هنوز مطمئن نیستم خریدن ماشین نهایی شده باشه اما حداقل مطمئنم ماشین قبلی رو تو این اوضاع که بازار انقدر راکده فروختم.
این بین یه اتفاق باعث شد بیشتر به پسر! نامزد فعلی و احتمالا همسر آینده افتخار کنم. نه اینکه حرف از موفقیتی چیزی بوده باشه نه… فقط جایی من نیاز به کمکش داشتم و بدون اینکه حتی بخواد فکر کنه و تصمیم بگیره اومد و با همکاریش ماجرا اونجوری که دوست داشتم پیش رفت و ایشالا به زودی نتیجهش رو میبینیم.
دقیقا همین روزا بود که با پسر رابطهم جدی شده بود، احتمالا اصلا تعریف نکردم براتون ولی رابطهی ما مجازی بود و تا مدتی فقط در حد حرفهای خیلی عادی و کتاب و رستوران و اینا بود، مثلا راجع به اولین پیتزایی که خورده بودیم حرف میزدیم آخه که چه تباه بودیم:دی
بعد من اون زمان خیلی دلم بابالنگدرازم رو میخواست، همونی که برای هم مرتب ایمیل میفرستادیم و یهو انگار دود شد و رفت تو هوا، البته خداحافظی کردیم اما من باز انتظار نداشتم بعد خدافظی اینجوری ناپیدا شه… بگذریم. خب من با خودم فکر کرده بودم این گزینه دنبال چیزی که پسرای دیگه هستن نیست و اصلا نمیخواد من رو تبدیل به دوستدختر کنه پس میتونه رفیق ایمیلیم بمونه…
بهش ایمیل یا شاید پیام دادم، توضیح دادم چی دوست دارم و چی دوست ندارم، گفتم چت کردن رو دوست ندارم و الی آخر… بعد مدتی انتظار دیدم نه، این ایمیل بده نیست:( و گاهی همچنان بهم پیام میده، دیگه یادم نیست چی شد که وقتی به شهریور رسیدیم رابطهمون نزدیکتر شده بود، بدون اینکه بخوایم یا حداقل بدون اینکه من بخوام. الان از شرایط راضیام و عموما به همه پیشنهاد میدم وقتی از کسی حس بدی نمیگیرید بهش فرصت بدید شاید با گذشت کمی زمان احساستون فرق کنه و حتی ازش حس خوب بگیرید. شاید فکر درستی نباشه ولی من این رو تو رابطه با پسر تجربه کردم دیگه…
روزا دارن تند و تند میگذرن و من فقط به باشگاه رفتن و سر کار رفتن و با دوستام قرار گذاشتن میرسم، تقریبا فعلا هیچ قدمی برای شروع زندگی بر نداشتم، آیا نباید هیجان و ذوق بیشتری داشته باشم؟ چی بگم… به نظر میاد تو این امر آدم با ذوقی هم نیستم، میام و باز از این روزا که روزای تصمیمهای متفاوتی هستن مینویسم.
این روزا که سرم رو خلوت کردم سعی کردم کمتر هم گوشی دستم باشه، وقتی میخوابم دور از خودم بذارمش و یه سری کارها که واقعا همه بلدیم ولی شاید سختمونه انجام بدیم.
امروز بعد از سالها رفتم دریا و طرح زنونه، متفاوتتر از چیزی بود که تصور میکردم، خانومهایی زیادی بدون لباس در حال آفتاب گرفتن بودن! عجیب بود و انتظار داشتم جمهوری اسلامی نظارتی رو این امر هم داشته باشه اما باید بگم نداشت :))
کمتر کار میکنم و خیلی درآمدم کم شده، اما الحمدلله انگار به این آرامش نیاز داشتم. احساس سبکی میکنم و انگار به خودم برای چند وقت مرخصی دادم، امیدوارم تنبل نشم و بتونم دوباره کار کنم.
تو چند روز گذشته هی با خواهر چند تا تصمیم گرفتیم و هی نشد، آخریش این بود که ماشین رو عوض کنیم. با اینکه خیلی فشار عوض کردن ماشین برام زیاد بود اما کلی حساب و کتاب کرده بودم براش و ذوقش رو داشتم. قرار نبود هزینه خیلی زیادی کنیم در واقع فقط در حد یه جا به جایی مدل بود. ماشین فعلی هم قرار بود به یکی از دوستای وبلاگیم بفروشم اتفاقا احتمالا خیر برای جفتمون این بوده خلاصه
ای شبها تقریبا یه شب در میون با مامان میریم پیادهروی، مامانی و دختر داییم هم میان و این خیلی بامزهست. یه جا بین راه میریم و چای میخوریم و دوباره پیادهروی میکنیم و تا برگردیم خونه ساعت ۱۲:۳۰ شب شده عموما
نمیدونم اینجا کفتم یا نه ولی من عاااااشق مامانی هستم.مامانی مادربزرگ مادریمه
ساعت باشگاه زودتر شده و برای اینکه یه موقع برسم باید ساعت ۷ راه بیفتم ولی به شدت راضیام از بیدار شدن صبح برای رفتن به باشگاه، وقتی چشمم رو باز میکنم یه ذوقی تو وجودمه که خودمم باورم نمیشه…
سلام
بچهها اینجا یه دوستی داشتم که ساکن اربیل بود و الان پیداش نمیکنم، اگه هست که لطفا بگه و شمام اگه خودتون سفر رفتید اربیل لطفا بهم بگید، اصلا زمینی رفتید یا نه؟:)
+ میام و کامنتای پستهای قبل رو جواب میدم ولی فعلا فقط تاییدشون میکنم ببخشید:)
شاید اتفاق قشنگی نباشه، ولی من میتونم سالها بعد به بچهم بگم یکی بود که عاشقم بود، میتونم بهش بگم شاید هنوزم عاشقم باشه…
اما اگه بپرسه چطور مطمئنی که عاشقت بود نمیدونم چطور باید جوابش رو بدم، آیا هیچوقت اونقدر با بچهم صمیمی خواهم بود؟
+ گاهی دلم میخواد که هیچ رازی نمیداشتم، اما دارم…
دلم برای نشستن تو مغازهشون و حرف نزدن تنگ شده، واسه شبایی که کتابمو میگیرم دستم و میرم میشینم یه گوشه و شروع میکنم به خوندن… عموما اتفاق جالبی تو کتاب بیفته براش با هیجان تعریف میکنم و اونم سعی میکنه خودش رو مشتاق نشون بده:)
………
گاهی شبها میریم بیرون و قدم میزنیم، یا با ماشین دور میزنیم و پادکست گوش میدیم، گاهی هم آهنگهای قدیمی… وقتی میخوام ازش خدافظی کنم دلم میگیره، با اینکه نمیدونم تعریف عشق یا دوستداشتن چیه ولی میتونم بگم خیلی رفیق خوبیه و خیلی جاها تو زندگی هوام رو داشته… اینه که وقتی میخوام ازش دور شم عموما یه کمی از این اتفاق دلخورم(از من بعیده چون کلا آدم وابستهای نیستم)شاید عادت باشه اسمش، هوم؟
………
چهلم باباش شد، وای که هم دیر میگذره و هم زود… امسال ماه رمضون برامون ماه خوبی بود نسبتا، یعنی کنار هم آروم بودیم ولی درست از تعطیلات عید فطر شروع شد سختیا، بالاخره ۴۰ روز هم از فوتشون گذشت. تو مراسم که نشسته بودم همش با خودم فکر میکردم دوباره کی میام قبرستون؟ قلبم از یادآوری فوت حامد و بعد عمه مچاله میشه…
………
دوست دارم تلاش کنم برای بهتر شدن روزام، ولی انگار خستهم و فعلا ترجیح میدم وقتم رو کمتر با کار و بیشتر با تفریح پر کنم:)
……….
همچنان یکی از تفریحاتمون اینه مغازههای قدیمی رو پیدا کنیم و ببینیم توشون چه خبره، تقریبا همیشه هم چیزای جالبی میبینیم، مثلا دیروز یه عکس رو دیوار بود، که احتمالا عکس بابای صابمغازه بوده… یا یه کیف پول و یه تکه صابون گلنار
:( به نظر میاومد مغازه نونوایی بوده و خیلی ساله که تعطیل شده…
………..
حوالی جاده لیلاکوه به پرشکوه یه بازارچه هست که توش آش، املت، نون محلی و کاکا و چای و اینجور چیزا میفروشن… همه غرفهدارها خانومن و اخیرا به نظرم اینجور جاها خیلی بیشتر از کافه رفتن میچسبه و اینه که لطفا اگه گیلان هستید و پیشنهادی برام دارید بگید:)
امروز روز خوبی بود و فردا ایشالا روز بهتری هم باشه
من از اونام که تصمیمی رو نمیگیرم یا در واقع دیر میگیرم اما دیگه وقتی تصمیم نهایی بشه خیلی بعیده پشیمون شم. مثلا باشگاه رفتن صبح اول وقت رو با فکر و بررسیهای فراوان انتخاب کردم ولی حالا که انتخاب کردم خیلی خیلی راضی و خوشحالم
+ اندراحوالات آدم خوشحالی که فردا صبح زود باید بره باشگاه
+ فقط بدیش اینه امشب رشت بارونیه و خیلی بارونیه و یاد روزای مدرسه میفتم:(راستی مهر چجوری کله سحر برم باشگاه عین بچه مدرسهایها؟