مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

حرفهایی که باید داغ داغ گفت و شنید.

چای هم از دهن می افتد، انتظار داری حرفهایت همیشه تازه باشد؟ انتظار داری از دهن نیفتد؟ بعضی حرفها را باید داغ داغ گفت. اصلا یک چیزی، می شود کمی به وقتش باشی؟ مثلا حالا که من دلم چند فنجان حرف می خواهد بنشینی و رو به رویم و به کمی حرفهای تازه میهمانم کنی؟

می شود بیایی و بخواهی برایت اعتراف کنم؟ و باز می پرسم، می شود فقط برای یک بار هم که شده، کمی به وقتش باشی؟! 

اردیبهشت جان، می شود خودت یک کاری برایم کنی؟ 

+ شما را نمی دانم، من هیچ وقت به وقتش آنجایی که باید می بودم، نبودم،  هیچ وقت...

ما اول کرم وسط بیسکوییت رو می خوردیم، شما چطور؟

یهو چشمم خورد به بیسکوییتای کرم دار شکلاتی و پرتقالی، با توجه به اینکه از اسانس پرتقال دل خوشی نداشتیم، شکلاتی رو انتخاب کردیم، چوپان میگفت بعضی از این بیسکوییت کرم دارا قهوه ای سوخته ن که خوشمزه ن، بعضی ها کم رنگ و بد مزه! و از اونجایی که من اگر شانس داشتم اسمم مگهان نبود، بیسکوییتمون از اون بدمزه ها در اومد. 

هر کدوم یکی ازش خوردیم که فقط یاد و خاطره ی کودکی رو زنده کرده باشیم، اینجوری... :دی 

باید دقت کنید تا رد دندونامونو رو کرم بیسکوییت ببینید :)))))

خوشبختی یعنی...

برادرت از مدرسه برگرده و از مامان بپرسه مگی رشته؟!

خیییلی وقته ندیدمش و کیفش رو پرت کنه و پله ها رو دو تا یکی بیاد بالا و سفت بغلت کنه و بگه شب نبودی اومده کتابی رو که ازت قرض گرفته بود برات پس آورده، اوناهاش تو کتابخونته... 


+ اخیرا متوجه شدم شخصیت وبلاگی محبوبی ندارم، چوپان معتقده من حقیقی خیلی متفاوتم از من مجازی، خودم این حس رو نداشتم اما گویا حقیقت همینه... خلاصه که خوشحالم اگه شخصیت مجازیم محبوب نیست، در عوض برادری دارم که وقتی نباشم خیلی دلتنگم میشه و دوستم داره. پس خوشبختم...هوم؟

معجزه...

و معجزه ای به نام آبله مرغون..... 


+ از سری اتفاقات عجیب اما افتادنی

+ ممکن بود بنونم بابالنگ دراز رو ببینم، اما آبله مرغون(!) جلومون رو گرفت. 

و خب گویا خدام نمی خواد(علاوه بر اینکه خودمونم انگار تلاشی نمی کنیم برای دیدن هم) 

+ اصلا قرار نبود ببینیم همو، اما اگر هم می خواستم، دیگه شدنی نبود.یعنی هیچ قراری نگذاشته بودیم و حتی مطلع نبود که اونجام... ولی برام نوشت که درگیر آبله مرغونه!

می خندی تا خوش بنشینی در باور من...

می خندی تا دنیا رنگی تازه شود

با لبخندت شادی بی اندازه شود... 

+ روزای خوبی که با چاشنی لبخند خاطره میشن، تا ابد تو ذهن آدمها می مونن، زیاد بخندید، زیاد خوشحال باشید، حتی اگر دلیلی برای خوب و عالی بودن ندارید، ما امتحان کردیم، اینجوری حتی روی مشکلات هم کم میشه!

بخندید نه فقط تو کادر عکس، کاری کنید با خنده هاتون تو ذهن دوستاتون ابدی شید... :) 

+ عکس بعد یه شب بی خوابی و یه روز اتوبوس نشینی گرفته شده!

+ از اول دوستیمون قرار شد هر سفری که می ریم یه آهنگ رو به نام اون سفر بزنیم، این بار قرعه به نام گروه دال و آهنگ "طعم شیرین خیال!" افتاد........

و امام زاده صالح...

یه روز فوق آروم و بی هیجان رو گذروندم امروز، بر خلاف انتظارم:)


+ حاجت همگی روا :) 

مگی در تهران

دوستای خوبی که نگران اسکان و اقامتون بودید، خیلی خیلی عزیزید، کامنتهای خصوصی و راهنماییهاتون. ما با کمک یکی از شما عزیزان سابقا مجازی، فاعلا:| حقیقی هتل تر و تمیزی رو انتخاب کردیم که هم به محل کلاسم نزدیکه و هم تو محل خوبیه و ... خلاصه اینکه الان تو اتاقمون نشستیم و حالمونم حسابی خوشه، صرفا جهت اطلاع عموم ناهار رو هم در رستوران نایب به نیابت از شما میل کردیم، جای همتون خالی... باید عرض کنم که برای شبمون هم هیچ برنامه ی خاصی نداریم تا الان و نشستیم دوتایی سماق می میکیم.

در آخر باید اضافه کنم چوپان هم سلام می رسونه و همتونو می بو... چیز، هیچی:|

از جوانی تا پیری مگهان

در حالیکه لم داده بودیم و داشتم اعتراف می کردم چرا ترجیح می دم دوشنبه...

یهو با دهن بسته و چشمای گرد شده آوای مگی پیریت، مگی پیریت سر داد. سری چرخوندیم و دیدم هی وای این خانوم پیره که داره با سرعت لاک پشتی تو پارک می دوه منم! پیری منه در واقع... 

القصه نیمکت نرم و گرم رو ترک گفتیم و پشت سر خانومه قدم زدیم و من به پیریم فکر کردم و این عکس هم توسط چوپان برای شما شکار شد و خلاصه که مگی جوان و پیر تنها چند قدم فاصله بینشونه...


+ تو پارک بانوان هم، دارم شالمو می کشم جلو(!) تیک شال دارم بنده

+ مانتو بهاره و بارونی بهاره ی این خانوم هردو سرمه ایست و خال خالی:دی


من و چوپان

فقط من و چوپانیم که چند ساعت مونده به آغاز سفرمون عزممون رو جزم می کنیم بریم بیرون و خیابون ها رو متر کنیم و تو نقطه های مختلف رشت قدم بزنیم و نفس بکشیم. 

کجا رفتیم؟ ترمینال؟ هانی رو بردیم کلاس؟ رفتیم تا فلکه گاز؟ قدم زدیم تا کجاهای منظریه؟ رفتیم پارک بانوان؟ رفتیم هایپر گردی؟ رفتیم تو ایستگاه اتوبوس نشستیم؟ نه برای اینکه منتظر اتوبوس بودیم، نه فقط خستگی در کردیم سر جای همیشگیمون! 

از کنار آب میوه فروشی که موهیتوی خوبی بهمون داده بود با حسرت رد شدیم، از کنار کلی مغازه که هی یادمون می رفت روزه ام و دلمون می خواست بریم دلی از عزا در بیاریم!

خب من روم نمی شه بگم کجاها رفتیم، رومم نمیشه بگم چند ساعت مونده به شروع سفرمون این همه کار کردیم، از اون بدتر روم نمیشه بگم قبل مشهد رفتنمونم همین کارا رو کرده بودیم، اصلا روم نمی شه بگم قبل سفر چقدررر خریدهای دری وری کردیم و کلی از پولامون رو همینجا تو شهر خودمون تموم کردیم!

همه اینا رو گفتم حالا یه سوالی بپرسم، رستوران خوب، سمت جمهوری کسی می شناسه اینجا؟ :)



+ در گوشی با شما: خانواده ها فکر می کنن هتل گرفتیم، اما ما این کارو نکردیم و قصد کردیم بریم هتل هایی که مد نظرمونه رو مورد ارزیابی قرار بدیم!!! بعد پول رو بپردازیم و حاضر شدیم ریسک پر شدنش رو هم به جون بخریم حتی... ذره ای هم استرس نداریم و چند ساعت دیگه با کوله هامون عازمیم! بعله


بدو بدوهای این روزا...

همیشه با شروع فصل بهار، فعالیتم بیشتر میشه، تمایلم به سفر، به گردش با دوستا، به درس خوندن و کتاب خوندن حتی بیشتر میشه، تصمیم های خوبی می گیرم و خیلی زندگیم منظم تر و مفید تر میشه! (البته اینا دلیل نمیشه که بهار رو به بقیه ی فصل ها ترجیح بدمها!:دی)

خب فصل بهار که بود و ماه رجب هم که اومد و دیگه چی می خوام مگه من؟! حال دلم خیییلی خوشه؛) البته هنوز که هنوزه فکر می کنم: "قرار نیست طوری بشه، من هیچ پیشرفت خاصی قرار نیست تو درسم و تو هیچ زمینه ای داشته باشم و هرچقدرم تلاش کنم باز طور خاصی نمیشه و زندگیم همیشه روتینه!" :)) اما این باعث نمیشه که ناامید شم و دست از تلاش بردارم، یعنی نباید بشه، به همین دلیل قصد دارم وقتی از سفر دو روزه م برگشتم بشینم پای کارای دانشگاهم و تک تک پروژه هایی که باید انجام شن رو خط بزنم؛) کتاب های نخونده ی کتابخونه م رو هم کم کم تبدیل کنم به خونده ها!

اینجوری ذهنم آزاد میشه و می تونم با برنامه ریزی به رشته ی مورد علاقه م فکر کنم. اوم... چه فکر خوشی

گرچه کار کردن خیلی حس خوبی داره، اما خب برای منی که حاضر نیستم تدریس کنم هیچ راهی نمی مونه جز ادامه تحصیل و این گزینه انگار خوشحال ترم می کنه از کار کردن!!! باورم نمیشه که به درس خوندن علاقه مند شدم تو این یک سال اخیر...

---

روزه گرفتن تو ماه رجب همیشه خیلی بهم می چسبه و انگار راس راسی امروزم تونستم روزه باشم، شاید باورتون نشه که چقدر روزه گرفتن برای من هوسی(!) سخته، مدام هوس چیزهایی می کنم که دسترسی بهشون ممکن نیست، مثلا تابه کبابی رستوران کثیفای تبریز، مثلا اسپاگتی دلستان با سس سفید، یا حتی، حتی ماهیچه ی پسران کریم با اون سس پیاز محشرش... اوممم...

خدای بزرگم، میشه جایزه ی این همه سختی!!! کشیدن رو بدی؟

---

سفر مجردی قبلی خیلی جالب و یهویی پیش اومد، مثل همین سفر این بارم، هنوز نه هتلی رزرو کردیم، نه بلیت اتوبوسمون رو گرفتیم و... فقط انگار راس راسی داریم می ریم!!! و دو تایی از این جریان ذوق داریم، عکس هتل ها رو نگاه می کنیم و تختاشون رو زیر و بالا می زنیم و هی یکی پس از دیگری رد میشن و ماییم و کلی خاطرات خنده دار فقط از لحظات انتخاب هتلمون... 

امیدوارم همه چیز خوب پیش بره و عین سفر مشهدم که 4 روزه بود و ما دو تا 40 روز خاطره ازش داریم! و هر بار همو می بینیم یکی دو تا از خاطرات شیرین رو مرور می کنیم:دی

---

اینطور که بوش میاد سال 95 باید سال پر جنب و جوشی باشه، از همون اولش اینجوری شروع شد برام و هر روز که می گذره بیشتر باورم میشه که سال 95 خیلی پر انرژی تر از 94ه ؛) 

لطفا انرژی مثبتتون رو روونه ی راهم کنید که بتونم پست سفرنامه ایمون رو براتون بذاریم:)) 



لحظات دوست داشتنی

برات بخونم و تو وسطش اعلام کنی تشنه ای که من برم آب بیارم و ...  


+ د لم تن گه! 

مثل هر شب در خواب منی...

بنشین لحظه ای رو در روی من

چایم را با عطرت هم بزن...


+ از دوست داشتنی های من، از خواستنی های من، از یواشکی های شبانه ی من... از گروه دال محبوبم :)