مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

می داند صدای پایش و خنده هایش مرا کند مدهوش...

با یه تماس تلفنی از خواب پریدم، یه کم حرف زدیم و قطع کردیم. یادم افتاد که خواب می دیدم که بابام مشهده و زنگ زده میگه از اینجا دارم دعات می کنم مرمر!بابام اینجوری صدام می کنه و کم پیش میاد اسم کاملم رو بگه) حالم خوش بود اصلا... بعد ده دقیقه بابام اومد خونه و صدام کرد، مگی نمیاد باباشو ببینه؟ همیشه وقتی از سر کار میاد می پریم جلوی در و کیف و کتشو می گیریم- مثه فیلما نمی بوسیم همو:|- گفتم بابااا خواب بودم و خوابتونو میدیدم. گفت چه خوابی دیدی حالا؟!

خیر باشه... گفتم خواب عصر که تعبیر نداره خواب دیدم رفتین حرم امام رضا و دیدم با چشمای گرد شده نگاهم می کنه... 

گفت امروز فکسش اومد که باید برم، به تو هم خبرش رسید؟

+ یکی از اتفاقات عجیب دیگه اینه که خواب بارداری دوستاو فامیلامو میبینم، بدون اینکه بدونم قصد بچه دار شدن دارن...بس که بچه دوست دارم خدا خبرشو زودتر بهم سفارشی می رسونه:دی

+ عکس از آلبوم تمبر بابا نادرم :) به مناسبت زیارت! این تمبر 43 سال عمرشه ها...

پیراهن های گل گلی مگی

تو جابجایی کمدم فهمیدم دوازده عدد پیرهن دارم برای خونه م، از این بین ده تاشون گل گلی هستن... 

همشونم طی 8 سال اخیر خریدم. 


+ سه تا تی شرت دارم که متعلق به 14 سالگیمن... یعنی 11 سال از روزی که خریدمشون میگذره هنوزم می پوشمشون و هیچ کس نمی تونه ازم بگیرتشون! در نهایتم میدونم باید بریزمشون دور:( 

مامانم بهم میگه آشغال جمع کن:(( 



کاکتوس های بند انگشتی

داشتم با عجله می رفتم سمت ماشین که چشمم بهشون خورد، وایسادم نگاهشون کردم و از آقاهه پرسیدم که اینا رو کی کاشته تو این گلدون فسقلی ها؟ گفت یک ماه و نیم پیش... 

سه تاشونو برداشتم و ذوق کنان رفتم سمت ماشین، گذاشتمشون رو سقف ماشین که سوییچ و از کیفم در بیارم، فک کردم ازشون یه عکس بگیرم برای شما... لازم به ذکره این کاکتوس ها بین یک تا دو بند انگشت من هستن:) 

حس خوب یعنی ... برگردی به گذشته و ببینی حالتو بیشتر از اون روزا دوست داری...

در راستای یادآوری دوران کارشناسی رفتم کتابخونه و کتاب مورد نظرمو و از قفسه کشیدم بیرون...همون که 4 سال پیش یه سری ایدیمز از توش بر داشته بودم و باهاشون داستان نوشته بودم واسه کلاس

بعد نگاه کردم دیدم چه رنگا رنگه دور و برم و اینقد خوشم اومد که گوشیمو از تو جیبم در آوردم و این عکسو گرفتم. بعد یک ماه با دیدنش لبخند رو لبم نشست:) البته هیچی رو تغییر ندادم و همه چیز همینجوری بود که میبینید اگه می خواستم عکسم خوشگل شه بی شک جا مدادیمو رو می کردم.

+ چرا کتابای زبان همیشه خوشگل تر از دیگر کتابهان؟ حالا این پرچم بلاد کفر رو نبینید، در کل قبول دارید کتب خارجی شکیل تر و شاد ترن؟

+ این کیف کوله م از خودم خیلی شناخته شده تره و اگه هم دانشگاهیهام از این طرفا رد شن به راحتی می تونن شناساییم کنن؛)

+ پست قبل پاک شد، ممنونم از بانو عزیز، علی آقا و خانم دوست:)

مرد بی وطن - کورت ونه گوت

سلینجر منو تا ابد یاد یکی از بچه های وبلاگی میندازه، هولدن کالفید و همینطور کورت ونه گوت تا ابد یاد آقای مجید مویدی... 

کتاب مرد بی وطن رو به همتون پیشنهاد می کنم، مجموعه مقاله های خیلی دوست داشتنی جناب کورت ونه گوته :) بالاخره قرعه به نام این کتاب افتاد و یک نفس دو سومش رو خوندم.

7 آذر 94 - بخش دل نشین امروز که دلم کشید باهاتون به اشتراک بذارم.

مگی و گربه و گریه

نمی دونم ریشه ترسم از گربه ها از کجاست ولی میدونم نباید بهم نزدیک شن... چند وقتی یه گربه ای تو چرخ ماشین بابا زندگی می کرد. شب و روز نداشتیم و همیشه بیدار بود و جیغ میزد، حالا بزرگ شده و به شدت لوس... برام عجیبه چون این گربه خونگی نیست و نباید این همه شیطون باشه. عکسی ازش ندارم متاسفانه، همیشه در حال بازی تو کوچه ست پدرسگ ... اوه نه پدر گربه! 

امروز که از کلاس بر میگشتم و به شدت گشنه بودم اومدم دیدم یه پیشی عزیزی رو مشکی خوابیده. از دور در ماشین و باز کردم بلکه با صدای دزدگیر از خواب بپره، چاره ساز نبود. در ماشینو باز کردم و کوبوندمش و پریدم عقب، در ماشین کنده شد باز پیشول تکون نخورد. دیگه نزدیک بود گریه کنم چهره م در هم و ترسیده و مغموم بود که یه پسری اومد بشینه تو ماشینش من و دید خندید، پرسید گربه رو می خوای بپرونی؟ گفتم بله!!! 

و از صدای بله گفتنم پیشول پرید و خرامان خرامان رفت رو سقف و از اون ور ماشین پرید پایین... 


ال کلاسیکو

روزهای اول فوتبال دوستیم روزایی بود که عاشق تیم REAL بودم. Raul بهترین بازیکنشون بود و دروازه بان کوچولوشون که الان بدل شده به دروازه بان پیر! برام دوس داشتنی بود. 

عاشق هرچیزی بودم که کوچکترین ربطی به تیم مذکور پیدا می کرد، بعد مدتی که تازه فوتبال ببین تر هم شده بودم، Barca رو کشف کردم. به تبعیت از ما برادرک بارسایی شد و حالا از لباس بارسا تا حوله و کلاه و کیف و ساعتش تو خونمون موجوده... به شخصه باید بگم مثل قبل طرفدار پر و پا قرص هیچ تیمی نیستم و با رفتن گواردیولا اصلا دیگه مثل سابق بارسایی هم نیستم.

خیلی مدته از بابالنگ دراز که فن Real madrid هستش بی خبرم، امشب که فوتبال رو میبینم حس جالب تری از همیشه باید داشته باشم، چون یه دوست عزیز Realی دارم و دوست دیگه ی Barcaی که میدونم هردو اون ساعت به تماشای فوتبال نشستن.

حالا اگر Real ببره خوشحال میشم، چون میدونم بابالنگ دراز متعصبم خوشحاله... و اگه Barca ببره خوشحال میشم، چون برادرک و دوست دیگه ی خیلی Barcaییم خوشحالن... 

چندین روزه که می خوام برای بابالنگ دراز بنویسم، اما هیچ بهانه ای برای نوشتن ندارم، شکوه کردن هم حدی داره و نمی خوام غمنامه باشه چیزی که براش پست می کنم. اون اصلا مثل من بلد نیست شاد بودن رو... اگر تیمش ببره(که خیلی بعیده!)بهونه جور شده و براش خواهم نوشت.


اینجوری تا همیشه یادت میفته.

یه دوستی میگفت وقتی با آقایی قرار میذاری همیشه یه عطر خاص رو بزن وقت دیدنش تا اینجوری با حس کردن اون عطر تا ابد یادت بیفته... 

هرگز از پیشنهادش استقبال نکردم چون وقتی خودم جایی نیستم، چرا باید یادم موندگار باشه؟ 

علاوه بر اون هیچ وقت با آقایی قرارهای متعددی نداشتم از سالهای پیش تا به امروز...(به قصد آشنایی) 

و تاکید می کنم اگه پاش بیفته هر روز با یه عطر میرم که هیچ بویی براش یادآور من نباشه. 

--- 

یه سکانس از زندگی :

- تو فکرم و از پنجره به بیرون نگاه می کنم. 

اون : آدامس داری؟

- هوم دارم. در جا آدامسیمو باز میکنم. میگم نعنایی نیستا. هندونه ست و توت فرنگی... نعناییم تموم شده.

اون : چقدر جالب هندونه!  هندونه رو بده لطفا... هندونه منو یاد تو میندازه.

- چرا؟ 

اون : چون پارسالم بهم از همین آدامس هندونه ای ها دادی... 



رشت-ساغریسازان-مش(حاج!)رجب + عکس خانوادگی کدو اینا

پرسید میتونم میزبان افطارت باشم؟ 

مشتاقانه پذیرفتم و فکر نکردم دارم خودمو دستی دستی مهمونش میکنم.

پیشنهاد نماز جماعت مغرب تو خواهر امام رو دادم و بیدرنگ قبول کرد. بعد نماز گشنه گشنه رفتیم دنبال یه چیزی که مدت ها هوسشو کرده بودم. البته که دو روز پیشش یه کمی تو خونه خورده بودم اما کاملا رژیمی و بدون ذره ای شکر...(برای شیرینی پخته بودمش آخه!) کدوی پر شکر کاراملی شده! اوممم... 

دلم آش رشته می خواست، رفتیم آش طوطی...میدونستم تو رشت آش رشته به این راحتی پیدا نمیشه و نشد. بعد از کلی این پا اون پا کردن گفتم بریم همون شله قلمکارو بگیریم. که گفت بیست دقیقه دیگه آماده میشه و ورق برگشت. رفتیم سر همون هوس اولیه که از پارسال تا امسال دلم می خواستش. تو همون مغازه کوچولوی نسبتا شلخته و کثیف نشستیم و اینقدر خوردم که به حال مستی افتادم. 

(اون دست منه، اونم ظرف من که قسمت های کاراملی شده ش رو خوردم و اصل کدو رو نخوردم!!! فقط قسمت شیره ایشو دوس دارم خب)


اینم عکس یکی از مدل های کدو تپلی... ضعف کرده بودم از خنده با خوندن اون واژه ی آموکسی سیلین:))))) خلاصه دیکه دارو گرون نخرید ما اینجا آموکسی داریم مفتتت!!! تو روحمون با این زعفرانمون :)) ! اونجا بس که بد حال بودم این واژه ی ناب رویت نشده بود. الان رویت شد که زعفران هم هستن حتی... یا خدا...

ببر من...

چشم هام رو میبندم و برمیگردم به 13 سال پیش، تو چهار ماهه بودی... برای به آغوش کشیدنت از خدا اجازه میگرفتم. آخه تو هنوز فرشته بودی

وقتی تو بغلم جا میگرفتی آروم تو دلم صلوات می فرستادم، حالا می بینم بعد از گذشت 13 سال به عادت گذشته هربار بغلت می کنم صلوات توی دلم و روی لبم جاری میشه... چشمام تر میشه و برات تعریف می کنم که هیچ وقت بدون اسم محمد بغلت نکردم.

می خندی و میگی از این به بعد این منم که هربار بغلت می کنم صلوات می فرستم، آخه الان تویی که کوچولویی... 

خدایا میشه به همه ی آدمای دنیا یه ببر کوچولو هدیه بدی؟ 

میشه لذت تک تک لحظاتی که بردم رو به همه بچشونی؟ 

من چقدر بد و ناشکرم... اصلا همین چشمها و همین بغل مردونه مرا بس از تمام سهمم از دنیا... 

+ گر اجزای زمینی وگر روح امینی       چو آن حال ببینی بگو جل جلالا


امروز کتابخونه بودم.

هر روز میرم کتابخونه و حداقل نیم ساعت به مطالعه ی غیر درسیم میرسم و چقدر کیف میده. 

کتابخونه ی کوچولوی ما ظاهرش نشون نمیده، اما توش پره از کتابای دوس داشتنی مگهان!

دو دسته از آقایونو هیچ گاه درک نکردم.

دو دسته از آدما رو هرگز درک نکردم، یکی اینایی که زنگ میزدن فوت می کردن و ما آخر نمیفهمیدیم چی عایدشون میشد از این همه فوت!!! و آیا واقعا لذتی براشون به همراه داشت؟

یکی دیگه م اینایی که با کفششون کفشتو لمس می کنن یا با پاشون میزنن به پات! نه خدا وکیلی چه لذتی میشد ببره از این حرکت ؟:| 

دیروز دیدم حس و حال کتاب خونی در وجودم زنده شده بعد از اتمام کلاس کوله م رو گذاشتم رو دوشمو خودمو به کتابخونه ی دانشکده رسوندم. اولین جایی که خالی بود رو انتخاب کردم برای نشستن و من تنها فرد حاضر در اون فضا بودم. کم کم دور و برم پر شد.

وسطای خوندن کتابم درست جایی که تو اوج هیجان بودم-ولی از چهره م نمایان نبود مطمینم- دیدم یه چیزی خورد به پام. هی اهمیت ندادم و گفتم حالا حواسش نیست که پای منه و فک میکنه میزه! بعد دیدم نه!!! ادامه داره این داستان و این آقای بغل دستیم خیلی در تلاشه، اونقدری در تلاش بود که یه لحظه فکر کردم برم پامو نزدیکش کنم اینقد اذیت نباشه طفلی.

خصمانه نگاهش کردم دیدم چشمک می زنه برام:| 

جامو عوض کردم یه دور و ویوم شد این ، بغل دستم یه آقایی نشسته بود که لپتاپش رسما روی کتابم بود، این ورمم یه پسر دیگه ای نشسته بود که هی عطسه پشت عطسه و از من دستمال طلب می کرد. تا جاییکه یه بسته دستمال کاغذی هدیه کردم بهش و گفتم مال خودت فقط دیگه صدام نکن! 

وقتی از کتابخونه اومدم بیرون بارون شدید بود و منم لباسم کلاه داشت، در یک اقدام شجاعانه-رمانتیکانه اون آقای اشاره با چشم و ضربه با پا، بهم پیشنهاد داد همراهیم کنه تا مسیری و زیر چتر و سایه شون باشم!!!!!! 24 سال و 9 ماه عمر کردم همچین مواردی به تورم نخورده بود، خلاصه که حضور این آقایون عجیب دور و برم باعث نشد کم بیارم و تا آخرین زمانی که میشد نشستم تو کتابخونه و 40 صفحه از کتابم رو پیش بردم!!! 

+ اول اول که رفتم کتابخونه فقط خودم بودم و یه میز 4نفره رو تنهایی پر کرده بودم با جامدادی و کیف و 4تا از کتابام، ایشون اومد در نزدیک ترین نقطه به من نشست :دی 

یه ماشین حسابم داشت نمیدونم چی کار می کرد باهاش دقیقا فکر کنم باهاش اس ام اس میداد به ملت... آخه چی رو یه ربع بدون هیچ یادداشتی حساب می کرد:| ¿ دستشم خسته شد ساعتشو کند گذاشت سمت من، 

بعد از حساب کتاب دوباره ساعتشو دستش کرد و به حالت تمرکز نشست و دسش درد نکنه مزاحمتی برام نداشت :دی فقط موجود عجیبی بود. 

+ دقت کنید که من با وسیله هام جای 4 نفرو گرفتم، بس که با فرهنگم!!!