مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

بی شک تولد تو بهترین اتفاق زندگی من و ما بوده...

چقدر آرزو دارم یه روزی دخترک سفید بورت رو به آغوش بکشم... 

سه سال و سه ماه پیش از به دنیا اومدنم خدا بهترین هدیه ش رو به من داد و اون چیزی نبود جز یک خواهر با چهره ای نه چندان شرقی... 

+ گرچه پدرم خسته بود، اما 28 سالگی بزرگترین فرزند خونواده اتفاق خوشی بود که باید جشن گرفته میشد...  بابا یادش بود که باید بهش هدیه بده و صبح از بانک کارت هدیه برای خواهرم گرفته بود. وقتی میبینم این همه عشقش رو با تمام مشغله هاش، دلم می خواد هزار بار براش بمیرم... 

+ با خودم فکر می کنم چقدر خوشبحال همسر آینده م میشه که تو خواهر خانومش! باشی... 

+ کیک های خواهرم خوشمزه ترین کیک های دنیان(برای من)...

+ دوست ندارم جایی جز اینجا عکس کیکم رو ببینم، عکس کیک خودم رو اتفاقی دیدم به اسم خودشون تو اینستا گذاشتن، خجالت آوره. ما که از این کارا نمی کنیم، نه :) ؟



بلاگرها رو اینگونه خدا پرست می کنند.

+ نام کتاب چوپان معاصر ... خریداری شده برای بانو چوپان رفیق عزیزم ... 

+ خدای خوبی داری، به خدای من هم سر بزن. طنز ظریفانه ای تو این جمله بود و هیچ کس جز ما بلاگر ها درکش نکرده و نخواهد کرد.

نبود که بهم بگه مگی بیدار شو!

رو تخت خوابیده بودم-بودیم- نفهمیدم کی خوابم برد. یهو دیدم صدام میکنه و میگه حالت خوبه؟! اون لحظه هم خوشحال بودم،هم تپش قلب داشتم و اصلا حس عجیبی بود :دی 

فهمیدم که خواب می دیدم تو خوابم گویا اولش می خندیدم، بعد به هیجان و ترس بدل شد که دیگه طاقت نیاورد و بیدارم کرد. 

دیشب تو خواب همون حس و دوباره تجربه کردم! اما این بار کسی* کنارم نبود که بیدارم کنه . 


+ کسی : بانو چوپان! 

+ چرا اون شب بعد من خوابید؟!

+ یاد ایام بخیر - چقدر خوش گذشت - چقدر خندیدم - چه چای سبز بدی بود - چقدر دل تنگ اون روزام امروز - ماهگردش بود.


GTA ! + Pic

تهران که بودیم درست جلوی در خونمون همش این ماشین پارک بود و یه روز ازش عکس گرفتم و برای هانی فرستادم. چقدرم ذوق کرد!

+ دقت کنید زیر چرخشم خون ریخته، البته نه خون انسان مثل اون بازی لعنتی، خون ببعی جونه:(

پاییز فصل وصل...

امروز ، ساعاتی پیش  ... فضای باز کافه و صدای بارون ... عطر دمنوش و عطر خاک بارون خورده ... 

کی می دونه امروز با کی بوده مگهان؟

چی چی نیمی تو !

برایم نوشته بود :

"چیچینیمیتو دختر همه چیز تمام من ! همه چیز و تمام من ... " 


+ برای خودم آرزو می کنم تمام کسی بودن را ... و برای تو ایضا ! 

+ راستی می دانستی ؟ می دانستی چی چی نی یک پرنده ی شکار ممنوع است ؟ و می دانستی که انتخاب این نام برای من چقدر زیرکانه بوده ... ؟

عکس از مگهان ، چیچینی عزیزم سوغات همدان است .


چای مگهان دم کرده + تافی های آقای دوست پدر :)

یه آقایی هست که همیشه هدیه هاش حالمو خوب می کنه ... 

هدیه هاش مثل خودش ساده ست :) و کاملا باب طبع مگهان ... 

+ از بچگی تا حالا همیشه پزشکم بوده و اصلا حس خوبم بهش انکار کردنی نیست ! ♡

ارکیده منتظر دیدن تو بود انگار...

وقتی مامان و بابا رسیدن ، ارکیده از همیشه ش قشنگ تر بود و آروم و منتظر کنج خونه نشسته بود ... 

دردونه ی من ...

فردا آخرین روزیه که من جای مامانت لباس هاتو مرتب می کنم ... وقتی از مدرسه بر می گردی میام به استقبالت ... 

دیگه از برنج بی نمک مگی خبری نیست ، دیگه لازم نیست ماکارونی شور بخوری و بگی خوشمزه ست ... 

دیگه با هم قهر نمی کنیم سر گوش نکردن حرفهام ، دیگه لازم نیست دعوات کنم ، دیگه لازم نیست تنبیهت کنم ... دیگه تو دست و پام نمی پیچی که بذارم خودت آشپزی کنی ... 

از حالا من دوباره میشم خواهر کوچیکه ت که مثل همیشه دوتایی حرفای خنده دار می زنیم و با هم می خندیم ... من دوباره میشم همون مگِ هم بازی ... 

ازت ممنونم که منو هرچند کوتاه به عنوان بزرگترت توی خونه پذیرفتی... ازت ممنونم که مسئول تر از همیشه بودی تو این یک ماه و یک روز ... ازت ممنونم که هرشب درها رو چک کردی که قفل باشه ، چون ما تو آپارتمانمون تنهای تنها بودیم . 

ازت ممنونم که بهم فرصت با هم بودنمون رو دادی و ممنونم برای تک تک لحظه های دوتاییمون ...شبایی که دوتایی خوابیدیم و خاطره برای هم گفتیم  . در کنار همه ی این لحظه های خوب یادم می مونه که سرت داد زدم . یادم می مونه که دلت لرزید ... یادم می مونه که بعدش اومدم تو اتاق و گریه کردم . 

تو خیلی کوچولوتر و مردتر از باور من بودی  ... ممنونم که  منو بخشیدی ...


+ هانی من ، داره روز به روز مرد تر میشه. اون روزی که گفتی می خوام موهامو بلند کنم ببینم کی جرات داره بهم حرف بزنه تو مدرسه ... در ظاهر دعوات کردم و در باطن ذوق کردم برای بزرگ شدنت... گرچه موهای نازت رو علیرغم میل باطنیت کوتاه کردی . اما جالب بود برام اولین نشونه های نوجوونیت !


+ برای تو که عاشق دریایی ...اون هم تو سرما ... عکس از آرشیو سال 90


لاک طلایی !

یادمه کسی روزی جایی بهم گفت که لاک طلایی هیچ به دستات نمیاد. نمی دونم شاید از همون روز بود که من عاشق لاک طلایی شدم... یادمه خانوم داستان کافه پیانو ، لاک طلایی به دستاش می زد و نمی کرد لاک رنگین تری به دستاش بزنه ... 

و اینکه فکر کردم به دستامم خیلی میاد اتفاقا !!! ای کاش بهم میگفت خیلی زشتم ، شاید باورم میشد زیبام و ای کاش می گفت صدای بدی دارم ، شاید کم کم می فهمیدم خوش صدام حتی ...

یادمه گفت لباس های ساده برازنده ترن برای یه خانم محجبه و سنگین ... شاید بی تاثیر نبود این حرفش  ، موج گل گلی ها تو کمدم به راه افتاد ...  


+ مگی اینجوری میره برای شام عروسی ، با یک رژ نارنجی کم رنگ !

اصول مهمون داری!

وقتی مهمون دعوت می کنید توصیه ی اکید می کنم ازش بپرسید چی دوست داره که براش درست کنید . 

من برای اولین بار خیلی دست تنها بودم برای مهمون داری ! تا شب باشگاه بودیم با دوستم و قرار بود فردا ناهار بیاد خونمون. 

تماس گرفتم و پرسیدم که آیا چیزکیک دوست داره ؟ جواب منفی بود ! و کرم کارامل چطور ؟ بازم جواب منفی بود البته در لفافه طور!

منم از اونجایی که واقعا به سلیقه ی مهمونم احترام می ذارم شروع کردم به درست کردن کارامل و برای دسر همون کرم کارامل انتخاب شد :دی 

برای کیک عصرونه مون هم تصمیم داشتم چیز کیک درست کنم!! دلم سوخت و گفتم هم خیلی زحمت داره و هم این* دوست نداره!

حرف کیک آناناس رو زده بود. فکر کردم جای اون پر زحمت این پر زحمت رو درست کنم . وای که چقدر من کارای سخت کردم و چقدر خسته ام ! ( آیکون مالیدن زانووان و پاها حتی :دی) پیرزن تنبل خودتونید :دی تازه اومد می خواستم بهش بگم چقدر زحمت کشیدم یادم رفت!!! شما یادتون باشه حتما عین عمه م ، برای مهمونتون تعریف کنید چقدر زحمت کشید و بابتش گردن درد و کمر درد و حتی انگشت پا درد گرفتید :دی !!!

ماجرا این بود که وقت واقعا ضیق بود و من هم حتما می خواستم کیک و دسرم رو شب آماده کنم :| هم می خواستم حتما درست کنم هر دو رو :/ دوس ندارم مهمونیم بی کیک و دسر باشه:دی دسری که نیمه آماده بخرم و درست کنم هم اصلا دسر نمی دونم ! (حالا خوبه خودم دسر خور نیستم آنچنان :دی )

دیگه اول دسر رو درست کردم و بعد تر رسیدم به کیک ... این وسط هی اتفاقات عجیبم رخ میداد . از قبیل ترکیدن ظرف کره در ماکروفر ! و دو سه مورد خیلی عجیب دیگه و هی اون وسط وقت کم و کمتر میشد:دی 

فقط می خندیدم به اتفاقات... آخه ظرف توی کابینت بیفته بشکنه:| ¿ اوف...

ولی بالاخره اون شب به خیر گذشت و فردا هم ناهارو آماده کردم.

دوستم با کادوهای خیلی خوشگل اومد خونمون ... بعد ناهار نشستیم درباره ی یه مساله ی جالب انگیزی با هم صحبت کردیم و یه ریزه عصبی و هیجان زده شده بودیم:دی من ظرف اخته رو کشیدم جلوی خودم و یه لحظه به خودم نگریستم که دیدم نشستم تنهایی تند تند می خوردم :))) !!! دوستمم برام حرف می زد. عکسش موجوده :دی 

خلاصه ش کنم و سرتون رو بیشتر تر درد نیارم، من یه عالم خوردنی خوشمزه نصیبم شد و یه کادوی واقعا دوس داشتنی :) 


+ نتیجه گیری : از مهمونتون درباره ی علایق غذاییش سوال کنید اما اهمیت ندید :| :دی 

+ نتیجه گیری : میوه و هرچی خوردنیست رو از جلوش بردارید و تنهایی بخورید :دی 

+ عکس ها رو تو ادامه مطلب میذارم اگه دوست دارید تشریف ببرید ببینید :) 

* این : دوست مجازی حقیقی شده ی عزیزمه... :)  چوپان !

 

ادامه مطلب ...

منو بشنو از دور، دلم می‌خواهدت

چای های دم به دم کافه چی ... هوای تمیز و خنک ییلاق ... 

زمزمه ی آهنگی که انگار همه ی حرف من بود تو اون لحظه ها ... 

اوممم... 

دیروز ... دلتنگی های من ... صدای خوب زندگی ... گذر زمانی که اصلا حس نمی شد ...

و دوباره من ... طبیعت و دوباره چای ... 

      ادامه مطلب ...