مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

دلم می خواست...

دلم می خواست فردا که بیدار میشم یکی خیلی دوستم داشته باشه و منم خیلی خیلی خیلی دوستش داشته باشم

دلم می خواست فردا که بیدار میشم بهم بگه اینقدر غمم نباشه از دنیا و بیام با هم بریم گشت و گذار و خرید...

دلم می خواست فردا که بیدار میشم همینطور بی دلیل و الکی پول تو حسابم باشه، مثلا از کسی که ازم قرض گرفته بوده سالهای پیش... یا چمیدونم، همینجوری بی دلیل و از سر دوس داشتن پول ریخته باشه برام

دلم می خواست شب راحت بخوابم و صبح راحت بیدار شم

دلم می خواست صبح با صدای گوشیم بیدار شم و ببینم کسی که منتظرش نبودم و بودم بهم زنگ زده

دلم می خواست همین فردا یکی دعوتم کنه به یه سفر کوتاه رنگی رنگی

دلم می خواست خیلی بی هوا یکی بهم زنگ بزنه و بگه امروز یادم بوده و دعام کرده

دلم می خواست یکی بی اینکه چیزی از این روزهام بدونه بهم بگه تو خیلی خوبی، و این تو خیلی خوبی از سر ترحم نباشه

دلم می خواست یه بچه ی کوچولو تمام شب تا صبح رو تو بغلم باشه و من هر بار از دیدنش غرق لذت شم

دلم می خواست خیلی اتفاقی و یهویی پستچی با بسته ای که منتظرش نیستم بیاد دم خونمون

دلم می خواست خبرهای خوب بهم برسه و جان تازه بهم بده برای کار کردن

و در انتها دلم می خواست فردا جای اون کاری که باید انجام بدم سفارش کیک می داشتیم و سرم گرم کیک پزی و آب کردن شکلاا به روش بن ماری بود!


شماها دلتون چیا می خواد؟ بگید که بخونم خواستنیاتونو، شاید خدام خواست خواسته هاتونو بخونه، می دونید که خدا خیلی این ورا می چرخه! تازه اسمارتیزم دوس نداره و همه اسمارتیزامو میده خودم بخورم:دی

رمز از طریق دایرکت اینستاگرام

به سلامتی ایمیلمم دچار مشکل شده و نمیتونم رمز رو ارسال کنم. تنها راه باقی مانده دریافت رمز از طریق دایرکت اینستاست.


آیدیمم که چندین بار دادم و باز پرسیدین همونه, ضمنا ابدا اسم مگی و مگهان اونجا یادداشت نشه:) من اونجا فقط و فقط میم هستم، مچکککرم

It.s.mim.re  

دلم برای متین ترین آدم* هستی تنگ میشه

تصورش هم ممکن نبود...

تصور اینکه حامد بمیره، تصور اینکه عمه تنها شه، تصور اینکه دختر عمه ی مامانم که دوست و هم بازیمون بوده بخواد برای همیشه از ایران بره، که با پسر عمه بره، که هی عمه ها تنها تر شن و هی ما پابند تر به این شهر لعنتی که داره همه ی آدما رو ازمون میگیره، هر کدوم رو به نحوی... 

ای کاش وقتی کوچیک بودم تصمیمشون رو گرفته بودن و از این شهر رفته بودیم. من خیلی وابسته به آدمهای دنیام میشم، و این شهر نامرد تک تکشون رو داره ازم می گیره و من فقط می تونم نگاه کنم، می تونم تنهای تنها بشینم تو خونه ی بابام و نگاه کنم. 


+ نمی رسم رمز بدم،شاید یه کاری کردم که نیازی به دادن رمز نباشه


صبح بخیر

امروز روز مباهله ست، اگر فرصتی دارید درباره ش مطالعه کنید که مثل من بی اطلاعات عمومی نباشید؛) و اگر فرصتش رو دارید نگاهی به اعمالش داشته باشید و در نهایت اگر اهل روزه ی مستحبی هستید که خوشا به سعادتتون چون من فعلا روزه های قضام رو ادا نکردم و در واجبات مانده و درمانده ام چه برسه به مستحبات ؛) 


من امروز خوشحالم و حالا که برای نماز بیدار شدم بدون هیچ آلارمی احساس می کنم باید دلیل خوشحالیمو بگم، هرچند که خیلی غصه خوردم امروز و با روز نا آرومی رو گذروندیم و نمی دونم تا کی این اوضاع بد ادامه دار خواهد بود، ولی می تونم از خوشحالیم بگم که نه؟ هیچ چیز منو به اندازه ی قبولی عزیزا و دوستام تو دانشگاه خوشحال نمیکنه خصوصا اگر تو رشته های محبوبشون موفق به قبولی شده باشن و اینه که امروز واقعا خوشحالم، امسال سال پر قبولی و خوبی بوده گویا برای اطرافیانم، از بچه های 18 19 ساله مون تا کسایی که کنکور ارشد دادن و یا حتی برای مراحل بالاتر... خدا نگاه خاصشون بهتون باشه که دنبال علمید و مثل من بی دانش به زندگی ادامه نمیدید؛) 

و دوباره و پر انرژی، صبح بخیررر :دی *_*

دوس دارم با دوستام دوست شه ^-^

هیچ وقت اهل معاشرت با آدمهای جدید نبود، حالا که تو محیط کار و اجتماع قرار گرفته خیلی راحت تر و گرم تر با آدمها برخورد می کنه، خیلی آدمها رو بیشتر از پیش دوست داره و گاهی میگه چقدر فلانی نازه مگی، دوس دارم شخصیت مجازیشو(!) شنیدن اینا حالمو خیلی خوب می کنه. امروز یه دوستی میگفت اصلا می خوایم خواهرتو دعوت کنیم واسه تولد دوستمون کیک بپزه و من با خودم فکر می کردم چقدر دوس دارم خواهرم با دوستام دوست شه و دایره ی دوستای مشترکمون بیشتر و بیشتر شه هی...

یا دوست دیگه ای میگفت می خوای الان که تهرانه دعوتش کنم مثلا؟ و من چقدر خندیدم از تصور دوست شدن خواهرم با آدمای مجازی و چقدر حس جالبی بهم دست داد. دوست دیگه که میگم اینجا همیشه ساکته و یه دوست یواشکی و نازنینه، از اونا که احساس می کنم مال خودمن، که خاموشن و بی وبلاگ... یا شاید وبلاگ دار از نوع پنهونی(!) 

خیلی خوشحالم که خواهرم خیلی کمتر خجالت می کشه از ارتباط بر قرار کردن و گاها حتی خودش دوس داره قدم برداره برای ارتباط بیشتر... 

فردا روز شلوغی رو احتمالا در پیش خواهیم داشت، ساعت 6 صبح باید بیدار شیم و دست به کار برای درست کردن کیکی که باید چند ساعت بعدش تحویل داده بشه، خدایا مچکککرم که بهمون انرژی و امید میدی، فقط میشه یه کمی بیشتر تر بدی:* ؟

تهران جدید

الهی من گربونش برم که الان تهرانه :)

وای وای وای خواهر داشتن خیلی خوبه، خدایا نگیریش ازم... 



+ برای کارش رفته و الان هم پالادیومه

رمز به ایمیلتون ارسال میشه ترجیحا :)

دوستایی که رمز می خواین، و حوصله ی خوندن گذشته هام رو دارین ایمیلتون رو برام بذارید لطفا :) 

برگی از گذشته

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خدا جان بیا بغلم می خوام گازت بگیرم از ذوق *_*

خدای عزیزم خیلی خوب بلده حال بنده هاشو خوب کنه، حال یک رشتی رو با بارش باران دگرگون می کنه... حال یک اصفهانی رو با پر آب شدن زاینده رود و حال هر کسی رو به طریقی


+ مطمینم هیچ کی اندازه ی من از خدا خجالت نمی کشه و در عین حال اینقدر باهاش حرفهای لوس نمی زنه... خاچ تو سرم که چیزی به 26سالگیم نمونده و هنوز نی نی هستم!

گوش می کنیم...

ای بارااان... ای باران... از غصه م آگاهی



من کم به آرشیوم بر می گردم و می خونم :)

دارم آرشیو مهر پارسالمو می خونم، بمیرم واسه خودم چقدر پارسالم خوب بود و خوشحال بودم:دی بی خودی خوش بودما، نه کسی دوستم داشت نه هیچی الکی الکی واسه خودم هیجان می ساختم بس که خلم!!!

تازه نی نی دختر عمه، (همونی که داییش فوت کرد) پارسال مهر پا به دنیای ما گذاشت و زندگیمونو گشنگ پشنگ کرد. آقا من از ماجراهای ولیمه ی مکه ی مامانم اینا خیلی خوشم میاد و هربار یادش میفتم کلی حالم خوب میشه، اندازه ی یک ماه هیجان داشت اون شب:دی


بعد پست چیچینیمیتو رو در این ماه زیبا نگاشته بودم و از دیدن اینم قند در دلم آب شد، هرچند که خیییلی وقته کسی بهم نگفته چیچینیمیتو! هونصد بار امشب خوندمش و ذوق خرکی کردم و نیشم وا شد هی...


پارسال هانی رو از زیر قرآن رد کردیم با خواهرم دوتایی و راهیش کردیم، چگد عجیب بود! حس بچه داری داشتم و مسولیت بسیار بزرگی بود که یک ماه بهم محول کردن و شکر از پسش بر اومدم:دی


این ماه مهر مثل سال 93 دردناک داره می گذره، یعنی یکی دو تا خبر خیلی بد و مسخره همین اولاش شنیدم که زندگیمو مچاله تر کرد ولی زود خودمو جمع و جور کردم و مطمین تر شدم نباید به کسی اعتماد کنم، جالبه مرداد 93 رو هم دوس نداشتم! ولی سعی می کنم زبون درازی کنم به اتفاقای بد و سخت کوشانه بخندم  و خانواده جان رو بخندونم. راستی نمیشه امسالم تاسوعا تهران باشم؟! آخ چقدر خوب بودا لعنتی... امسال تولد نی نی یک ساله مون میفته تو تاسوعا، عزادار بودیم ولی فک کرده بودیم مامانشو مجبور کنیم با کیک ازش عکس بگیریم اقلا که اونم تو این روزا افتاد و احتمالا نذری داریم امسال... هعی... این روزا وقتی مثلا از خاطرات خنده دار میگیم و می خندیم بعد مثلا میگیم یاد آخرین سفر فلان جامون بخیر من یهو می مونم و میگم یعنی واقعا دیگه نیست؟! تموم شد؟ افتاد مرد؟! تو کربلا نمرد اومد اینجا مرد؟! و خیلی ابلهانه می زنم زیر گریه، خدایا امتحان سختیه، نذار شرمنده ت شم و کمکم کن... کمکمون کن، خیلی نگاهت بهمون باشه خدا جان، خیلی عزیز دلم