مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

بخونمش؟ کسی اینجا خونده؟

لیوتالستوی شیطان رو میگم، ترجمه ی "سروش حبیبی"

میم و آن دیگران...*

شب ها به رسم همیشگی قهوه می آورد برایمان، می گویم من قهوه شناس نیستم و نبودم هرگز... اما قهوه های خانه ی مادربزرگ یک چیز دیگرند، نمی دانم چرا... هیچ وقت نفهمیدم کدام ترک است و کدام فرانسه؟ حقیقتا لذتی هم نداشت برایم دانستنش و پیگرش نبوده ام.

یک جرعه نوشیدن قهوه و رفتن به فکر... این عطر مرا یاد آن کافه ی واقع در تهران می اندازد، چقدر کافه های تاریک و مخوف را دوست دارم در تخیلاتم و در حقیقت هرگز پایم را چونان جاهایی نمی گذارم. چه می گفتم؟ هان از عطر قهوه می گفتم که مرا پرت کرده به آنجاهای دور... 

قهوه ام که تمام می شود، با صدای پیر زن میهمان آمده از تهران به خودم می آیم، آمده دیدن ثریای سفید... ثریا نام مادربزرگم است. دستش را سمتم دراز کرده و می گوید می خواهم فالت را بگیرم مگهان کوچک و من می خندم. برای اینکه بی احترامی نکرده باشم فنجانم را به دستش می دهم، نگاه می کند و چند کلمه خزعبلات فالگیری عمومی تقدیمم می کند، مثل گفتن از سفر مجردی که خبر های خوبی پشتش است. مثل گفتن از دلگیری از دنیا و آزردگی خاطر این روزها... مثل گقتن از اتفاق های خوب پشت یک اتفاق بزرگ بد

در آخر می گوید دو مرد مصرانه پی ت می دوند دختر، چرا بهشان اعتنا نمی کنی؟!

لبخند تلخی می زنم و می پرسم تا کی و کجا پی من می دوند؟ یک روز؟ دو روز؟ عاشق فقط بابا نادرم، که از ثریایش دست نکشید تا روز مرگ

آنها بی دلیل پی من می دوند، فردا خسته خواهند شد. اصلا از کجا معلوم پی من می دوند؟ شاید مسیرمان یکیست و به ناچار پشت من حرکت می کنند. سری تکان می دهد و فنجانم را پایین می گذارد و سکوت می کند... احتمالا من هیچ شبیه دخترهایی نیستم که تا به حال فالشان را گرفته

او هم فهمیده دیگر باور نمی کنم هیچ چیز این دنیا را، وقتی خودم را باور ندارم چطور آن دیگری را باور کنم؟ چطور میم ها را باور کنم؟ 


* اثر محمود دولت آبادی (عنوان از کتاب است)

* دوستان بی شک نوشته ی بالا از جناب دولت آبادی کبیر نیست. 

صبح باید با نون تازه شروع شه:)

صبح که رفتیم نون بخریم گفتم من نظرم عوض شد. صبحا من میرم نون تازه می خرم، خیلی رمانتیکه... 

برگشت و چپ چپ نگاهم کرد، گفت امیدوارم حرف نباشه و تا ابد یادت بمونه تصمیم و حرف امروزتو:دی 


+ تو کل عمرم 4 بار فکر می کنم نون خریده باشم!

+ پیاده روی صبح خعلیی می چسبه، خعلی

+ امروز عمه م بعد دو ماه از خونه ش به قصد خرید مایحتاج خونه رفت بیرون، عزیز دلمه... عزیز دلم



دلم برای پارسال تنگ شده... من پارسال هنوز بچه ی خیالی داشتم. 



خسسسه شدی

لحن خسه ی امید نعمتی چقد خوب و خوشه... همیشه بوده، از دیدنش تو خندوانه اندکی غمم شد، بس که از همگانی شدن سلیقه م غمگین میشم!


ضمنا یادم افتاد چقد سیبیل دوس دارم آخه، چقد دوس دارم آخه از این تیریپ سیبیلا و از اونجایی که دایی تنها کسیه که می تونم بهش حکم بگم، تصمیم دارم از فردا بگم مدل سیبیلشو تغییر بده و اون مدلی کنه که باب میل منه


صبح با صدای کوبیده شدن یاکریم به پنجره م از خواب پاشدم، خیلی بد و محکم خورد به شیشه و افتاد رو موتور کولر... دلم براش کباب شد. بهش گفتم اومدی امروزمم نارنجی کنی؟ 


با وجود اینکه خیلی کار کردم، دیروز و امروز، اما حالم خوبه. اقلا روحم خوبه و آروم... جسمم شاید نه، شاید خیلی خسه ست ولی راضیم :) الهی شکر 


+ یکی نیست که بهم بگه دیگه خسسسه شدی؟! هاه، صداها، دستها و بوها منو سخت دلتنگ می کنن. 

  ادامه مطلب ...

من گذشتم از گذشته...

یهو می اومد و می پرسیدم چه عجیب که این موقع اومدی، چطور شده که اینجایی؟

می گفت هیچی حس کردم دلم تنگ شده! و گاهی زود به زود دلم تنگ میشه... حالا مدتهاست بی وقت نمیاد پیشم، این یعنی دلش تنگ نشده؟ 


نارنجی ترین روز مهر ماه بود اصلا :*

امروز یک روز نارنجی بوده، از این خفن تر که یه بسته ی خوشگل به دستم رسیده؟ بعد می دونید محتواش نارنجی بوده؟ بعدتر رفتم مهمونی غذاشونم نارنجی بوده؟ حالا نمیگم من دوس نداشتم غذاشونو ولی نارنجی بودنش خیلی سر ذوقم آورد. 

آقا سوال من اینه شمام هر ده روز یک بار آبگوشت می خورین؟ 


+ عارفه تو خیلی خوب و نازی...

+ من خیلی بد و بی شعورم، تنبلی می کنم برای هدیه دادن... خدا جون ممنونم که دوستام عین من نیستن *_*

+ من استوری اینستاگرام رو خعلی دوس دارم، توشم می خوام همش فعالیت کنم(!) واسه همون تعداد اندکی که می بینن. آقا آپدیت کنید اینستاگرامتونو لدفن، دلیل علاقه ی وافرم بهش همون موقتی بودنشه، می بینید وقایع لحظه ایم رو از اون ورم دیگه جایی ثبت نمیشه دری وریهام:))

یک مگی خجل

من خیلی خجل هستم، ولی مجبووورم کامنت های قشنگتون رو بی جواب تایید کنم و از فردا قول بدم همه رو جواب بدم. 101ی کامنت بی جواب دارم، باعث تاسفه... بغلتون می کنم از اینجا و می فشارمتون، خیلی زیاد :)

بابالنگ دراز

من چیزی ازش می دونم که اون نمی دونه، یعنی نمی دونه که من اینو درباره ش می دونم. گاهی نگران میشم و میگم نکنه کسی هم درباره ی من چیزی بدونه و خودم ندونم که اون می دونه...

این خیلی لرزناک و ترسناکه

پیاده روی به وقت صبح

همراهم انتظار داره هر ساعتی که خودش تمایل داره من هم آمادگی رفتن برای پیاده روی و کوه و جنگل رو داشته باشم. امشب گله کرد و گفت حواسم هست 3 روزه زیر قولت زدی و خوابت رو به من ترجیح دادی، بهش گفتم من نمیتونم یه روز 6 صبح یه روز 5صبح و یه روز 9صبح آماده باشم برای ورزش... باید ساعت مقرری داشته باشه و گفت حرفمو قبول داره، ولی خب منم بهونه گیر و از زیر کار در رو هستم! 

همیشه فکر می کنم چقدر همسر یکی مثل اون بودن سخته، با تمام آرامشش، با تمام دست و دلبازیش، باز سخته... اینکه دوس داره تو کارای مورد علاقه ش همراهیش کنی واقعا سخته... به نوعی حتی طاقت فرساست!

مهمون سرزده، بله یا خیر:)))؟

یه پستی تو وبلاگ یکی از دوستان خوندم و یاد خواب تکراریم افتادم تو تختم قاه قاه خندیدم. خوابم اینه که متاهلم و یهو کلی آدم سرزده میان خونمون و من گیج و منگ و در شرایط بسیار نامناسبی هستم و دلم نمی خواد درو باز کنیم که طرف مقابلم درو باز می کنه...

الان که خوب فکر می کنم می بینم انگار این خواب رو سه باری دیدم و همشم بعد رفتن مامان اینا به مکه بود که هر روز سرزده واسم مهمون می اومد و من مدام در استرس و تنش بودم که فلان چیز رو نداریم، اون یکی چیز رو داریم، من دست تنها چطو از این همه آدم پذیرایی کنم؟:دی 

یه خواب مشابه اینم می بینم که چون بی ادبانه ست نمی شه بنویسمش:))

  ادامه مطلب ...