مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

برای خورشید همیشه جاوید : )

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

همش کار و بار و مشغله

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

جمعه تنبلانه !

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

رمز تغییر کرده : )

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

من تمامه بی قراری تو تمومه مهربونی ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ای خدای بی نصیبان ، طاقتم ده ، طاقتم ده !

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دله دیگه ... : (


دلم یک عدد ریمل خوب می خواد ! دلم لباس مارک می خواد ! دلم کتونی آل استار می خواد !

دلم چند تا کتاب خوب می خواد ! دلم یه جین خیلی خوب می خواد ! دلم شال میس اسمارت می خواد ! اونم نه یکی 4 5 تا رنگی رنگی !

دلم کلی لباس ورزشی از امبروکرمبی و ریبوک می خواد !

× سایز شلوارم 27 می باشه :|

× ریمل ترجیحا دیگو دالا پالما باشه ، اگه نبود کلینیک و دیور هم می پذیرم:| پوپا هم خوبه و البته آرت دکو !

× گفتم شاید کسی بخواد سورپرایزم کنه با جزییات علایقم رو اعلام کردم :|


روز مهندس : )

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دیروز من : )

دیروز که دانشگاه خیلی خوب بود! دو سه مورد آشنا دیدم شوک شدم از حضورشون تو دانشگاه و رفتم تو کلاس دیدم یکیشون درست پشت سرم نشسته :| و شوکم بدتر شد دیگه !!!ببا تمام وجود تلاش کردم که چشم تو چشم نشم و لازم نباشه سلام بگم ایشونم با تماااام وجود تلاش کردن بهم سلام بگن که بنده موفق تر بودم :))

از پیش برنامه گذاشته بودیم که هفته گرد یک شنبه ی پیش رو با رفیق تازمون بگیریم !!! یه شنبه ی پیش که خیلی روز خاطره انگیزی بود برام ... از صبحش بگیر و مرور خاطرات گذشته ... تا گم کردن سوییچ و پیدا شدنش تو جعبه دستمال کاغذی ! و آخرش هم که خوشیم 44 متر بالاتر از سطح شهر تکمیل شد. خنده و حرفای خیلی خوب خوب و نگاه کردن از بالا به شهر و ... همه و همش خاطره بود . این هفته خیلی جوگیر یک قرار دیگه با خانم چوپان گذاشتیم و از اونجایی که هر دو عاشق هیجانیم !!! قصد کردیم تو اون هوای یخ! با اون باد و بارون دیوونه ش ! بریم پیاده روی ...

بماند که تا من رسیدم ، دوش گرفتم و نماز خوندم یه کم دیر رسیدم سر قرار اما چوپان طفلکم گویا با همین دو ملاقات حساب کار دستش اومده و مدام میگفت عجله نکن و من جام گرم و نرمه ...

سر خیابون یه خانومی با روسری خیلی شیک بسته شده تو ماشین منتظرم نشسته بود ! کلی از لحظه ی اول ذوق کردیم از دیدن هم !!!

لحظه به لحظه ی این دیدار خنده بود و هیجان ! باد عزیز هیجانی به شبمون بخشید نا گفتنی ... یار عزیزم چتر دستش بود و منم زیر چترش محفوظ از خیس شدن زیر بارون ... : ) بعد از 2 ساعت تمام پیاده روی قصد کردیم بریم کافی شاپ ... انتخاب اولمون کافه جازوه بود . که خیلی تعریفش رو شنیدم اما متاسفانه هرگز فرصت نشده امتحانش کنم . تو اون بارون رفتیم تا جازوه و جا نداشت متاسفانه ... با لب هایی آویزون برگشتیم سمت ماشین ... خانم چوپان لطف کردن شونصددد کیلومتر اون ور تر ماشین رو پارک کردن و تو اون بارون مجبور شدیم شونصددد کیلومتر رو پیاده بریم که وقتی رسیدیم به ماشین نا نداشتیم پالتومون رو در بیاریم حتی :-)))

انتخاب بعدی کافی شاپ سیب بود . چوپان عزیزم منو ناجووور سورپرایز کردن تو منوی سیب یه مورد بود که اسمش سورپرایز بود و ایشون به عنوان میزبان برام سورپرایز رو انتخاب کردن و خودشونم یه دارک هات چاکلت سفارش دادن .

از دیدن سفارشم هر دو کاملاً سورپرایز شدیم و سفارش من هم سایز هیکل خودم بود:-)) !!!

توش انواع میوه ها بود :)) دو عدد توت فرنگی هم بود که یکیش رو بخشیدم به چوپونک و بعدی رو خودم خوردم . فکر می کنید کدوم رو من خوردم ؟! من اصصصلا خوش ندارم میوه م رو کثیف و نصفه نیمه بخورم!

:))) توتی که من خوردم و توتی که چوپان خورد رو ببینید :| توتی که با پوست خورده شده مال بنده ست !!!

چقدررر خندیدم واقعاً بهتره نگم :| نمی تونم توضیح بدم واسه چی ها خندیدیم فقط نمی دونم چرا همششش اتفاقات خیلی خنده دار برای من میفته و چوپانم فکر کنم موافق باشه :-))) !!!

از سلفی گرفتن بگیر ، تا تشبیه چیزی که می خوردم به چیزای مختلف :))

دوستان همینجا جا داره از دوستان غیر گیلکم بپرسم شما تا به حال حلزون بدون لاک تو باغچه تون دیدین ؟! اگه دیدین اسمش رو چی میگین:-)))؟!

تمام دیشب تا امروز ذهنم رو مشغول کرده :)))))

× عکس تا دقایقی دیگر اضافه میشه به پست :دی

× چوپان بیا چیزایی رو که من نگفتم رو بگو ... :دی
× خییییلی ناراحتم که مدام به دوستام میگم وقت ندارم و اون وقت دوباره با چوپان : ))) ...
+ یادم رفت بگم !!! چوپان مدام میگفت مگی ما از اون خونواده هاش نیستیم چیزی رو که سفارش میدیم تا تهش می خووریم :)) !!! با تشویق های فراوان دوستم بنده موفق شدم پرووژه رو به همون عکس بالا برسونم و دیگه انصراف دادم :))




مگی خوشحال در دانشگاه !



انقدر امروز خوبم که اصلاً حد نداره ها !

همین دیگه!

× هیچی دیروز جز گرمای وجود یه دوست نمی تونست باعث شه من 2ساعت کامل پیاده روی کنم ! با هیجان حرف بزنم و گوش کنم ...

هیچی نمی تونست بعد از یه روز خسته کننده اونقدر بهم بچسبه .

درباره دیروز می نویسم : ) حتماً !

× از اینترنت دانشگاه استفاده کردن بد می چسبه ها ! لامصب سرعتی داره عجیببب






حسای خووووب : )


  وسط کلاس پرند گفت که مگی ؟! ممکنه لطفاً منو ببری شهر کتاب ؟ می خوام خرید کنم که درس بخونم! گفتم می برمت و همون جا یه چیزی تو ذهنم جرقه زد که واااای من می تونم کتاب فوتبال علیه دشمن رو بخرم !!!


هیچی دیگه خدا خدا می کردم کلاس تموم شه و بریم شهر کتاب طبق معمول یه مسافر دیگه ام داشتم اون یکی مسافرم غایب بود ! بارون سیل می بارید و من واقعاً دید نداشتم ولی کلی هیجان داشتم :دی یه دوستی برام یه قسمت از کتاب رو تعریف کرده بود که حظ کرده بودم ! دیگه رفتیم داخل و من پریدم طبقه بالا ، پرند و گذاشتم بگرده برا خودش خرید کنه . کتاب گوزن در رشت که کمیک رشتیه رو می خواست واسه پارسا* بخره . که نداشت شماره 2ش رو!

ساحلم باهام اومد بالا ...گفتم کتاب فوتبال علیه دشمن رو می خواستم! کدوم ور بگردم دنبالش ؟! گفت بذار سرچ کنم ببینم اصلاً داریم ؟! یا تموم شده... سرشم شلوغ بود خیلی !!! یه آقایی جلوم بود که 20ش تا کتاب داشت واسه سرچ کردن ... دیگه گفتم میرم دور میزنم و میام ! که تو همین دور زدنا دیدم وااای چه کتابایی ... هی دلم می خواست بخرم و هی میگفتم نع! بهتره نخرم ... واقعاً هیچی پول ندارم دیگه :|

یه کتاب آلمانی می خواستم که دیدم یکی داره ازش و جلدش تا خورده ... نگرفتمش !

اومدم گفتم اسم کتاب و دوباره یهو گفت آررره بابا اینو که داریم بیا ببرمت ببین ... دیدم عه! یه دایره المعارف فوتبال داره هنر دست آقای فردوسی پور دوس داشتم واسه برادرم بخرم ولی منصرف شدم. دیگه همون فوتبال علیه دشمن رو خریدم و خرذوق کنان اومدم پایین حساب کنم که پرند گفت مگ! کتابتو بده و من و گفت می خوام محبتت و جبران کنم که منو می رسونی همیشه : )) گفتم نععع ولی باورتون نمیشه چه هیجانی داشتم اون لحظه کیف کردم ! خلاصه امشب من یهو خیلی یهو یه کتاب خوب هدیه گرفتم. این عکسم تا رسیدم خونه گرفتم فرستادم برا دوستم !


دیگه من یهو یادم اومد یه چیز دیگه م می خواستم سوییچ و دادم ساحل و پرند تو ماشین بشینن تا بیام . خریدم و کردم اومدم برم بیرون از فروشگاه

که دیدم سوت میزنه :| با خنده میگم چرا واقعاً ؟

یک پسر خوش تیپی هست که جلوی شهر کتاب گلسار می مونه از معدود پسرای دماغ عملی هست که من حس بدی بهش ندارم:دی

گفت بده تگ داره حتماً ! دید نداره گفت برو ... رفتم بیرون باز سوت:-))گفتم من چیزی دزدیدم یعنی؟!

گفت بگرد حتماً چیزی ازمون قبلاً خریدی که تگ داره هنوز:دی ... گشتم دفترچه هامو نشونش دادم که واقعاً برچسب شهر کتاب داشت ولی تگ نداشت. گفت تگ ندارن اینا دیگه کیفمو کلا خالی کرده بودم :))گفتم باااید پیداش شه چون اون سری هم سوت زد رفتم تو فروشگاه

دیگه گفت به لباست تو جیبت هیچی نیست:)) گفتم یعنی لباسام تگ داره آخه ؟! (این قسمت شوخی بود!) دیگه یهو دیدم وااای اون جاسوییچی رو که برای یه دوستی خریدم تو جیب کوچولوی کیفمه و من ندیدمش... گفتم اینه یعنی ؟!:))

نگاه کرد گفت همینهههه ... گفت این قسمتشو جدا کنی تگش میره دیگه!گفتم برادر من می خوام اون مارکش وصل باشه بهششش:))

رفت برام تگش رو بکنه دیدم کبود شده از خنده !!!

گفت خیییییلیی این باحاااله :)) من اصلاً حواسم نبود ممکنه از جا کلیدیم خنده ش گرفته باشه !

اونقدررر خوشش اومده بود ! بهش گفتم واااقعا قابل نداره ها ... گفتن نه دیگه هدیه س

انقدررر دوس داشتم بدمش بهش : )) ترسیدم فکر بد کنه درباره م واقعاً !


و اینگونه بود که پرند و ساحل ده دقیقه تمام تو ماشین منتظر بنده بودن :))

یک هیجان باحالی بهم وارد شد امشب یعنی که به اندازه یه هفته انرژی دارم الان !!!

* پارسا ، منظورم پارسا پیروز فر می باشه . پرند دختر عموی پارسا پیروزفر هستن ! بعله


× پرم از حسای خوب خوووب ! خدایا ممنونم واقعاً

× جا کلیدیم توالت فرنگیه :دی

× این پست دیشب با ذوووق نوشته شد . ولی الان آپ کردمش وسط کلاس اقتصاد:دی

×عکس اضافه میشه به این پست ؛)










بین دو نیمه !



یکی از انگیزه های من واسه اومدن به کلاس آلمانی جو دوس داشتنیشه و البته مهم تر از اون کافه نشینی بین دو نیمه ی کلاس که خیلی خیلی می چسبه : ) همه با هم می شینیم دور بزرگ ترین میز و حرفای جالب می زنیم ... تو یک جمله بگم .... خاطره می سازیم .


+ داخل موسسه یه کافه ی دنج خیلی دوس داشتنی داریم ! 

+ الان بین دو نیمه ی کلاسمه !

+ کیکی که بنده و هم کلاسی با هم میل می کنیم : ) من قهوه دارم و اوشون چای !