مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

جهت رفع کدورت !



یک جای پست  نام ها ، بار دارن ! بنده اشتباه کردم و توضیح ندادم این اسم رو برای خودم دوست ندارم ، اصولاً معتقدم وقتی حوصله ی توضبح زیاد نداری نباید چیزی رو بنویسی که بعدها پشیمون شی ... بنده اصلاً دوست ندارم پست هام رو پاک کنم .

فقط با تمام وجود از جمیع معصومه هایی که روی این کره خاکی هستن معذرت می خوام بابت توهینم ...

درباره ی اسم خودم هم توضیح کوچیکی دادم که اسمم بهم نمیاد و نخواستم مسئله رو بازتر کنم . اتفاقاً جالبه که بگم دو تا از عزیزانی که هم نام من هستن یکیشون در دبی مدل!!!  شده ، اون یکی هم یک خانم آرایشگر خیلی خفنه که هیچ نزدیکی با نامش نداره ... یه چیزی مثل خود من .

امیدوارم حرفم قابل قبول باشه براتون ... و متوجه شده باشید چرا نام معصومه رو دوست ندارم . اون هم برای خودم و البته چیزی رو که واسه خودم دوست ندارم، برای دیگران هم ندارم ... برای مثال وقتی نام کسی صدیقه ست ، از منی که اسمم شهنازه!!! وظیفه ی بیشتری داره در همیشه صادق بودن ...

شاید کامنت ها بیشتر به پستم جهت دادن . در هر حال غلط یا درست این اعتقاد منه و من واقعاً قصدم این بود که یه اتفاق مسخره رو ثبت کنم مبنی بر اینکه فلانی ها چرا کافه چی هستن؟! یا آقایون با اون نام چرا همشون گرایش به لامذهب بودن دارن ؟! از نظر من این یه اتفاق بامزه بوده .

× بنده تمام قد ، از جماعت معصومه هایی که دور نشدن از معصومیتشون عمیقا ، معذرت می خوام و امیدوارم با روشنگری این ماجرا متوجه شده باشن بنده اونقدر احمق نیستم که قصدم توهین به دارندگان چنین نام زیبایی باشه و صرفاً معتقدم اکثر آدم ها معصوم نیستن همین .



ماهی قرمز عزیزی در درون من زندگی می کند : )



بهت گفته اگه یه روز بگم بهت میای باهام بریم دانشگاه ؟

اون وقت تو موافقت کردی ...

بعدش یادت رفته باشه که حتی روزش رو هم تعیین کردین !

بعدتر ...


در حالیکه کلافه و خسته واسه خودت شام درس می کنی ببینی اس ام اس داری... بی محلی کنی ...

بعدتر ببینی اس ام اس یادآوری برنامه فردات بوده!!! یادت بیاد که اصلاً به خونه و خونواده نگفتی ...

ولی جواب بدی به دوستت که من جرات نه گفتن بهت ندارم و بریم ... بی خیال دنیا ... یهویی قصد رفتن کنی و یک سفر درون استانی با دوستت داشته باشی .

× شاید نباشم فردا ، شاید با عکس برگردم .

× امروز دستکش تازه م رو که برای دومین بار دستم کرده بودم گم کردم . این روزها که موبایل جا می ذارم . بدون یک قرون پول!!! راه میفتم میرم دانشگاه، یادم میره به اس ام اس مهم دوستم جواب بدم ، ماشین رو در باز رها می کنم و چندین ساعت بعد بر میگردم و می فهمم در باز بوده ، این روزها که یادم میره حتی ناهار بخورم!!! این روزها فهمیدم ، ماهی قرمزی درونم بوده که تا امروز از وجودش بی خبر بودم .


نام ها ، بار دارن !



اصلاً خرافه نیست که نام آدم ها تو سرنوشتشون تاثیر میذاره ...یادمه تو کتاب کافه پیانوی نه چندان دوس داشتنی هم اینو خونده بودم!

این پست پاک شد ... پاک پاک : )

امید که دوستان دلشون نشکسته باشه یا اگه شکسته هم ببخشن بنده رو .







کافه ها ، پر از ما هایی ست که زود من شدن .



می پرسه مگهان پیشنهادی داری برام ؟ می خوام با رامبد برم کافی شاپ ...

میگم برین سیب !

میگه آخه با مهرداد میرفتم ! ضایع نیست ؟!

میگم چرا !!! برین کافه 5عصر !

میگه وای اونجا ؟! بنده خدا همش منو با روزبه می دیده ! الان برم جالب نیست .

میگم خب واقعاً چی بگم ؟! بگو کافه دیروز ، امروز رو با کی می رفتی ؟ میگه میلاد ! :|


× واقعا شماهایی که براتون مهمه با افراد مختلف دیده نشید ، وقتی پارتنر عوض می کنید روزانه ، ماهانه ! به فکر اینجاهاشم باشید خب !

× کافه ها پر هستن از من هایی که هیچ وقت ما نشدن . یا شاید هم کافه ها ، پر از ماهایی هستن که زود من شدن .

× من با هیچ آقایی ، تو هیچ کافه ای نبودم هرگز ...



نقطه ی اوج !



آدم ها تو اوج فشار خودشون رو پیدا و ثابت می کنن ، تو اوج غم ، تو اوج بی پولی ، تو اوج تنهایی ...

×  این روزها، عمیق در اوجم ...

× پس چرا پیدا نمیشم ؟!

تلخ ، مثل کافه لوتوس ، امروز .



اینکه تو نزدیکانت کسی رو داشته باشی که خجالت نکشی ازش و بتونی عین واقعیت حست رو ، این روزهات رو براش بگی ... نعمت بزرگیه !

و ای کاش اون کس خواهرم بود ...

× اینکه خواهرم از غم من ، بیشتر از خودم ناراحت شه و بخواد برای مشکل من عزا بگیره ! برام قابل درک نیست .

چه آرامشی هست تو این بی قراری ...



صبح دانشگاه بود و به قول استاد آمارمون همه چیز روتینگ !!! چند تا کامنت برای دوستانم گذاشتم و جواب کامنت ها رو دادم ، آهنگ دانلود کردم حتی!!! با اینترنت دانشگاه ... گرچه چشمش زدم و سرعتش مثل قبل نیست ولی آی می چسبه اینترنت مجانی داشته باشی و آهنگ دانلود کنی باهاش... بگذریم که پول شونصد برابرشو ازمون گرفتن با اون شهریه های عجیب غریب ...ولی من ازشون راضیم ؛ )

دیشب سارا مامان النا ، اس ام اس داده بود که فردا چی کاره ای؟ گفتم بعد یونی هیچ کاره ولی ... گفت ولی نداره و عین نی نی ها پاشو کرد تو یه کفش که باید بیای بریم بیرون . خلاصه تا از دانشگاه برگشتم ساعت 1.40 بود ... مثانه ی بدبختم رو به انفجار بود ! دیگه مقنعه رو برداشتم و شال یشمی رو سرم کردم و حرکت ... النا خونه ی مامان سارا موند و ما رفتیم بیرون ، رستوران یکی از دوستانم ! غذاهاش خیلی خوب بود. عالی شاید نبود و به پای رازقی نمی رسید ... ولی همین کنار سارا بودن خودش کلی انرژی بود برام ، غذا هم خیلی چسبید . خانم سارا ما رو شرمنده کردن ! کادوی تولدم بود یه جورایی :دی نشده بود کادوم رو بگیرم ... حالا بهش قول دادم بعد عید همش براش وقت داشته باشم :|

امروز تو کلاس استاد دوس داشتنیم می گفت یکی از روش هایی که می تونید برای اصلاح رفتارتون پیش بگیرید ، با استفاده از روزانه نویسیه... اینکه با جزییات شرح ماوقع رو بنویسید جایی خیلی وقت ها با خوندن اون نوشته ها یادتون میاد چه چیزهایی تو زندگی ، تو سنی می تونسته بهتون احساس خوشبختی بده حتی ! و چه چیزای احمقانه ای گاهی باعث غمگین بودنتون بوده ، با یه سری توضیحات و ذکر منبع ، فرمودن این نوشتن می تونه یک سلف کارکشن باشه ، شما وقتی از مشکلتون می نویسید می تونید همون لحظه تو ذهنتون حلش کنید به صورت نا خود آگاه ...

داشتم با خودم فکر می کردم این پستی که برای خودم نوشتم ، چقدر از دید یه خواننده خارج از گود می تونه احمقانه باشه ، واسه همینم دوباره و سه باره خوندمش ... چندین مورد از رفتارهای اشتباهم رو از تو چند خط پست فهمیدم . 

× خلاصه ش اینکه با وجود اینکه امروز ، یک روز کاملاً روتینگ بود! ولی عالی بود واسم ... : ) اصلاً از بغض خبری نبود امروز... با اینکه دردناک بود امروزم ... خدایا ممنونم


مگهان باید خوب باشه !!! این یه دستوره از طرف یک عزیزی !



دستور صادر شده امشب باید خوب باشم و بااااید باشم . چون از بالا دستور صادر شده ؛ )

دیروز یه ایمیل خوشحال کننده از طرف سپیده مشهدی داشتم ! نوشتیده بودن نظر به اینکه شما نفر دوم بازی وبلاگی عمو سیبیلو شدین و خانوم افروز !!!( که همین امروووز فهمیدم جایزه اصلی رو برده:-(((عررر ) اول شده و یه نفری هم که آخر نفهمیدم کی بود سوم شده :دی

اصن چی داشتم می گفتم ؟! :))) هان یه ایمیل داشتم از سپیده خانم خیلی مشهدی :دی !که تو همراه اول اعتباری داری ؟ یا ایرانسل ؟ یا خط ثابت :دی ؟ گفتم ایرانسل و ... ایشون فرمودند :

نظر به اینکه شما دومیده شده این یک عدد جایزه پیش من دارین که یک عدد شارژ 10 هزار تومنیه !!! یعنی اشک شوق در چشمانم حلقه زد در حالیکه با زبون می گفتم نععع نع این کارا چیه ؟! من روم نمیشه ! ما از اون خونواده هاش نیستیم و اینا ... ولی از ذوق داشتم دیوارو گاز میزدم :))در دل ذوق مرگگگ و در ظاهر شرمنده :دی

اصن یه وضی بود دیگه ... حالا هی رمز میداد من میزدم نمیشد :(( گفتم دیگه گیرم آورده حتماً :دی ولی همون هیجانی که بهم وارد کرده بود خوشحالم کرده بود. طفلک ده بار انواع اعداد رو داد گفتم رمز اینه ؟! مگی این یکی رو بزن ! اونو بزن :))) مرده بودم از خنده ! بعد اون وسطا بهم فخر فروخت که می دونی ؟! نه که من ایرانسل و این چیزا نداشتممم! فقط خط ثابت کار می کنم ، واسه خاطر همون بلت نیستم ! بعد شب دیدم ایمیل زده طفلیم که مگهااان ! این شارژ همراه اول بوده :))) و معذرت خواهی... بوخودا عین چی پشیمون بودم و خجل !ولی دیگه دیدم خانوم مشهدیمون اولین کادوی وبلاگی رو بهم دادن دیگه !!! :)))

خیلییی حال داد اصن ... من برم شارژ کنم خطمو بیام :دی باز میام پز میدم!

× دوست جانی تهدید کردن که باید حالم خوب باشه ! منم که حرف گوش کننن ! الان خوبم منتظرم شب شه و فوتبال شروع شه بشینیم دور هم دیدن

× امروز یه دفاع خوب نشستم . کوکی خوردم ! شیرینی و میوه و آب میوه هم بهم دادن . شیمی جا خالی :دی




کمی بهتر از پیش ...



اگر صبحونه می خوردم دیر میشد ، چای و یه لقمه با ارده برای خودم درست کردم و خوردم که بابا ازم راضی باشه ...

اومدم پایین دیدم کتاب روش تحقیقم نیست تو کیفم ! گفتم بی خیال و دوباره نگاه کردم دیدم کیف پولمم نیست ! گفتم بی خیااال تو جا مدادیم یه پنجاه تومنی هست ! همون که ... هیچی : ) بگذریم . دیدم جامدادیمم تو کیفم نیست !!! اومدم از کیف مامان پول بردارم که توش پول نبود!  بالاخره ده تومن از جیب بابام برداشتم و در جواب بابا که با اشاره اصرار داشت بیشتر بردار ، گفتم فقط خرد می خوام ، با تلفن حرف می زد و میگفت هیچ اعصاب این روزهای مزخرف کارخونه رو نداره ، با اون حال انگار فهمیده بود حالم خوب نیست ! تلاش می کرد قیافه م رو ببینه و مطمئن شه از شکش . مسواک زدم و اومدم بیرون بابا با ایما و اشاره پرسید خوبی؟! گفتم خوبم نگران نباش و دویدم از در بیرون ...

یه بار دیگه می پرسید باریدنم شروع میشد . سوار ماشین شدم ، دست تو جیبم کردم ، تو کیفم جست و جو کردم ، فهمیدم گوشیم نیست . از اونجایی که هیچ احدی کاری باهام نداره ، نه واجب نه غیر واجب ... بی خیال شدم و گاز دادم .

یرسیدنم به دانشگاه همان و خوب تر شدنم همان ... از الی پرسیدم امروز چندمه ؟! گفت 17 گفتم عه!!! یادم بودا یهو یادم رفت ... اصلاً این عدد 17 معجزه ای چیزی با خودش به همراه داره یا چیه نمی دونم . چشمام بعد از 20 ساعت مداوم غم داشتن خندید ، از ته دل نبود . ولی خوب شدم و هیچ بغضی نبود دیگه ...

موقع برگشت بارون زده بود ، سی دی سیروان رو پلی کردم ... زدم تا به آهنگ آهای بارون پاییزی برسه ... باهاش خوندم . خوب ترم کرد ...

زدم چند تا عقب و رسیدم به آهنگ دیگه ش ... که یه تیکه ش رو ناجور دوست دارم ... باهاش خوندم تا رسیدم خونه .

و الان گویا حالم خیلی خیلی بهتر از پیشه ... : )

× روی دیوارا می نویسم ، تک تک خاطراتو ، از گذشته با تو ، بدی ها تو می سوزونم ، می کشم خوبیاتووو : ) ... برای خودم خوندمش. برای مگهان ... برای میم ... برای مگهان حقیقی ...





برای خودم !

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سردمه ... : (



امروز از وقتی چشممو باز کردم دلشوره داشتم . فک کردم دلیلش اینه که وسط مکالمه و چت با دوست خوبم خوابم برده : ( ... ولی دلیل دیگه ای داشت . ساعت 11 بود که تماس گرفتم با کسی که قرار بود کاری برام انجام بده ... صدای غم دارش رو که شنیدم تا ته ماجرا رو خوندم ...

از همون لحظه همش بغض داشتم و هی قورتش دادم هی لبخند زدم . به دوستم زنگ زدم و برنامه گذاشتم آخر هفته بیاد خونمون ... به پری اس ام اس دادم که امروز برنامه اوکی هست و بریم واسه ثبت نام . به سپیده مشهدی جواب دادم و ایمیلش اصلاً عجیب حالمو خوب کرد چند لحظه دو نقطه دی بودم واقعاً . به چوپان جواب دادم و گفتم که پایه ام برای برنامه ای که گذاشته و همش هم خودم رو در قالب مگهان خیلی خوشحال !!! مگهان دو نقطه دی جا زده بودم. در حالیکه هیچ اثری از لبخند حتی تو وجودم نبود ... اس ام اس دادم به بابایی ، گفتم می خوام خط تازه بخرم . ازش مشورت گرفتم .

بعد از ظهر شد ، حاضر شدم و یه ریمل کشیدم به مژه ها و یه رژ به لبم که خوشحال تر جلوه بدم خودم رو ! به تاکسی تلفنی زنگ زدم و کفشم رو که خاکی بود تمیز کردم . سوار تاکسی شدم ، به مردم نگاه کردم ... آهنگ گوش دادم ... به پری اس ام اس دادم و خبر دادم که دیر می رسم  ، که بهم اس ام اس داد تو یه ماشین سفید منتظرمه جلوی آموزشگاه...

ترافیک بود ، بالاخره رسیدم . پری رو دیدم ، پری واقعی ! حالا دیگه مجازی نبود بعد از 3 سال ... بغلم کرد . انگار دیگه از بغضم خبری نبود. بی حال بودم ، با دیدنش خوشحال شدم . ثبت نام کردیم ، معلم آلمانی رو نشونش دادم . از آموزشگاه در اومدیم ، من مدام سعی می کردم حواسم پیش پری باشه و فقط خوب باشم . تو مسیر نشونش دادم که خونمون اینجا بوده ، که بهم گفت خونه ی اونا هم همون جاست! فهمیدم قبلاً خونمون درست رو به روی خونشون بوده. فهمیدم دوست صمیمی من ، دوست صمیمی پری بوده . شوک شدم ... یک بار دیگه با تمام وجود شوک شدم ، از مایده حرف زدیم . دوست مشترک ، از خاطرات مشترک حرف زدیم ...

دلم تنگ شد ، تنگ همون روزا ... همون سال های دور ...

یه روزی ، ما تو فاصله ی چند متر از هم زندگی می کردیم و حالا این همه دور از هم ... اونقدر نزدیک بودیم و دوست نبودیم. حالا انقده دور شدیم و دوست ... عجیب بود ... خیلی عجیب . خیلی دوس داشتنی ...

حرف زدیم ، حرف زدیم ، رفتیم شیرینی فروشی ، برای تولد یکی از عزیزانش کیک خریدیم . خوب بود ... خیلی خوب بود . امروزم آروم بود ، مثل خود پری ... انگار آرامش داده باشه بهم ... آروم بودم و درست لحظه ی رفتنش ... بغضم گرفت ، ازش خواستم پیاده م کنه تو مسیر خداحافظی کردیم ، سپردمش به خدا و آرزو کردم واقعاً خوشحال باشه ...

قدم زدم ، با خودم حرف زدم ، به خودم گفتم مگهان ، مگه قول نداده بودی احساست رو کنار بذاری ؟ مگه قرار نبود صبور باشی ؟ مگه به خودت قول نداده بودی آینده ای بسازی برای خودت که گذشته ت پیشش زانو بزنه ؟!

که گذشته ت هیچ باشه در مقابلش ؟ رفتم تو کوچه های تاریک ... بعد از مدت ها تنها قدم زدم ، هوا خوب بود ، آهنگ گوش دادم ، یهو رسیدم به یه سخنرانی ... که چندی پیش دانلودش کرده بودم . بغضم ترکید ، می دونستم کسی نمی بینتم ، با تمام وجود اشک ریختم ، به خودم گفتم مگی لعنتی ، به خودت قول بده عاقل باشی . قول بده بی خیال بگذرونی این روزا رو ... قول بده خوشبخت شی . دلم می خواست خدا رو بغل کنم . بهش گفتم من واقعاً کم آوردم ... من اصلاً اونی که می خوام نیستم ، من هر روزم ازت دور تر میشم خدا ... بهش گفتم کلافه ام از دردی که به هیچ کس نمی تونم بگم . تو که میدونی امروز چی شد ؟

اشکام خشک شد ، سر از خیابونی در آوردم که توش خاطره دارم ، انگار هیچ خاطره ای تو ذهنم نبود . قدم گذاشتم تو اون خیابون و خاطراتم رو توش جا گذاشتم . 2 ساعت و نیم پیاده روی ، چند قطره اشک ، یه دوستی ناب ، آرامش ... اس ام اس های مهربونانه ی مامان ، همه ی همه ی امروز من بود .

روزایی که بدم ... روزایی که خیلی خیلی بدم ، خدا عجیب تلاش می کنه برای ملس کردن اون روزم ...

× پری ، ممنونم برای بودنت دخترک ... حقیقی بودی از همون اول گرچه نشناخته بودمت ... : ) ای کاش از همون روزا با هم دوست می شدیم و ای کاش ... :-*

× ترجیح میدم چیزی از تصمیمم نگم ، چیزی نپرسید ، فقط می تونم بگم مسیر سختی رو در پیش دارم . برام خیلی دعا کنید ..

× فایل سخنرانی رو برای دانلود میذارم به زودی انشالله . به این امید که نا امیدیتون رو به امید بدل کنه... برای من که کارساز بود .


می خوام مگهان باشم خُب : (



برام اس ام اس اومده خانُم میمِ عزیز سلام ! 

جواب دادم علیک سلام !

جواب شنیدم کباب کثیف دوست داری ؟! 

جواب دادم اهل کباب نیستم در کل ! اونم از نوع کثیفش !!! 

جواب داده چرااا ؟! بیا با هم بریم بیرون و یه کبابی بزنیم خُب ... 


+ مگهان قبول می کنه ، لباسش رو تو کمترین زمان ممکن می پوشه و منتظرِ آقای هم کلاسیش میشه تا ناهارو با هم باشن!

+ خانم میم (نام حقیقیِ بنده!) اخمی می کنه و سریعاً دعوت رو رد می کنه و میگه باشه برای وقتی که همه ی هم کلاسی ها باشن ! :| 

+ مگهان بودنم ، آرزوست !!!