چندین روزه ندیدمش و حس میکنم واقعا دلم براش تنگ شده...
+ وقتی برام نوشت تولد داداش کوچولومون مبارکمون باشه قند در دلم آب شد.
دیروز لاهیجان بودیم، از سر صبح که بیدار شدم خدا رو شکر کردم و به خودم گفتم فقط و فقط در لحظه زندگی میکنم امروز...
یکی از روزای خوب عمرم بود، با خواهر و برادر گرامی دوستمونو بردیم لاهیجان و تو کافه میورا قشنگشون تولد نصفه نیمه گرفتیم و بعدشم ادامه تولد کنار استخر... یه روز با کیفیت به تمام معنا بود الحمدلله، دوس ندارم یادم بیاد که تا پامون به رشت رسید دوباره مشکلات سرمون آوار شدن... اصلا دوس دارم فراموش کنم همه چیزو
خدایا مرسی که بهم توان دادی دوباره بلند شم، مرسی که در همین حد(به نظرم لیاقتم بیشتر از این بوده ولی خب شاید اشتباه میکنم) بهم توان دادی
به خودم و خواهر قول دادم این هفته حتما حتما ۲ روز آزاد بذارم برای خودمون...
انقدر پیچیدهست که خودمونم نمیفهمیم چی شد یهو همه روزامون یه کاری برای انجام دادن هست و روز تعطیلمون پر شده، به مناسب تولد برادر گرامی ۲روز تعطیلی گذاشتم و سعی میکنم چهارشنبه هم تعطیل باشه و بتونم تا ماسولهای، لاهیجانی جایی برم و هوا تازه کنم^_*
بهم قول داده یه روز از همین روزا که کارم کمتر بود و تونستم ۵صبح بیدار شم، بریم دریا...آخه من تماشای دریا رو خیلی دوس دارم.
+ اخیرا هرجا رو میگم که دوس دارم برم بهم پیشنهاد میده، مثلا دیشب حدود۲ شب بهش گفتم دلم دریا میخواد و بهم گفت ۶ بیدارت کنم بریم؟(ساعت ۸:۳۰ میره سر کار و منم نهایتا ۹ باید کارگاه میبودم)
+ امروز حالم خوب نبود و خوابالودگی رو بهونه کردم و نرفتم. شاید فردا بتونم بیدار شم...
+ تو این روزای بدحالیم سعی میکنم خوبیهاشو بیشتر ببینم، البته بزرگشون نمیکنم فقط سعی میکنم ببینم و بنویسم.
این روزا که حس کرده حال خوبی ندارم مدام بهم پیشنهاد بیرون رفتن میده، دو روز پیش صبح ازم خواست صبحونه رو با هم باشیم و منم چون وقت دکتر داشتم پیشنهادشو قبول کردم، قرار شد صبحونه رو نزدیک مطب بخوریم که بعدش بتونم سر وقت برسم.
سر میز صبحونه موبایلم زنگ میزنه و یه خبر بد بهم میدن، باید زنگ میزدم و خبر بد رو به خواهرمم میدادم که وای چه حال بدی بود. اینکه میگم خبر بد خیلی بد بودهها(یه مرحله پیش از مرگ و بیماری لاعلاج) اونقدری وضعیت وخیم شد که ازم خواهش کرد بگم چی گفتن بهم پشت تلفن که تا اینحدحالم بد شد، و فقط بهش گفتم که شرایط بیانش رو ندارم.
وقتی رسوندم مطب تو آسانسور اشکام شروع کردن به اومدن... تو آینه به خودم نگاه کردم و با خودم فکر کردم چند نفر مثل من این همه درد میکشن تو این دنیا؟ چند نفر از من بدبختتر آدم هست؟چند نفر خوشبختتر؟ چند نفر این همه تنها هست؟
عصرش تماس گرفت و دوس داشت با هم باشیم، بهش گفتم بمونه برای یه روز دیگه و فرداش روز دختر بود. ازم چند بار خواهش کرد بریم بیرون، شاید فکر کردین میخواسته کادوی روز دختر بهم بده که منم همین فکرو کردم اتفاقا، ولی هیچ کادویی در کار نبود و با خودم فکر کردم من چقدر تغییر کردم، انگار دیگه خیلی خیلی کم برام اهمیت داره هدیه گرفتن، جاش دوتایی برای شام رفتیم بیرون و تقریبا مثل همیشه مهمون اون بودیم:دی
این روزا خیلی کارمون زیاده، با حال خسته یه پیام به مسبب حال بدمون دادم و در کمال ناباوری هیچ جوابی ازش نگرفتم... قلبم مچاله بود، مچالهتر شد.
+ خدایا اگه هستی همهمون رو به راه راست هدایت کن
همیشه آرزو میکردم خدا اندازهی صبرم امتحانم کنه، اما مشکلات خیلی بزرگتر از توانم شدن...
+ لعنت به مشکلاتی که هست و تو نمیتونی هیچکاری برای حل کردنشون کنی، خدا هم که یا هست و اهمیت نمیده، یا نیست که در هر دو صورت ازش ناراحتم...
اگر بوده و اهمیت نداده که خیلی درده، اگرم نبوده که این همه سال کی رو میپرستیدم؟! خیلی دردناکه
بارون بیوقفه میباره، مهمون عزیزم از انزلی اومده و دو روزی پیشمونه... اومدیم تو اتاق راضی خوابیدیم. سه تایی... چون اتاق خواهرم ۲تا تخت داره:)
آخ چقدر مهمونی که بیاد و شب بمونه خوبه آخه
هفتهی دیگه ایران رو به مقصد هامبورگ ترک میکنه و میدونم خیلی زیاد دلم براش تنگ میشه
+ ناهار شکمالملوک بودیم و بعدشم شیرینی از سهیل گرفتیم جهت وداع دختره با شیرینی رشتی
+ خدایا لطفا روزای خوبمونو زیاد و زیادتر کن
همهچی خوبه، ممنونم از کامنتهاتون... هیچکدومو تایید نکردم تا فردا که غیر خصوصیا رو تایید میکنم:)
مرسی از تحملو درکتون
امروز ۸ تیر، اون نبود و من نتونستم تحمل کنم تا بیاد بخوام شکایت کنم، گلههامو به سمع و بصرش رسوندم و بهم حق داد. در نهایت با خودم فکر کردم خب که چی؟
الان اگه کاری که قرار بود انجام بده رو انجامم بده دیگه بهم نمیچسبه، که همین اتفاقم افتاد. یک ساعت بعدش زنگ زد و باب صحبت و دلجویی رو باز کرد. اونقدری ازش ناراحت بودم که بهش گفتم چیزی درست نمیشه و تو همین انتظار کوچیکم رو برآورده نکردی و دیگه دیر شده پس تلاش نکن
+ عموما وقتی از کسی دلخور میشم دوست ندارم دیگه ادامه بده و فکر میکنم هر کاری هم برام بکنه بیارزشه... اگر من ازش خواسته بودم کاری رو انجام بده همون زمان منتظر نتیجهش بودم. نه دیرتر...
+ هعی
+ دیروز مراسم مامان نیلوفر بود، شاداب رفتم انزلی و پژمرده برگشتم، خیلی خیلی حالم گرفته شد و تا شب سر درد داشتم. فکر میکنم شاید شرکت تو مراسم عزا انرژیمو گرفته بود که اونقدر ازش ناراحت شدم.
+ خدا رو شکر امروز از صبح درگیر کار بودم و تا ۸هم کارم ادامه داره
+ میدونم الان با خودش فکر کرده باز چند روزی رفته سفر و من اینجوری میکنم حالا از روی دلتنگی یا سر رفتن حوصلهست. بدم میاد که هی میگه بذار برسم رشت میبرمت بیرون
به یک دلیل که شاید از نظر شماها خیلی هم موجه نیست ازش دلخورم و موندم برگرده رشت تا بحث رو باز کنم و ناراحتیهامو بهش انتقال بدم.