مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

دو دسته از آقایونو هیچ گاه درک نکردم.

دو دسته از آدما رو هرگز درک نکردم، یکی اینایی که زنگ میزدن فوت می کردن و ما آخر نمیفهمیدیم چی عایدشون میشد از این همه فوت!!! و آیا واقعا لذتی براشون به همراه داشت؟

یکی دیگه م اینایی که با کفششون کفشتو لمس می کنن یا با پاشون میزنن به پات! نه خدا وکیلی چه لذتی میشد ببره از این حرکت ؟:| 

دیروز دیدم حس و حال کتاب خونی در وجودم زنده شده بعد از اتمام کلاس کوله م رو گذاشتم رو دوشمو خودمو به کتابخونه ی دانشکده رسوندم. اولین جایی که خالی بود رو انتخاب کردم برای نشستن و من تنها فرد حاضر در اون فضا بودم. کم کم دور و برم پر شد.

وسطای خوندن کتابم درست جایی که تو اوج هیجان بودم-ولی از چهره م نمایان نبود مطمینم- دیدم یه چیزی خورد به پام. هی اهمیت ندادم و گفتم حالا حواسش نیست که پای منه و فک میکنه میزه! بعد دیدم نه!!! ادامه داره این داستان و این آقای بغل دستیم خیلی در تلاشه، اونقدری در تلاش بود که یه لحظه فکر کردم برم پامو نزدیکش کنم اینقد اذیت نباشه طفلی.

خصمانه نگاهش کردم دیدم چشمک می زنه برام:| 

جامو عوض کردم یه دور و ویوم شد این ، بغل دستم یه آقایی نشسته بود که لپتاپش رسما روی کتابم بود، این ورمم یه پسر دیگه ای نشسته بود که هی عطسه پشت عطسه و از من دستمال طلب می کرد. تا جاییکه یه بسته دستمال کاغذی هدیه کردم بهش و گفتم مال خودت فقط دیگه صدام نکن! 

وقتی از کتابخونه اومدم بیرون بارون شدید بود و منم لباسم کلاه داشت، در یک اقدام شجاعانه-رمانتیکانه اون آقای اشاره با چشم و ضربه با پا، بهم پیشنهاد داد همراهیم کنه تا مسیری و زیر چتر و سایه شون باشم!!!!!! 24 سال و 9 ماه عمر کردم همچین مواردی به تورم نخورده بود، خلاصه که حضور این آقایون عجیب دور و برم باعث نشد کم بیارم و تا آخرین زمانی که میشد نشستم تو کتابخونه و 40 صفحه از کتابم رو پیش بردم!!! 

+ اول اول که رفتم کتابخونه فقط خودم بودم و یه میز 4نفره رو تنهایی پر کرده بودم با جامدادی و کیف و 4تا از کتابام، ایشون اومد در نزدیک ترین نقطه به من نشست :دی 

یه ماشین حسابم داشت نمیدونم چی کار می کرد باهاش دقیقا فکر کنم باهاش اس ام اس میداد به ملت... آخه چی رو یه ربع بدون هیچ یادداشتی حساب می کرد:| ¿ دستشم خسته شد ساعتشو کند گذاشت سمت من، 

بعد از حساب کتاب دوباره ساعتشو دستش کرد و به حالت تمرکز نشست و دسش درد نکنه مزاحمتی برام نداشت :دی فقط موجود عجیبی بود. 

+ دقت کنید که من با وسیله هام جای 4 نفرو گرفتم، بس که با فرهنگم!!!


بی شک تولد تو بهترین اتفاق زندگی من و ما بوده...

چقدر آرزو دارم یه روزی دخترک سفید بورت رو به آغوش بکشم... 

سه سال و سه ماه پیش از به دنیا اومدنم خدا بهترین هدیه ش رو به من داد و اون چیزی نبود جز یک خواهر با چهره ای نه چندان شرقی... 

+ گرچه پدرم خسته بود، اما 28 سالگی بزرگترین فرزند خونواده اتفاق خوشی بود که باید جشن گرفته میشد...  بابا یادش بود که باید بهش هدیه بده و صبح از بانک کارت هدیه برای خواهرم گرفته بود. وقتی میبینم این همه عشقش رو با تمام مشغله هاش، دلم می خواد هزار بار براش بمیرم... 

+ با خودم فکر می کنم چقدر خوشبحال همسر آینده م میشه که تو خواهر خانومش! باشی... 

+ کیک های خواهرم خوشمزه ترین کیک های دنیان(برای من)...

+ دوست ندارم جایی جز اینجا عکس کیکم رو ببینم، عکس کیک خودم رو اتفاقی دیدم به اسم خودشون تو اینستا گذاشتن، خجالت آوره. ما که از این کارا نمی کنیم، نه :) ؟



تفاوت نگاه من،نگاه او

عکس پسرخاله و خانومشو نشونم داد، گفتم چرا خانومش اینجوری بغلش کرده؟ انتقادم دارم چقدر طلا دست خانومشه! 

گفت کو ببینم... مگهان من این همه مدت تا حالا به چنین جزییاتی از این عکس توجه نکرده بودم! 

گفتم تنها چیزایی که تو این عکس میشه دید همیناییه که گفتم. مگه تو چی میبینی غیر از این؟ 

گفت من میبینم که اینا دو نفرن! و صمیمیت میبینم-بغل خیلی گرمی کرده بود همسرشو- و همین. 


+ بعدش غلتیدم تو تخت و به همه ی تفاوت ها فکر کردم، به همه ی تفاوت ها... 

+ همیشه می ترسم که با همسر آینده م همزبان نباشم، ترک باشه کرد باشه یا زبانی غیر از فارسی داشته باشه... (خانم و آقای مذکور در عکس همزبان نیستن)


بلاگرها رو اینگونه خدا پرست می کنند.

+ نام کتاب چوپان معاصر ... خریداری شده برای بانو چوپان رفیق عزیزم ... 

+ خدای خوبی داری، به خدای من هم سر بزن. طنز ظریفانه ای تو این جمله بود و هیچ کس جز ما بلاگر ها درکش نکرده و نخواهد کرد.

خدا...خدا فقط به تو رسد دعای ما

و هیچ چیز به اندازه ی چهره ی اندوهگین پدرم نابودم نمی کنه. 

و آقای R ما هم خدایی داریم، به همون خدایی که تو قبولش داری دعای مظلوم ها پشت ماست. به همون خدایی که قبولش داری قسم که اندوهگین کردن پدر من و پدرهای خیلی ها جز جهنم خیری برات نداره. 

ای کاش وقتی تو جهنم پامو میذارم تو اونجا باشی ... من بدم، من هرگز مثل پدرم نیک نام و بزرگ نبودم. تو هم نیستی و تو اون دنیا می خوام ببینمت و می خوام بهم جواب بدی. می خوام بدونم خوردن پول مردم چه لذتی برات داشته؟ می خوام بدونم چطور تونستی بخندی وقتی آقای ه. رو اخراج کردی و طفلی از سفر برگشت و با صندلی پرش مواجه شد. چه حسی داشتی تو تمام این لحظه ها؟ فقط چون بهت گفته بود که حق نداری آبدارچی رو تو این اوضاع اخراج کنی...

منتظرم ببینم خدا کی صدای آه مظلوم ها رو میشنوه... 


+ برای پدرم دعا کنید. محتاجیم به دعا 

+ برای مظلوم ها دعا کنید. برای رسوایی انسان های نالایق دعا کنید... این بدخواهی برای دیگران نیست. بدها باید رسوا شن، بدهایی که با ریش و چهره ی اسلامی از هیچ دزدی و بدی در این دنیا دریغ نکردن. 

+ و اشکای امروز من همزمان با شنیدن این آهنگ


 .http://dl.musicfa.ir/Music/Ali-Zand-Vakili/Ali%20Zand%20Vakili%20-%20Faghat%20Doa%20Kon%20-%20%5bMusicFa.Ir%5d%20%28320%29.mp3



غروب جمعه!

بعد از یه صبح و یه روز خیلی خوب غروب جمعه باید اینقدررر دلگیر باشه؟ 


+ کسی میاد بریم تو کوچه بازی؟ درسم ندارم تازه!

توصیه پزشکی یک عدد دکتر:دی

اگه شمام در سفر آنتی بیوتیک مصرف می کنید کامنتای پست روابطم با پزشکی خوب شده انگار!!! رو بخونید! :دی 



نبود که بهم بگه مگی بیدار شو!

رو تخت خوابیده بودم-بودیم- نفهمیدم کی خوابم برد. یهو دیدم صدام میکنه و میگه حالت خوبه؟! اون لحظه هم خوشحال بودم،هم تپش قلب داشتم و اصلا حس عجیبی بود :دی 

فهمیدم که خواب می دیدم تو خوابم گویا اولش می خندیدم، بعد به هیجان و ترس بدل شد که دیگه طاقت نیاورد و بیدارم کرد. 

دیشب تو خواب همون حس و دوباره تجربه کردم! اما این بار کسی* کنارم نبود که بیدارم کنه . 


+ کسی : بانو چوپان! 

+ چرا اون شب بعد من خوابید؟!

+ یاد ایام بخیر - چقدر خوش گذشت - چقدر خندیدم - چه چای سبز بدی بود - چقدر دل تنگ اون روزام امروز - ماهگردش بود.


GTA ! + Pic

تهران که بودیم درست جلوی در خونمون همش این ماشین پارک بود و یه روز ازش عکس گرفتم و برای هانی فرستادم. چقدرم ذوق کرد!

+ دقت کنید زیر چرخشم خون ریخته، البته نه خون انسان مثل اون بازی لعنتی، خون ببعی جونه:(

پارتنر درس خون/باهوش!

از یکی پرسیدم تو که شوهرت این همه درس می خونه برات سخت نیست؟! 

گفت نه اصلا !!! چه سختی؟!

گفتم چه عالی! من همیشه آدمای درس خون رو دوس داشتم ولی خب حس میکنم اینجوری سخت میگذره به آدم !

وسط حرفام پرید و گفت تازه بگما خیییلییی هم خوش می گذره اون به درسش میرسه منم به خونواده و زندگیم!!! سرگرمم . چی از این بهتر ؟! 


+ هلاک شوهرداری مدرنم من:| ! 

+ چرا خواهر من قصد شوهر کردن نداره دقیقا ؟ دلم هیجان می خواد !!!


بامزه س دیگه!

وقتی  بعد یه سکوت طولانی ازش بپرسی خوبی تو ؟ 

و اون بگه من که سراپا اشکالم  ولی تو، حرف نداری ! 

وقتی هم با هم باشیم دیگه خیلی حرف نداریم ...  



+ ازسری  چرک نویس های شهریوری ...

+ از گذشته ی دور و نزدیک ...

+ بی هیچ توضیحی.

دوست پسر/دوس دختر! + توصیه به آقایون

یه چیزی که ذهنمو درگیر کرده اخیرا اینه که اینایی که با دوستی شروع می کنن و منتهی به ازدواج میشه دوستی ... چقدر از هم شناخت دارن؟ هرگز حرفای جدی میزنن با هم درباره ی بعدهاشون؟ اینکه چه انتظاراتی از هم دارن؟چند تا بچه می خوان؟دوست دارن کجا زندگی کنن؟ و خیلی مسایل که تو ازدواج سنتی طی یکی دو روز ازش صحبت میشه و جمع میشه ماجرا ولی تو ازدواج های مدرن-دوستانه-نمیدونم این اتفاق میفته یا نه ؟! 

--- 

از یه چیزی که خیلی بدم میاد اینه که این روزا آقایون وقتی می خوان یه رابطه رو شروع کنن از اول انگار قصدشون مشخص نیست، شروع به حرف زدن می کنن و کم کم مشخص میشه ماجرا براشون جدیه و به ازدواج فکر کردن حتی!!! ولی خانم از ماجرا بی خبره... به نظرم باید خواستگاری و پیشنهاد حتی برای دوستی خیلی خاص و موندگار باشه. حتی با چند جمله ی محبت آمیز و یه هدیه ی خیلی کوچیک بعدش شروع بشه. نه اینکه یهو ببینی وسط ماجرایی بدون اینکه رسما ازت چنین درخواستی شده باشه.


+ من دوست دارم به طور مشخص و واضح بهم ابراز علاقه کنن و خیلی رسمی بخوان که فکر کنم و بعد هرجوری که تمایل دارن شروع کنن رابطه رو. اما اینطوری نباشه که من ندونم و یهو ببینم نه راه پس دارم و نه راه پیش ... وسط یه رابطه ی احساسی قرار گرفتم و خودمم مقصرم بدون اینکه چنین برنامه ای برای زندگیم داشته باشم . 

+ سوالات خصوصی نپرسید در این باره. ممنون.