حس وقتی رو داشتم که ۲۴ ساله بودم، بهش گفتم دیگه وقتی ازش حرف میزنم هیچ حسی ندارم، حتی ازش ناراحت نیستم برای یهویی رفتنش… واقعا نیستم. واقعا…
ساعت ۱۰ شب قرار گذاشتیم بریم پارک، یه فلاسک کوچیک یه نفره براش خریدم امسال، این شبا که میریم بیرون برام چای دم میکنه و میاره، چقدر میچسبه… چای املش یا لاهیجانه نمیدونم، هرچی که هست حسابی و خوب دم کشیده
تو چت براش نوشته بودم کتاب ببریم بخونیم؟ نمیدونم چرا چون تایید نکرد فکر کردم حس و حالش رو نداره حتما، با خودم کتاب نبردم ولی اون کتابش رو آورده بود. اول گفتم من تو گوشیم کتاب میخونم اما یهو فکر کردم ازش بخوام برام بخونه و چه درخواست خوبی بود، شبم رو ساخت اصلا کتابخونی دو نفرهمون… اون میخوند و من گوش میکردم، من میخوندم و اون هم احتمالا گوش میکرد. لا به لای خوندن برام چای میریخت و خلاصه از هر دقیقه امشب لذت بردم.
* کتاب رو عیدی گرفته بود، ایزابل بروژ…
چه حالی به به