مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

زندگی معمولی ما آدم‌ها

قبل افطار از خونه می‌زنم بیرون، به اطرافم با دقت بیشتری نگاه می‌کنم. میرم سمت شهرداری چون پسر همون حوالی منتظرمه... قدم میزنم، به اطرافم نگاه می‌کنم. یه آقایی از دستفروشی که زیر کتابخونه ملی بساطش رو پهن کرده می‌پرسه آقا... لباس عروس فروشی کدوم‌وره؟ 

دستفروش مسلط جواب میده همین خیابون شیک یکی دو تا هست. آقا جواب میده خونواده‌م رفتن دنبال لباس عروس و گمشون کردم... زندگی چقدر ساده‌ست، مردی که موبایل معمولیش شارژ نداره و خونواده‌ش رو گم کرده، دستفروشی که با اشتیاق سعی داره کمکش کنه برای پیدا کردن خونواده‌ش و از اون قشنگ‌تر خونواده‌ای که جمعه قرنطینه‌ای رو انتخاب کردن برای انتخاب لباس عروس اونم مرکز شهر که شاید واقعا کمتر کسی برای خرید لباس عروس انتخابش کنه...

پشت ویترین کتابفروشی نیمه‌باز می‌ایستم، یه آقایی کنارمه و با دقت عناوین کتاب‌ها رو میخونه، میره جلو در و به کتابفروش میگه تو این کتابایی که اسم می‌برم ارزون‌ترینش رو میشه بهم بدین؟ 

به پدر و دختری که نزدیک اغذیه گل سابق وایستادن نگاه می‌کنم، ماه رمضونه و یه گوشه پشت کرده پفک می‌خورن و هرچند ثانیه انگشتاشونم تو همین اوضاع کرونا می‌لیسن، معلومه دارن کنار هم کیف می‌کنن و باباهه از دختره می‌پرسه امشب میخوای برگردی پیش مامانت؟ 

بهم زنگ میزنه و میگه معلومه کجایی؟ بیا منتظرتم... میگم همین دور و برام، الان میام پیشت... از دور می‌بینمش و بهش اشاره می‌کنم ماسکت کجه، میرسه بهم و ماسکش رو صاف و صوف می‌کنه و میگه کجا بودی این همه وقت و میگم همین دور و بر، حواسم پرت مردم بود. بهم قول داده اگه باید بخونم‌های ماهم رو تموم کنم  بهم دو تا کتاب خوب جایزه بده و منم این روزا دارم تلاش می‌کنم که هرچه زودتر به جایزه‌م برسم... 


+ ددلاین: فروردین ۱۴۰۱

نظرات 6 + ارسال نظر
امین 1400/02/31 ساعت 17:29

تسلیت میگم

ممنون...

آسمان 1400/02/14 ساعت 12:59 http://avare.blog.ir

وای چه پستت سرشار از زندگی بود. خودمو وسط شهرداری جلوی کتابفروشی مژده تصور کردم.


ممنون که همراه شدی باهام دختر

مِلیچَک 1400/02/13 ساعت 17:07 http://eshkaft.blog.ir/

چرا 1401؟ متوجه نشدم :/

هیچی اون یه زمان قراردادیه که برا خودم گذشتم برای یه هدفی

هانی 1400/02/12 ساعت 15:56 http://www.hanihastam.blog.ir

چند روایت کوتاه از آدم‌های واقعی...

بعد فکر آدم مشغولشون میشه. مشغول خودشون و داستاناشون. خیابون پر قصه است اگه خوب نگاه کنی

دقیقا... پر قصه‌ست و چقدر روزمرگی و شلوغی ذهن ما رو از دیدن‌ها دور کرده

توکآ 1400/02/11 ساعت 10:24

مگی کتاب هات رو برامون معرفینمیکنی؟
راستی حالت مگیمون خوبه ؟

معرفی کنم؟
چشم درحال حاضر دارم مصائب آشپزی برای دیکتاتورها رو می‌خونم که پسر بهم پیشنهاد داده

حال مگی‌تون هم دیگه بله خوب خوبه

+ توکا اگر وبلاگ داری برام آدرس بذار

محدثه 1400/02/11 ساعت 08:31

اخ اخ...شهرداری، مخصوصا تو هوای بارونی، اون زمین سنگفرش... اخ مگی... چطور ما فقط نیم ساعت از هم فاصله داریم ؟! هوم؟ پسر مهربون ما چطوره؟ برو بخون ببینیم کتاب جدید چی میده

واقعا چقدر دور و نزدیکیم به هم دختر

خوبه حالش، فعلا مصائب آشپزی برای دیکتاتورها رو بهم داده و باهاش خوشحالم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد