صدای اتفاقات خونه ی همسایه قلبمو از جا می کنه...
فکر می کنم درگیر شدن با کار و درس برای من بهترین گزینه ست، من هرگز همسر و از اون مهم تر مامان خوبی نمی شم و حقیقتا انگار نمی خوام که بشم، من به خودم هیچ کمکی نمی کنم برای بهتر شدن... روز به روز کینه ی قلبم بیشتر و سنگین تر میشه، خدا هم حق داره تو این زمینه نگاه بهم نکنه و نمی کنه...
با خودم فکر می کنم همه ی آدما دردهایی مشابه درد من دارن؟ مگه چند نفر چونان دردی رو می تونن تحمل کنن؟ ای کاش میشد به یک نفر از همه ی دردها و خوشی هام بگم، اما واقعا نمی تونم... خیلی ها هستن که شنونده های خوبین، اما من آدم گفتن نیستم.
تو مامان خیلی خوبی میشی....خیلی خوب ^_^
نه بابا از این خبرا نیست؛)