مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

بیست آبان هشتاد و نه...

بیست آبان شش سال پیش...

بارون می بارید، وقتی چشم باز کردم هوا تیره و تاریک بود. بابا بعد نماز خوابش برده بود، چای روی گاز روشن بود و دم کشیده، گاز رو خاموش کردم و حس کردم میلم به خوردن چای هم نیست حتی... 

لباسم رو پوشیدم، خوب یادم هست هدبند گیس دارم رو دور سرم بسته بودم و گیس لوسش رو از طرف چپ مقنعه م بیرون گذاشته بودم. مقنعه ی مشکی سرم بود، مانتوی توسی قشنگی تنم کرده بودم که از خیابان استادان ارومیه خریداری شده بود ... قبل از بیدار شدن بابا خونه رو ترک کردم، بارون می بارید، بی وقفه می بارید. تو پارکینگ ایستادم و به ناچار زنگ زدم که تاکسی بیاد... 

سرد بود، مثل بید لرزیدیم گوشه ی خیابون، درست رو به روی هتل کادوس، خیلی سرد بود و من خیلی تنها بودم، مثل همیشه با وجود بچه بودنم مستقل عمل کرده بودم، وقتی همه خواب بودن حدود ساعت 6 و 7 تو خیابون منتظر افسر ایستاده بودم. مثل همه ی دکتر رفتنهام تنهایی بود، تنهایی... مثل روز ثبت نام دانشگاهم، تنها، تنها... آزمایش رفتنهام، تنها، تنها...

تا ابد یادم می مونه پارک دوبلم رو جلوی فروشگاه دلفین رفتم و بهترین پارک دوبل عمرم بود، دیگه به طور اتفاقی هم نشد اونقدر خوب پارک کنم، افسرم دست زده بود برام، دست... یادم نمیره دور دو فرمونه م تو کدوم قسمت از اون کوچه ی منظریه بود و یادم نمیره اون روز فقط من بودم که از هنرجو(!)های مربیم قبول شده بودم، یادم نمیره برادرزاده ی مربیم رد شد و مربیم چقد عصبانی شد. یادم نمیره...

بعد شنیدن قبولی، رفتم آموزشگاه و گفتن عکسهام گم شده، گفتم به زودی میارم و به زودی شد خیلی وقت بعد... آموزشگاه رو ترک کردم، قدم زدم، خیلی قدم زدم، از کسی پرسیدم این تاکسی ها تا چهار راه می برنم؟ آقا خیلی مصرانه اومد و سوار ماشینم کرد و به راننده سپرد منو کجا پیاده کنه و هی نگران بود که گم شم، طفلک فکر کرده بود رشتی نیستم. شیرینی پگاه، چهار راه میکائیل... با خودم فکر کردم شاید بهتره شیرینی قبولیمو از اینجا بخرم، شیرینی خشکی داشت که محبوب بود تو خونه و خونواده مون، شیرینی خریدم و رفتم خونه... گفتم تموم شد، قبول شدم. من 19 ساله تنهای تنها رفته بودم برای گرفتن گواهی در حالیکه اکثر بچه های حاضر خونواده هاشون اون دور و بر بودن، یا شک ندارم از زیر قرآن ردشون کرده بودن... همیشه مخالف گنده کردن مسائل بودم، همیشه بدم می اومد که همه بدونن من کجا و تو چه زمینه ای موفقیت خاصی کسب کردم. من همه ی مراحل زندگیم رو بی سر و صدا طی کردم، بی سر و صدا موفق شدم اگر جایی موفق شده بودم...

ساعت 2 ظهر بود که خواهر از سر کار برگشت، شیرینی رو تو ظرف کوچولویی چیدیم و تو ساکمون چپوندیم، چمدون ها رو بستیم و خونه رو به مقصد فرودگاه ترک کردیم، سفر مجردی خواهرانه با دختر عمه ها... عالی بود اون سفر، عالی

چند ساعت بعد امتحان شهرم من تو حرمش نشسته بودم و به کفترا نگاه می کردم، به گنبد طلا و به آبی نگاه آسمونش نگاه می کردم. امام رضا اون سال من رو دو بار طلبید به فاصله سه ماه...

حالا دلم عمیقا هوس امام رضا و حرمش رو کرده، اما واقعا شرایطش رو ندارم، ای کاش کسی دو روزه دعوتم می کرد... شاید این تنها آرزویی باشه که تو این روزهای پر مشغله و پر سختی ممکنه داشته باشم. 

امام رضا جان، یادم هستا چیا ازت خواستم، شاید 4 5 خواسته ی کلی داشتم که 3تا از داشته هامو بعد اون نماز عید خوندن ازم گرفتی، واقعا باورم نمیشه سال 95 اینقدر بد بوده باشه و اون مرداد اونقدر نحس... من هنوز اتفاقات زندگی رو با دقت نگاه نکردم، فقط حس می کنم تحمل این همه درد با هم حقمون نبوده، همین

و دلمم برات تنگ شده، دلم برای مشهدت خیلی تنگ شده، میشه یه جوری که خودمم باورم نشه بطلبیمون؟ واقعا میشه؟


نظرات 7 + ارسال نظر

مگی عزیزم اگه تو نویسنده بودی حتما من از طرفدارانه پروپا قرصت بودم، خیلی خوب بووود خیلی.
جدایه اون حسِ خیلی خوب که آخرِ پستت بود، این تنهایی انجام دادن کارهات من رو یاده عمل چشمم انداخت، که وقتی دکترم فهمید تنهام باورش نمیشد و چون من آخرین عملِ اونروزش بودم میخواست من رو برسونه، وقتی چند روز بعد از عمل واسه معاینه رفتم مطبش بهم گفت هیچ وقت جسارت و شجاعتت رو فراموش نمیکنم، گفت تا حالا چندین و چند بار جاهایه مختلف من رو مثال زده و گفته ببینید یه دختر بچه با این همه محدودیت میتونه چه کارهایی بکنه وقتی جایی رو تنها میره که آقایون با دو سه تا همراه میرن.
مگی کسی نمیدونه به دکترم هم نگفتم ولی تو بدون، من کسی رو نداشتم که با خودم ببرم، من واقعا تنها بودم، تنهایه تنها، جسارت و شجاعت نبود، تنهاییه محض بود، من حتی وقتی هم که خیلی خیلی به کمک احتیاج داشتم و به زبونش آوردم کسی نبود کمکم کنه، بازم تنهایه تنها بودم، اینارو با بغض برات نوشتم، اما دیگه گذشته، مهم نیست، امیدوارم همیشه موفق باشی و همین جور آروم و پیوسته به همه ی خواسته هات برسی.
امیدوارم امام رضا یه نگاه ویژه به دلت بکنه. تو خیلی خوبی مگی خیلی. مواظبه دلت باش.

آخه ندا چقدر یه آدم میتونه مهربون باشه؟
منم بغضم گرفت از تصور تنهاییت، من به ظاهر خیلی آدمها دور و برمن، در واقع اگر ازشون بخوام همراهیم می کنن، ولی من شخصیت عجیب غریبی دارم و ترجیح میدم تو اکثر مراحل زندگیم آروم و ساکت و تنها باشم...
آخ ممنونم از این دعات، به بنده ی بدی مثل من نگاه ویژه هم میکنه یعنی؟! بعیده...

میلاو 1395/08/21 ساعت 06:00

در راه بازگشت از کوه طور پیام آور وحی از حی لایموت پیامی برایم آورد شنیدنی: امید;11 واهی اش هم اگر هست داشته باشش چرا که احدی جز خدا آگاه نیست که کدام روی سکه برای تو برزمین خواهد افتاد

:)

مگی عزیزم دیروز امروز خیلی یادت بودم برای قولی که بهت دادم چغندر اومده بازار ادرس رو لطفا برام بزار تو وبلاگم بفرستم برات.
اما من یه پیشنهاد بهتر دارم برات که بیای با دوستات مشهد و چغندراتو با خودت ببری

وای وای وااای ساااارا
من چطور ازت تشکر کنم آخه دختر نازم؟ هوم؟
شاید امام رضا طلبید، که احتمالش کمه البته تو این درگیریها ولی اگر طلبید میام و چغندرامو ازت میگیرم

هانی 1395/08/20 ساعت 09:56 http://www.hanihastam.blog.ir

آرزو می‌کنم این اتفاق خوب برات بیفته و بری جایی که دلت هواشو کرده :)

ممنونم آقا

مروئه 1395/08/20 ساعت 09:46

عزیزم ان شالله که میطلبه و قسمت میشه میرین
کلا من همیشه دلتنگ حرم آقا امام رضا هستم واقعا گاهی دوست دارم همه چیزو در آن واحد رها کنم برم فرودگاه و از اونجا برم حرم یه دل سیر گریه کنم زیر اون لوستر سبز بشینم و فقط نگاه کنم به دیوار روبرم و حرفای تو دلمو بزنم.
امسال هم دوبار قسمت شد من رفتم مشهد.
ان شالله که قسمت میشه رفتی مارو هم دعا کن من و خواهرم و مامان

انشالله شما هم زیاد زیاد طلبیده بشید مروئه جان
چشم اگر رفتنی شدم حتما...

با این همه اشتیاقی که تو حرفات بود حتما همین روزا دوباره زائر امام رئوف میشی... :)

امیدوارم، همه چیز به اشتیاق نیست بانو

Elsa 1395/08/20 ساعت 06:28

با خوندن پستت چقدررررر هوایی شدم منم‌..

.....
به کربلا که نرسیدم و نمی رسم، امام رضا هم برام دور از دسترس شد... به همین راحتی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد