مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

 

بابا خیلی تلاش کرد شرکت اینجا رو سرپا نگه داره، اما نشد و انحال شرکت باعث شد برشون گردونن تهران، این دو سه ساله چندین خونواده از تهران اومده بودن اینجا و همگی هم راضی بودن. 

همش چرته که میگن برید شهرستان، خودشون نمی خوان و خودشون نمیذارن... اینجا هیچ کاری نیست. امروز رفته و اسبابش رو جمع و جور کرده، خیلی دردناک و سخته ترک شغل، ولی ما مدام میگیم از این تغییر خوشحالیم و اینجوری خودشم کمتر حس بدی داره. احتمالا با همین شرکت کار کنه در سمت دیگه ای و متاسفانه در شهر دیگه ای

اون زمانا که می خواست بره کاله و نرفت، من چه خوشحال بودم و کلا همیشه ی خدا از کاله حس بدی می گرفتم، میگم شاید خیر بود که بره و اشتباه کردیم. آمل خیلی از ما دور بود، باید می رفتیم تو شهری زندگی می کردیم که از نظر فرهنگی و امکانات با شهر خودمون تفاوت داشت و خب این تصمیم رو سخت تر می کرد. حالا که گذشته، فقط خواستم بگم برامون دعا کنید. برای آرامش بابا نه حقوقش و ... 

و اومدم بگم انگار داره میره تهران و نمی تونم بگم چقدر غصه داره از این اتفاق، حتی با بالا رفتن حقوقش هم حاضر نبود بره تهران و حالا به نوعی دارن مجبورش می کنن به این کار... چندین سال مسیر رشت به تهران رو هر روز طی کرد که شبا خونه ی خودش باشه، تو شهر خودش باشه. حالا دیگه هیچ کار و هیچ جایگاهی تو این شهر لعنتی مرگ گرفته نداره... 


+ دلم می خواست واسه بابالنگ دراز از این جریانات بگم، ولی واقعا توان نوشتن براش رو ندارم. نمی دونم چم شده و نمی دونم چرا همه چیز تغییر کرده... 

+ دلم می خواست شهریور ماه خیلی خوبی باشه برام، ولی انگار کور خوندم(!) انگار خیلی خل وضع و خوشبین بودم.

نظرات 6 + ارسال نظر
امیدمیرزا 1395/05/11 ساعت 10:40

اوه میخواستم بنویسم برات خیلی ها ولی بیخیال
میخواستم روحیه بدم
گلگی نبود

ولی من هیچوقت حسرت نخوردم ب حرفات ب چیزایی ک داری میدونم هرکسی که بخواد ب یه چیزی برسه با تلاش میرسه هرچقدرم بگه وای پارتی بازی وای اون فلانیش فلان منصب و داره و....
مثال مشخص ی خانم وبلاگ نویس که تازه اول کار و هنوز خیلی باید تلاش کنه ولی همین الانم از دید من یکی یه آدم موفق. به واقع شباهنگ میگم

این زندگی که داری نتیجه تلاش بابا همراهی خانوادش بوده
نمیدونم چرا بعضی دوستآن از خوندن اینجور چیزا ناراحت میشن

عارفه 1395/05/10 ساعت 21:19

به جمله فی خیر و ماوقع اعتقاد دارم سخت ترین روزهای زندگیم رو با همین جمله گذروندم
شمام بهش زیاد فک کن

به روی چشم عزیزم

انگار یادت رفته معجزه در کسری از ثانیه اتفاق میفته
تا شهریور....

یعنی باز امیدوار باشم؟
خیلی خسته م دیگه تیلو:(

نیکادل 1395/05/10 ساعت 08:13

مگی مگی
همش بگو خیره و مطمئن باش که همینطوره

آخه چقدر بگم؟
میگم عزیزم میگم
چشم

تک مدی 1395/05/09 ساعت 17:50

مگی
اینارو به فال نیک بگیر:)
شاید رفتن بابا به تهران آغاز اتفاقات شیرین و خوبی برای همتون باشه
مخصوصا برای تو:)
دوری خیلی سخته، اما به این فکر کن که فاصله ت با بابا، کمتر از فاصله کساییه که روی سکوهای نفتی کار میکنن
تازه درستم تموم شده، میتونی زود به زود تهران بیای:)
مطمئن باش آغاز دنیایی خوبیه
من دلم گواه خوب میده

عزیزم، چشم چشم چشم
خیلی سخته یه سری چیزها رو خیر دیدن، میدونی؟
وقتی به ظاهر فقط و فقط شره، سختمه خیر ببینمش
♡♡♡
الهی همینطوری باشه که دل دریاییت گواه میده عزیز دلم

ساده خان 1395/05/09 ساعت 17:11

یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
"دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت"
"دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور"
هان مشو نومید چون واقف نه‌ای از سر غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی بر کند
چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب
جمله می‌داند خدای حال گردان غم مخور
حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور
مخصوصا اینجاش ک میگه:
"دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت"
"دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور"
: )

یوسف کجا بود برادر من...
هاه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد