مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

دلم گرفته... امروز دلم می خواست مثل خیلی ها دوس پسرم می اومد دنبالم منو میبرد دانشگاه و برم می گردوند. 

نزدیک ظهر دلم خواست می اومد دنبالم و دوتایی می رفتیم یه ناهار خوب می خوردیم و حرفای خوب میزدیم و میرفتیم بلوار انزلی... 

+ خدا رو شکر همه ی اینا زودگذره و من میدونم نه مال دوست پسر دار شدنم و نه مال همسر شدن... من مال تنها بودنم،خودخواهیم روز به روز بیشتر میشه و این یعنی بعیده بتونم کسی رو شریک دقایقم کنم. 


بعدا نوشت: تذکر داده شده که اتفاقا تنهاییتو دوس نداری اگه داشتی دلتنگ نمیشدی و اینا:-" فکر کنم حق با شماست!!! :|

نظرات 35 + ارسال نظر
نفس 1394/09/04 ساعت 20:29 http://takenote.persianblog.ir/

یعنی قشنگ می فهمم چی میگی.
هم مورد اول و هم مخصوصا مورد دوم. این تضاد همیشگی زندگی من بوده. دلم میخواد گاهی یکی باشه ولی سریع یادم میاد آدم تنها بودن آفریده شدم انگار
راستی گفتم که بسیار بسیار روان و زیبا می نویسی خانمِ مهربون ...

چه خوبه که کس یا کسایی هستن که درکم کنن:)
من برام پیش اومده تو وبلاگم کسایی اومدن و گفتن حالا بذار یکی بهت پیشنهاد بده:| یعنی ممکنه فک کنن هیچ وقت کسی ازم خوشش نیومده
خیییلی خیلی لطف داری دختر خوب

یاد این بیت زیبا افتادم:
دلم یک دوست میخواهد که اوقاتی که دلتنگم
بگوید خانه را ول کن ، بگو من کی ، کجا باشم...

:) وای که چقدر خوب بود

من پیوسته از تو گریخته ام و به اتاقم ، کتابهایم ، دوستان دیوانه ام و افکار مالیخولیائی ام پناه بُرده ام ،قبول دارم که کَلّه شق بودم،اما تو هم هَمواره فقط در پی اثبات سه چیز بودی :اول آنکه در این ارتباط بی تَقصیری ؛ دوم آنکه من مُقصرم و سوم ، با بزرگواری تمام حاضِری مرا ببخشی !! { فرانتس کافکا }

آیکون آب دهن قورت دادن از شدت زیبایی این جمله ها...
ممنونم مداد عزیزم

بابا شاه 1394/09/03 ساعت 10:43

چشمم روشن

ای بابا :-"
فک نکردم بابا جانم بیاد اینجا خب... چه کاری بود از این حرفا زدم؟

Bluish 1394/09/03 ساعت 09:18

اولای ترم که جاییو بلد نبودیم! الانم که همش امتحان داریم و فقط نزدیکای خوابگاه چندتا جای خوب برای پیاده‌روی و قدم زدن هس که میریم. گاهی هم میریم کافه و اینا!
بعدِ امتحانای این ترم باید بریم اساسی این شهرو شهرای نزدیکشو بگردیم

هوریا هوووریاااا....من اصلا کافه های شهرتونو نرفتم.
یکی هست که خیلی دوس دارم برم بلوییش آدرسشو میدم خواستی جام برو:دی

سپیده 1394/09/02 ساعت 21:42

اره واقعا پاییز فصل هوس برانگیزیه

هوم پاییز لعنتییی

آدم 1394/09/02 ساعت 21:16 http://autumn-girl.blogsky.com

حق با شماست و اینا

فدای شما و ایناااا

مجید مویدی 1394/09/02 ساعت 19:01

تقریبا هیچ چیزی ثابت نمی مونه. و منطقیه واسه هر چیزی انتظار تغییر داشته باشیم. اینو می فهمم که بعضی وقتا آدم ترجیح میده تنها باشه، اما فک نکنم درست باشه که این رو یه الزام واسه خودمون قرار بدیم. همون طور که مثلا درست نیست که الزام کنیم که "من حتما باید با کسی باشم الان".
+ بحثِ خودخواهی هم پیچیده ست یه کم.
بعضی خودخواهی ها خوبه و لازم. فعلا بگذریم ازش :))

هوم و اینکه هیچ چیز ثابت نمی مونه چقدر خوبه... اگه تنهایی و تاریکی می خواست ثابت و پایدار باشه چه دردناک می شد.

مهران 1394/09/02 ساعت 16:19 http://mehran.blogsky.com

حالا چرا بلوار انزلی؟ :)

چون اونجا رو دوست دارم... دلم می خواد بریم باگالی بخوریم.

بله من هم گیلکم. البته به قول تو شرق گیلانی.
من اما تو یه صبح گرم شرجی شهریور، علیرغم اینکه پدر و مادرم تهران ساکن بودن و برای تعطیلات تابستونی گیلان بودند تو یه بیمارستان در رشت به دنیا اومدم. هرچند تو شناسنامه ام تهرانه. اما من یک رشتی ام و پدر و مادرم لنگرودی.
اما یک رشتی که هیچ جای رشت رو به جز گلسار بلد نیس که اونم مدیون دکتر مداح و دکتر گلچای هستم که خوب معلوم شد برای چی رفتم. محرم و کباب ترشش رو هم می شناسم.
اما ساغریسازان رو اولین بار تو فیلم "در دنیای تو ساعت چند است؟" و بعد از وبلاگ تو خوندم.و نمی دونم کجاست اما خیلی اسم قشنگی داره. تو میدون شهرداری هم یه عکس دونفره داریم. (تمام دارایی ما از رشت.)
هر وقت که به سمت گیلان میاییم که اغلب عیدهاست همسر رو مجبور می کنم به جای سنگر از توی رشت بریم.
از آرزوهای من و همسر زندگی تو رشته. با اینکه ایشون اصالتا تهرانی هستن و هیچ ربطی به گیلان ندارن جز من.

به به :* من دو تا از بهترین دوستام لنگرودی هستن با شما شد سه تا... چقدر حسای خوب خوب داشت این کامنت خدا اون دو پزشک رو حفظ کنه الهی وگرنه گلسار رو هم نمی دیدین. این بار که اومدین بهم خبر بدین ببرمتون ساغریسازان؛) یه بافت کاملا قدیمی و پایین شهری داره به قول یکی از دوستان قدیمیم
خدا همسرتونو نگه داره ایشالا این آرزوی قشنگ محقق شه و روزی تو شهر رشت سکنی بگزینید با اون کنوسچه ی خواستنیتون:*

آدم وقتی دلش می گیره.....منتظر یه بهونه است تا رها بشه، منتظر یه بهونه است تا همه ی اون احساسات در حال فوران درونی رو بیان کنه، گاهی هم اصلن دوست نداره کاری بکنه، دوست داره یکی بیاد، یکی که نخواد خودشو جلوش سانسور کنه، که باهاش راحت باشه، بیاد و فقط باشه....
آدم که دلش میگیره، گاهی منتظر یه بهونه است نوازش اشک روی گونه هاشو حس کنه...
و گاهی، اونقدر دلتنگی سنگین میشه که دیگه نمیشه نفس کشید...
آدم که دلش میگیره.... دوست نداره که تنها باشه....
تنهایی دلتنگی رو سخت تر و سنگین تر میکنه...

هعیییی برنا خان...هعیییی.... درسته حرفتون
همش عین حقیقت بود.
سلامت باشید الهی

Bluish 1394/09/02 ساعت 14:01

سلام بر مگی دوست‌داشتنی :)
بله بیرونم میریم با بچه‌‌ها گاهی :)

سلام عزیزکم
کجاها میری یواشکی بگو:*
من جاتون بودم زیاد میرفتم این روزا بر نمیگرده ها دخترک آبیم

مروئه 1394/09/02 ساعت 12:10

سلام مگی عزیزم
والا مگی جونم من تقریبا 9 سالی از شما بزرگترم من هم از 20 سالگی گفتم نمیخوام ازدواج کنم و می خوام تنها باشم الان هم به حدی از استقلال رسیدم که همه کارامونو رو با خواهر انجام میدیم مسافرت زمینی و هوایی، بیرون رفتن، خرید کردن،شب ساعت 3 برگشتن خونه از مسافرت،ساعت 4 صبح بیرون رفتن برای مسافرت،نمیدونم دکتر کار اردای همه و همه رو انجام میدیم کادو خریدن برای خودمون حتی اون کادویی که گاهی آدم دلش میخواد دوست پسرش بخره ،همه رواینقد با مامانم و خواهرم رفیق و دوست هستیم که واقعا احساس کمبود نمیکنم.
اما نمیدونم چرا الان بیشتر از اون موقع دوس دارم که متاهل بشم.
ناراحت نمیشی اگر بپرسم اون خودخواهی که ازش حرف میزنی دقیقا چه نوعش هست مگه تو دقایقت چه چیزی هست که حاضر نیستی کسی شریکش بشه؟
پینوشت:دوست داشتن و دوست داشته شدن حسی که اگر تجربش کنی هیچ چیزی تو دنیا جاش رو نمیگیره

پی نوشت: من دوست داشته شدنش رو تجربه کردم عجیب چسبید!
عزیزم میدونی؟ توضیحش سخته... من خیلی آدم آزادی هستم، خیلی... بد زندگی نمی کنم ولی آزادم هروقت می خوام هرجا میتونم برم. میتونم تا 8شب کتابخونه باشم میتونم تا 10صبح تخت بخوابم و...
همه ی اینا رو حضور اون شخص تحت تاثیر قرار میده:| منم واقعا مشکل دارم با خبر دادن اصلا سختمه که بگم کجامو چی کار کردم و با کی بودم... نمیدونم چرا اینجوریم:|

میدونی مگی این اصلا حس عجیبی نیست.
یه وقتایی لازمه حضور کسی از جنس مخالف رو تو زنگیت احساس کنی.
البته کسی که شایستگی شو داشته باشه و عشق واقعی رو کنارش تجربه کنی

هوم :)
مشکل من با خودمه چون حس می کنم اصلا شایستگیش رو ندارم:|

چند سالته مگه: دی

در شرف 25 سالگی ام.

عارفه 1394/09/02 ساعت 09:28

منم گاهی دچار این حس می شوم
اما بعد برایم تمام پسر هایی که به معنی کلمه عوضی هستن تداعی می شوند و حس می کنم سو استفاده ی همه جوره ازم نمی ارزه برای پر کردن حس تنهایی ام
ازدواج هم حالا حالا ها نخواهم کرد
من بیشتر از لذت بردن از حس تنهایی استقلالی که دارم رو حاضر نیستم یک ذره ازش کوتاه بیام

آخه میدونی عارفه همشون بد نیستن؟
فقط مشکل اینه مسولیت داره خیلی دوست شدن...خیلی مسولیت داره اصلا
منم منظورم همون استقلاله وگرنه نه خود تنهایی که

عمو 1394/09/02 ساعت 08:43

حاجی یه مجرد تازه از کانادا برگشته دارم، اما تهران ساکنه ...

با سلام الان من باید همینقدر سبک سرانه بگم من میام تهران عمو:))))) ؟!
اقلا در گوشی چیزی... :دی

مترسک 1394/09/02 ساعت 08:25 http://1matarsak.com/

این حرفِ «من مال تنها بودنم» رو هیچ وقت نزن؛ تنهایی فقط مخصوص خود خداست...

:) چه خوب گفتی متر...درست میگی پسر

سیاهچاله 1394/09/02 ساعت 07:58

ایضا دل من و ایضا تر حس منم همینه ...

هعیییی ...

seven 1394/09/02 ساعت 03:17 http://shades-of-grey.blogsky.com

نه الان اینجا ساعت ۴ بعد از ظهره. من خارج از ایران زندگی میکنم. البته قبلا ها هر ساعتی و ۲۴ ساعته هم کار کردم.

عزیزم:) اصلا فکر نکردم ممکنه جایی خارج از ایران باشید.

سلام.
اینجا خیلی خوبه، خیلی.
تو یه جور بوی ناسیونالیستی آدمو زنده و معطر می کنی.
اینجا هم که پر از بوی زندگیه. پُرها.
خیلی وقته اینجا اونجا اسمت رو می بینم. اما قسمت نشده بود زودتر بیام.الان می دونم کجاییه این اسم و آهنگ سختش به نظرم زیبا میاد.

سلام
آخ چه حس های خوبی ممکنه دم دمای صبح از کسی بگیری...ممنونم که برام نوشتید.
واقعا؟ من حس ناسیونالیستی زنده می کنم:)؟
شما نیز ناسیونالیست و یک خانم گیلکید؟
+ افتخار دادید بهم...

آناهیتا 1394/09/02 ساعت 02:48

سه چهار تا کامنت واسه این پست نوشتم و پاک کردم...

فقط اینو بگم که
زندگی اصلا قابل پیش بینی نیست. گاهی اوقات یه شرایطی برامون پیش می اره که بزرگ می شیم... عوض می شیم...
از خدا می خوام هرچی صلاحته, هرچی خوشحالت می کنه و بهت آرامش قلبی میده برات پیش بیاد.
و اون آدمی که باید، سر راهت قرار بگیره و خوشبختت کنه.

وقتی که وقتش بشه :)

چرا پاکشون کردی؟
من می خوامشون خب الان آنا...
ازت ممنونم، تو خیلی مهربون، بی ریا و خوش قلبی آنا... اینا رو بذار کنار نویسنده ی خوب بودن. ببین چقدر خوبی اصلا...

Manic man 1394/09/02 ساعت 00:29 http://manicman.ir

من منتظرم بریزید وبلاگم دعوا هااااا.
کلی آدم أوردم با نیسان

من پست جدید رو خوندم!
چه خبره مگه اونجا که بریزیم و جنگ راه بندازیم؟
عجبا:دی

پریسان 1394/09/02 ساعت 00:23

همیشه فکر میکردم فقط منم ک نمیذارم دست پسری بهم بخوره پس تو هم مگی جونننن!:)))))))))

بلییی:دی
معلومه که نمیذارم:| اسلام به خطر میفته اسلااام

هوم 1394/09/02 ساعت 00:21

هیچی به کار خودش ادامه میده فقط با مدیریت جدید!!

:))))) آق مدیریت کی ینی؟! :|

هوم 1394/09/02 ساعت 00:05

اوکی شرط می بندیم! سر چی حالا؟ سر وبلاگت خوبه؟ :D

:)))))) خوبه!!! چی کار کنیم وبلاگمو مثلا:|

زیادی رو این آقایون حساب کردی(((((((((:

نه بابا:)
من مثبت نبودم تجربه ی حضور آقایون در زندگیم رو دارم. خیری هم ندیدم اتفاقا!!

Bluish 1394/09/01 ساعت 23:16 http://bluish.blogsky.com

هعی...

هعییی بلوییش...عزیزم؟
تو شهر دانشجوییت بیرون میری قشنگم؟

آدم 1394/09/01 ساعت 23:15 http://autumn-girl.blogsky.com

اون پست یکی باش باشه بود که من نوشته بودم....وقتی اونو خوندم دقیقا حس نوشته ی الآنت رو داشتم....

چه حیف که گاهی نبودن یه همراه مرد تو زندگیم انقدر پررنگ میشه
:(

هوم آدم عزیزم.... حستو کاملا درک می کنم.
امیدوارم خدا جسارتی که باید رو به هممون بده که یه روزی بتونیم کسی رو انتخاب کنیم.

پریسان 1394/09/01 ساعت 23:14

ببخشید اما بیشتر شبیه اینه ک میخوای ب خودت تلقین کنی و دلت یه چیز دیگه س،یینی برای من خواننده اینطور بود وگرنه منم با ازدواج موافق نیستم
در ضمن مگه بلوار ما مکان روابط نامشروع!هی می یاین بلوار ما بچه های ما رو از راه بدر می کنین،والا:))))))

من اصلا مشکلی با ازدواج ندارم خیلی هم خوبه :)
می خواستم توضیح دقیق بدم البته... فعلا سختمه گفتنش... فقط همینو بگم که با خودم در حال مبارزه م...

+ من اونقدری سفت و سخت هستم که اگه دوست پسری هم داشته باشم و باهاش برم جایی اجازه نمیدم دستم رو بگیره حتی:) نگران به خطر افتادن اسلام نیفتید!؛)

چند پست گذشته رو هم خوندم

من هر کنابی شروع میکنم نصفه رهاش میکنم

چه بامزه...آخه چرا:دی ؟
بهترین کار اینه از کتابای خیلی کوتاه شروع کنید. لبخند عزیزم

فقط می تونم بگم
یه زمانی
تو یه لحظه ی متفاوتی
یه حس متفاوت تریو تجربه می کنی
که دوست نداره اون حس تموم شه
برات اون حسو آرزو می کنم
خیلی خیلی خیلی زود
با کسی بودن
اونم تا مقصد متاهلی
یه اتفاقِ
فقط و فقط همین!

...
نمی دونم چی بگم پاییزانه ی عزیزم...
:)

ساقی 1394/09/01 ساعت 22:43 http://saghism.blogsly.com

به نظرم این حس تنهایی دوستی خیلی موندنی نیست.
معمولا اگر خوش شانس باشی یه جایی از داستان آدمی وارد زندگیت میشه که میتونه این حسو ازت بگیره.

بیش از دو ساله حاضر نشدم تقسیمش کنم.
به نظر آدم بدشانسی نمیام فقط دارم مبارزه می کنم...

omid 1394/09/01 ساعت 21:47

جاری شو سپردمت به جاده های رها
به عمق باران
به روح آینه ها

:)
خوش اومدین آقا امید
امییید که حالتون بهتر ز پیش باشه

هوم 1394/09/01 ساعت 21:09

منم بعضی وقتا یاد قبلا میفتم و دلم می خواد برگردم به زمانی که یکی رو واسه خودم داشتم! مسخره ترش اینه که بیشتر از همه دلم واسه مسج و تلفن های رندوم و بی موقع تنگ میشه اینکه مثلا صبح که بیدار میشدم میدیدم یکی مسج داده مثلا! :D

من مال دوست دختر دار شدن نیستم، مسئولیت سنگینیه اینکه بخوام آینده ی یکی دیگه رو تحت الشعاع قرار بدم. اما تو رو مطمئن نیستم. شاید داری تلقین می کنی. البته قبلا هم گفتم دوست پسر همچین چیز تحفه ای هم نیست که داشته باشی! اما همسر شدن؟ اون رو همین یکی دو سال دیگه میشی! :D

بدبختانه داشتن تجربه به ضررمون شده...
من دلم برای یک چیزایی تنگ میشه. ولی شاید اون یک چیزایی 5درصد از رابطه م بوده باشه...پس اصلا ارزش ریسک رو نداره!
به همین سرعت؟! تا دو سال دیگه؟! شرط میبندم که امکان نداره...اصلا امکان نداره ها...
اگه بخوام اون موقع متاهل شم باید از الان تصمیم بگیرم و چون تصمیمی براش نیست پس ممکن نیست:| خیالت تخت؛)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد