مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

استراحت مطلق

روزایی که از 7 صبح بیدارم انگار تا شب سر حال ترم ، دیشب بدون یه ساعت خواب بعد از ظهر حتی تا 3 بیدار بودیم . مهمونای خودمونی داشتیم دو سری ! مرحله ی آخر آقایون بالش گرفتن دراز کشیدن :)) ما خانوما هم بالا سرشون هرهر کر کر می کردیم . 


از چند روز پیش تصمیم گرفتم تغییر رویه در برخوردم با برادرم داشته باشم . با خواهرم مطرح کردم یه سری مسایل رو اول مخالف بود با تغییر ناگهانی اوضاع در نبود مامان و بابا... اما بعد که فکر کرد گفت مگی عملیش می کنیم . 

ماجرا از این قراره که برادر من زیادی در رفاه بوده ، زیادی همه دورش بودن و آماده به خدمتش ، از اونجایی که اختلاف سنی زیادی با ما داره خب طبیعیه که ما زیاد هواش رو داشتیم ، عمه ها هم که هیچی نگم بهتره ، رسما عاشق عضو کوچولوی خونواده ن . اگر دختر بود شاید کمتر اهمیت داشت ولی از اونجاییکه هیچی منو به اندازه ی مردهای مامانی و بی اراده و سوسول منزجر نمی کنه ، تصمیم گرفتم تحت فشارهایی قرار بدمش و به قولی دچار چالشش کنم . البته واقعا بچه ی لوسی نیست. فقط کمی سوسوله ! و کمی خسته!!!

خلاصه دیروز تنها یه مسیرنسبتا طولانی رو از کلاسش پیاده برگشت. نرفتم دنبالش... برای رفت و برگشت باشگاهش هم گفتیم که نیان دنبالش و خودش بره ! گرچه وقتی برگشت گفت خیلییی خسته شدم ولی من به شدت از نتیجه راضی بودم . این بین بهش خرید هم دادیم که انجام بده ، حسابی احساس مرد بودن داشت آخر شب...


امروز می تونه فرصت خوبی باشه برای چند صفحه کتاب خوندن ، این روزا انقدر درگیری وجود داره که به کارای شخصیم کمتر می رسم . حتی تماس دوستام بی پاسخ می مونه ... امروز ناهار مهمونی خونه ی عمه وسطی دعوت بودیم ، دختر روسه که سر کار بود ، منم کارای خونه رو بهونه کردم برای استراحت و چند ساعت تنهایی مطلق... صبح یه کم کار داشتم بیرون که کارا رو انجام دادم و بعدش برادرمو رسوندم خونه ی عمه ...

اومدم خونه سیم تلفن رو کشیدم و پی ام های تلگرامم رو هم نمی خوام جواب بدم . می خوام یه استراحت مطلق داشته باشم کنار کارای ریز و درشت خونه ... 





نظرات 14 + ارسال نظر

عزیززم آورین خواهر نمونه :))
داداش منم خیلی سوسول بار اومده اما این اواخر بهتر شده

خیلی بده... برادر من خوبه من ازش راضیم شکر خدا!
ولی انتظار بهتر شدن دارم ازش ؛)

omid 1394/06/24 ساعت 14:32

یاد خاطرات تایم مکه رفتن مامان بابا افتادم
من چون خواهر وبرادرم ازدواج کرده بودن
من هم خونه خودمون بودم
هم خونه دادشی
خواهری هم خونه داداشی بود
چه روزایی بود
بیشتر از هرکس دلم .واسه نبود مامان بابا تنگ بود
این تایم تجربه خوبی میشه واست

مداد کوچک 1394/06/24 ساعت 09:37

نقش تو در خیال و خیال از تو بی نصیب؛نام تو بر زبان و زبان از تو بی خبر " عطار"

بلوط سرخ 1394/06/24 ساعت 00:12

چه پسره خوبیه که با این همه تغییر یهویی، راحت کنار اومده! همین نشون میده اصلا لوس نیست.

مجید مویدی 1394/06/23 ساعت 22:05

دوست نداشتن سخت تر از دوست داشتنه؟!
تا حالا بهش فکر نکرده بودم.... اما به نظرم حق با شماست. همین جوریه.
آدم هر لحظه ممکنه زخم برداره. نمیشه این رو تغییر داد. باید یاد بگیریم با زخم هامون زندگی کنیم. حتی با همین زخم هامون، دوست بداریم و بذاریم دوست داشته بشیم. زندگی اینه :)

به نظر من سخت تره . چرا که وقتی دوست نداری کسی رو اونقدر عمیق که باید! زندگی دیر تر می گذره سخت تر می گذره ... و من حس می کنم اگر می تونستم کسی رو دوست بدارم حتما این کارو می کردم.
ای کاش بتونم :)

omid 1394/06/23 ساعت 19:56

آره گفتین درباره اون فرد

من الانم میشه با ماشین نرم بیرون و خیلی جاها پیاده و تاکسی مسیری برم

همین تنهایی خیلی مزش بیشتر
دوست داشتنای الان ....

یادم نیس کجا در مورد سفر زیتونک برات نوشتم. با گوشی خوندم و نشد جواب بدم. اینجا مینویسم: مرررررسی مگی مهمون نواز مهربونم. شوخی کردم. با دوستاش میاد و برنامه شون شلوغه. امیدوارم خودم و جفت جان بتونیم تو یه سفر خوب ملاقاتت کنیم

هاهاها... استراحت مطلق؟! اگه تونستی خبرشو بده

مسعود 1394/06/23 ساعت 16:03 http://admm.blogsky.com

اصولاٌ یکی از درمان های افسردگی اجبار به بی خوابیه و بی خوابی فرد نرمال رو کمی زیر شیدا ( ضمن تشکر از جناب حداد عادل جهت ترجمه ی Hypomania !) می کنه. واسه همین میگن سحرخیز باش تا کامروا باشی!

Mr chapool 1394/06/23 ساعت 15:36 http://chapdas.blogsky.com/

از این سوسول بار اومدن به شدت بدم میاد!
با این وعضه الآنه بچه ها و دختر و پسر ها وای به حال نسل

آینده که بخوان اینا بشن پدر و مادراشون!
کاره خیلی خوبی می کنید میخاید مرد بارش بیارید

حالا برادر من با توجه به شرایطی که داشته خییییلی به نسبت هم کلاسی هاش مستقل رفتار می کنه!
خیلی ... خونواده ها فقط سعی دارن همه چیز رو برای بچه هاشون مهیا کنن و بس!

omid 1394/06/23 ساعت 14:50

درباره پست آخر
ولی خب همیشه یکی رو داشتن چیز جذابیه و آرامش بخش

چی بگم ...... :)
مدت هاست دورم از اون احساسات و یادم رفته چطور بود کسی رو داشتن!

omid 1394/06/23 ساعت 14:48

نگین همیشه همه جا با ماشین میبردینش

همینطوری خرید کنه یا مثلا. خودش بره جایی برگرده... از صفر کیلومتری در میاد
و بعدا میتونین وظیفه سنگین تر بزارین ب عهدش سنگین تر از تنهایی. رفتن
والا من از کلاس چهارم خودم صبحانه مدرسم آماده کردم همه کارام ب عهده خودم بود
خدا شانس مثل برادر نصیبم نکرد

ما نه... از اونجایی که پدرم خیلی درگیر کار هستن کسی هست که وظیفه ی انجام خرید و حمل و نقل ... باهاشه . از 5 سالگی من تا حالا و ایشون زحمت می کشن میبرن میارنش... فعلا برای هفته ای دو روز به اون آقا مرخصی دادیم ؛)
منم خیلی زود مستقل شدم :) مامانم شرایط خوبی نداشت تو یه سنی و اصلا نمی تونست ما رو راهی مدرسه کنه.
من خودم صبحونه م رو آماده می کردم و می رفتم مدرسه. پیاده!
دوست ندارم زندگی بچه های امروزی رو... گرچه در حق ما هم خیلی ناحقی شد ... بچه دبستانی رو باید مادر پدر آماده کنن و حواسشون به صبحونه و ... باشه.

باران 1394/06/23 ساعت 14:06

سلام
پس من سکوت مطلق میکنم :))
استراحت کن گل دختر :))

+بابت اون پیام ممنون.

سلام :)
خوندن کامنت ها انرژی نمی گیره. انرژی میده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد