مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

هق هق خوبه!

کولر و روشن کردم ، در اتاق و بستم و پریدم تو تختم ، رفتم زیر پتوم ... آروم گوشیم رو از زیر بالش کشیدم بیرون ... پست های ثبت شده قدیمیم رو  خوندم ... خاطره هایی که بودن و بودن و نخواهند بود . گوشیم پره از عکسای من و پسرکش... نامرد گذاشت و رفت . از شوهرش جدا شده و از شهرمون رفته ... بی خداحافظی از من ... یادش رفت همه ی روزای با هممون رو ؟ یادش رفت وقتی بچه ش جیغ میزد و مریض بود از این سر شهر میرفتم پیشش و سعی می کردم آرومش کنم ؟ یادش رفت چه کارا که نمی کردم بلکه پسرش آروم شه و دوستم بخوابه ؟!  یادش رفت هر هفته کادو خریدانمو برای پسرش ؟ یادش رفت روزای عید هم تو بیمارستان کنارش بودم ؟ میدونم یادش نرفته ... مطمینم ... 

عاشق استخر بود و من بعد از اون ماجراها جرات نکردم پا تو استخر بذارم ... می ترسم برم و جونم در بیاد ... مثل حالا که ازش نوشتم و صدای هق هقم اتاقو پر کرده ...

من امشب خواستم با خودم خلوت کنم ... 

این بود که یاد روزای عزیز بودنم افتادم ، یاد روزایی که همین بودم یا شاید حتی بدتر ... ولی اجازه میدادم دوستم داشته باشن و عشق می کردم از دوست داشته شدن ... 

حالا امروز زندگیم رنگ دیگه ای گرفته ...... من دل تنگم ... برای روزایی که دیگه بر نمی گردن ... برای همون دوست داشته شدن که اثری ازش نیست! و اگه هست به دلخواه من نیست ...

دلم می خواد کسی بغلم کنه و بذاره تا می خوام مشت بکوبم تو سینه ش ... با تمام وجودم مشت بزنم بهش و بعد زار بزنم ... کاری که هرگز نکردم ... من متنفرم از مگهان اشکو ... از مگهان آویزون ... گریه ؟! من ؟! کسی نباید ببینه صورتمو وقتی اشک می ریزم ... نباید واقعا ... 


+ من چرا هیچ کسو باور ندارم ؟ چرا دیگران منو باور دارن ؟! میشه بگین بهم ... ؟ 

+ هی مرور می کنم همه چیزو!  بلکه بفهمم ماجرا چیه ؟ شاید بفهمم ... شاید اشتباه می کنم و همه ی این حرفها زایده ی ذهن خستمه ... امید که دچار توهم شده باشم و بس........ 


نظرات 4 + ارسال نظر

سلام مگی عزیزززززززززم
قربونه اشکات بشم من
منم ازین اتفاقا برام میفته و افتاده، همیشه کسایی هستن که بی معرفتن و کمکاتو خوبیاتو بودنتاتو درجا میزارن و میرن، شاید یه وقتی یادشون بیاد تو رو، ولی خیلی دیر شده، مگی جان شاید خجالت کشیده از خداحافظی، شاید میخواسته فقط بره و نباشه، نمیدونم شاید برام قابل درک نیست ولی طاقت اشکاتو ندارم حتی از تو نوشته هات، میدونی که برام خیلی عزیزی، میدونی؟

سلام عزیزم ... منم خیییلی دوست دارم. فکر کنم میدونی شمام ...
ببخش که ناراحتت کردم . غم من اصلا واقعا غم نیست
فقط مشکلم اینه که نمی تونم مشکلاتمو با خودم حل کنم :(((

سپیده 1394/05/26 ساعت 10:28

گاهی نمیدانی از دست داده ای ...یا از دست رفته ای

گاهی هم هیچ کدام ، نه ؟

علی 1394/05/26 ساعت 10:16

نگو که خواستگار داری و انقدر پریشون حال شدی براش؟اینطور از نوشته هات برمیاد
دوست دارم باهات صحبت کنم.کجا این امکان هست؟

سحر 1394/05/26 ساعت 09:12

خب چون شاید تو زندگیشون نقش پر رنگی داری میشه روت حساب کرد..

نقش پر رنگ ؟ نمی دونم ... مهم نیست اصلا چه نقشی دارم ، من دوس ندارم واسه هیچ کس نقشی داشته باشم بعد از ماجرای دوستم که دستمو تو حنا گذاشت .........
میدونی ؟ کم کم دارم میفهمم چرا دوست ندارم با هیچ آقایی رابطه ای رو شروع کنم! من بی اعتماد شدم ... بعد از ماجرای دوستم ... و یهو رفتنش ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد