مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

عصرِ آرومِ دوشنبه :)


دیروز بود ، همین دیروز ... که من سر صبحی دلم کتاب جدید خواسته بود ... نه اینکه فکر کنید کتاب هام همه خونده شده ن ، نه خیر ! تا بخواین نخونده توی کتابخونه م دارم ... 

ولی دیروز بود که آرزو کردم از کسی کتاب هدیه بگیرم و گرفتم ! اون هم 3 تااا ... حسی بود برای خودش که اصلاً در واژه نگنجد ... 

دو مورد از این کتاب ها رو می خواستم بخرم خودم ، ولی نشده بود . 

دیروز بود ، که چوپان عزیزم قرار گذاشت همراه هم بریم کتاب فروشی جنگل و لا به لای درخت های ورق شده نفس بکشیم و زندگی کنیم و کمی خرج ... 

تصمیم برگشت و بدون وقفه رفتیم جایی که باید می رفتیم ! جایی که بتونیم چای بنوشیم و من از صبح چای نزده بودم به امید عصر ... 

فامیل دور ، همون که دل خوشی از من و خونواده م نداشت و شاید حس می کرد کمی مغرورم و اینها... دیروز همراهمون بود و من چقدر خوشحال شدم از این اتفاق ... از دوست رشتیم ممنون تر شدم که باعث آشناییم با چوپان کوچک شد و از چوپان خیلی ممنون تر که باعث شد ، یک حس بد در وجودم از بین بره و من بالاخره هم بازی دوره ی بچگی هام رو دیدم ! خارج از محیط فامیلی و در کنار چوپان ... 

سارا مثل بچگی هاش خوب بود ، درست مثل همون روزها ... یادش بخیر ! 

همین دیروز بود که فهمیدم چوپان 3 تا کتاب! 3تا کتاب هدیه گرفته و بگم یکیش دختر پرتقالی بود عجیب نیست ؟ 

بگذریم ، یک حس ترسی دارم که نمی تونم بیانش کنم ، فقط خواستم بگم چوپان ، من و هزار تا اتفاق مشابهی که هر روز برامون رخ میده ! اینا یعنی چی ؟ یه حس عجیبی دارم و همین ... 


+ این روزا من عجیب حالم خوشه !