دلم می خواست یک روز بهاری که حالم خیلی خوب نیست ، لک لکی پشت پنجره ی اتاقم بنشیند و ببیند پنجره باز است و بدون دعوت وارد اتاقم شود و فرشته ی کوچکی که هدیه ی خداست را در آغوشم بگذارد که من اشک هایم جاری شود و خدا را شکر کنم برای تمام کردن نعمت هایش ... و بخواهم جانی تازه به من دهد برای بزرگ کردن موجود دوست داشتنی زندگیم ...
چشم به راه لک لکم ... ای کاش افسانه ها ، افسانه نمی ماندند ...
مگهان ، آدم زندگی های نرمال نیست ، مگهان معجزه می خواهد ...
مگهان ، دلش برای زندگی در جای دیگری تنگ شده که نمی داند آنجا کجاست ...
فقط می داند که آنجا ، اینجا نیست . همین