مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

خداوند لک لک ها را دوست دارد ، مثل مگهان !



دلم می خواست یک روز بهاری که حالم خیلی خوب نیست ، لک لکی پشت پنجره ی اتاقم بنشیند و ببیند پنجره باز است و بدون دعوت وارد اتاقم شود و فرشته ی کوچکی که هدیه ی خداست را در آغوشم بگذارد که من اشک هایم جاری شود و خدا را شکر کنم برای تمام کردن نعمت هایش ... و بخواهم جانی تازه به من دهد برای بزرگ کردن موجود دوست داشتنی زندگیم ...

چشم به راه لک لکم ... ای کاش افسانه ها ، افسانه نمی ماندند ...

مگهان ، آدم زندگی های نرمال نیست ، مگهان معجزه می خواهد ...

مگهان ، دلش برای زندگی در جای دیگری تنگ شده که نمی داند آنجا کجاست ...

فقط می داند که آنجا ، اینجا نیست . همین
× دلم سفر می خواد ... همین الان به هر جا ... 
× دانشگاه ، گورستان آرزوهای من بود . لعنت به روزی که ثبت نام شدم !