مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

فامیلای عزیزم : )



دچار یه حس عجیبی شدم که نوشتنم نمیاد : )

باید کم کم به حالت اول برگردم ، چون دوس دارم سال دیگه که زنده بودم بدونم بر من چه گذشته در فروردین سال 94 ...

پریشب خبر رسید که مهمون داریم از انزلی ... عزیزترین فامیلام می خواستن بیان و من سر از پا نمی شناختم ، تا صبح بیدار بودم و تو اینترنت ول گردی می کردم ، اینکه دوستایی داشته باشی که کارشون شیفت شب باشه خیلی با مزه ست ... تو ساعتی که اصلاً انتظار تماس و اس ام اس از کسی نداری ، صدای گوشیت در میاد و از تنهایی در میای :)

خلاصه تا نزدیکای اذان صبح بیدار بودم و 3 ساعت خوابیدم و خیلی سخت پاشدم ، شروع کردم به جمع و جور کردن اتاقم که در عرض یک روز بمب توش ترکونده بودم ، چنان قابلیت به هم ریختن اتاقی دارم من که مطمئنم هیچ کدومتون ندارید :)) البته بگم کشوها و کمدم به هم ریخته نیست! هربار حرف از شلختگی میزنم و بعد خودمو با دوستام مقایسه می کنم می بینم اصلاً کثیف و شلخته نیستم :دی فقط حرفش رو میزنم!!!:))

دیگه هیچی در عرض نیم ساعت همه جا رو مرتب کردم T کشیدم و جارو کردم . درست لحظه ای که کارا تموم شد و رو تختی رو ، روی تخت کشیدم دستم خورد و گلدون کاکتوسم افتاد ، گلدونم نشکست ولی همه ی اتاقم شد خاک :(( و دوباره جارو کشی و اینا ...

همون موقع خواهرم زنگ زد که نظرتون چیه ببریمشون رازقی و مامان دیگه ناهار درست نکنه ما هم سریع پیشنهاد رو پذیرفتیم !

دیگه من هال رو جارو کشیدم و میزامون و پاک کردم و روغن چوب بهشون زدم خوشگل شن ! و میز رو آماده کردم واسه پذیرایی ...

در آخرین مرحله لاک زدم و یه ریمل هم به مژه هام کشیدم و آماده بودم ، که مهمونا رسیدن به خواهرم خبر دادم گفتم حاضر شو تو راهیم میام دنبالت ... پسرا تو ماشین من نشستن و خانوما تو ماشین مامان :دی دیگه رفتیم دنبال خواهرم و پیش به سوی رازقی که وحشتناااک شلوغ بود و کیفیت ناهارش مثل همیشه نبود:( سالاد کاهو مخصوصش بهترین پیش غذاش هست که اون از همیشه بهتر بود و منم که فراری از گوشت و عاشق سالاد!!! عشق کردم ، سینی چاشنی گیلانم گرفتیم که بورانی و کال کباب پر سیر خیلی خوشمزه ای داره ، من با همونا تا آخر اسیر بودم و فقط یه تکه گوشت خوردم :))

دیگه برگشتیم و چای و باقلوا / حلوا / شیرینی آجیلی خوردیم . فامیلای بی نهایت شوخمون هم یه ریز خاطرات خنده دار میگفتن و دیگه هممون فک درد داشتیم از بس خندیده بودیم ، یه سری عکسای خیلی خوشگل در جای جای منزل از اقوام گرفتم و مشعوفشان نمودم !

ما یه فامیل عزیزی داریم که تهرونی هستن ایشون مامانشون انزلیچی هستن البته ، ایشون هربار ما رو می بینن گله و شکایت می کنن که پیشمون نمیاید (یک سالی هست از تهران اومدن رشت و ساکن اینجا شدن!) ما هم دو سه بار رفتیم ولی خب اصلاً پذیرایی جالبی ازمون نشد:))

یعنی می پرسیدن چای میل دارین ما می گفتیم مچکر! می نشستن :)) می پرسیدن میوه بیارممم؟! ما هم تشکر و دوباره می نشستن !!!:)))) یعنی آب شده بودم از خجالت جلوی پدرم ! همیشه می ترسم اگه روزی ازدواج کنم فامیلام با برخوردای اشتباهشون آبروم رو ببرن:دی مامانم خیلی بی خیالن البته اصلاً عین خیالش نبود !!! دیگه این شد که ما ماهی یکی دو بار زنگ میزدیم میگفتیم بیان خونمون چون اینجا کسی رو ندارن ! و همیشه هم شام با همیم ایشون هی میگفتن یه بار بریم بیرون مهمون من! ولی کو دعوت ؟ :))) دیگه دیشب فامیلامون گفتن طلسم باید شکسته شه و میندازیم گردنش که دلمون می خواد یه بار شام مهمون شما باشیم و رسماً انداختن گردنش:)))!!! دیگه اینجوری شد که بعد خوردن چای دور همی ایشونم از راه رسیدن و 2 3 ساعتی نشستیم و بعد با هم رفتیم بیرون ، فروشگاه آنسه و مامانم واسه هممون عیدی خرید از اونجا ! دیگه اومدیم دنبال پسرا و پیش به سوی شام ... و می تونم بگم دیروز یکی از بهتریننن روزهای سال بود انقدررر که خندیدیم و خوردیم و همش حرفای خوب خوب زدیم ، دیگه انقدررر چسبید این شام که خودمون رو انداختیم باور کردنی نبود ...

فامیلای انزلی چی میگفتن آخه ما هربار شام و ناهار می بریمش بیرون ازمون می پرسه می خواین من حساب کنم؟! ما هم میگیم نععع این حرفا چیه اونم طفلی می شینه :))) ! اصلاً خسیس نیستن ایشون واقعاً فقط مشکل اینجاست که معنی تعارف رو نمی دونن :دی خلاصه کلی گیلک دیشب مهمون یک تهرونی بودن !!! دیگه انقدر بهش گفتیم که گفت سری بعد تر هم باز مهمون من بیاین رشت بریم فلان رستوران:))) !!!

ما که ناهار در حد مرگ خورده بودیم 4 نفرمون 1 پیتزا گرفتیم !!! :)) من/مامان و خواهر ، برادرم یه پیتزا خوردیم یعنی :دی ولی همون خیلییی چسبید :))))))


× همیشه دوست داشتم خیلی خونواده گرم و پرجمعیتی باشیم ، حیف که بی نصیبم از داشتنش : ) خدا رو شکر که فامیلای دورم حکم خاله هام رو دارن ...



نظرات 5 + ارسال نظر
شادی 1394/01/13 ساعت 19:07

سلام مگی جون
منم مث بانو لیلیت ،موقع خوندن پستت با نام بردن خوراکی های ظاهرا خوشمزه گیلکی،یاد حناب مهندس افتادم... چه قشنگ و باحال همه چی رو تعریف کردی...
امیدوارم امسال هر روزش برات شیرین و پراز خاطرات خوب باشه

یلام شادی جان : )
چه جالب ! جناب مهندس اگه از این ورا رد می شین بگم بهتون که دوستان یادتون کردن اینجا ؛ )
من همیشه فکر می کنم خوندن این چیزا واسه دیگران جالب نباشه ولی خودم خیلی دوس دارم که ثبت شن بعضی روزا ...
بازم ممنون که خوندنی به نظرتون اومده :-*
ممنووووونااات

ظاهرا امسال واسه همه شروع خوبی داشته.امیدوارم ادامه سال هم برای هممون خوب باشه.

واقعاً من که خدا رو شکر می کنم دو تا اتفاق جالب داشته برام امسال و در مجموع هم همه چیز اوکی بوده ! ایشالا کارای مهاجرتتون هم خوب پیش بره

لیلیت 1394/01/12 ساعت 09:13

اینقدر که خوش گذشت و خوراکی های گیلکی خوردین که من گفتم کاش مهندس رو هم دعوت کرده بودی مگی جون یا چوپان رو حداقل !
حالا جای منو خالی نمردی عیبی نداره !! عیدت مبارک دخترم ، همیشه به شادخواری و نیکی عزیزم

: ))) سلام بانو لیلیت !
قدم جفتشون رو چشمم ؛ ) می برمشووون ایشالا یک بار ! و از همه مهم تر شما رو هم حتماً باید ببرم فقط باید اراده کنید و کلی راه بیاید تا رشت ؛ ) : *

این قدر خوردنی های خوشمزه اسم بردی من هوسم شد. حالا من غذای خوشمزه ی ایرانی از کجا پیدا کنم؟

من بمیرم الهی ...
ببخشید لیلی جونم ! کاش میشد این چیزا رو یه روزه به دستتون رسوند که خرابم نشن
اگه راهی بود حتماً این کارو می کردم :-*

سپیده 1394/01/11 ساعت 16:21

انصافا اون خانوم انزلی انصافا اخرش بود خخخخ

:دی

برا یه گیلانی دستاورد بزرگیه بتونه خودشو مهمون فامیل تهرانیش کنه:دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد