دیروز که از 7 صبح همش در حال دویدن و انجام فعالیت بودم . صبح رفتم جایی و یک اتفاق بامزه هم همونجا رخ داد . برگشتم خونه و دوست مشترک منو خواهرم اومد خونمون دنبالم ... خرید داشت می خواست تنها نباشه . دیگه راهنماییش کردم چی ها بخره و کارامون به بهترین نحو انجام شد ، دو تا چیز کوچولو هم من برداشتم برای مرتب سازی اتاقم که دوستم حساب کردن و باز شد عیدیم ! این بنده خدا روز اول عید 4 تا لاک خیلی خوش رنگ برام فرستاد . من نتونستم برم بیرون و عیدی بخرم براش اون وقت دوباره شرمنده م کرد . ما عیدیهامون نقدیه :دی ! دیگه خریدا که تموم شد اومدیم خونه ی ما و ناهار با هم بودیم ، واسه بقیه اعضای خونواده هم عیدی خریده بود دوستم که کادوهاش رو داد و غروب رفت ، منم خونه رو جارو کشیدم و مامان ظرفا رو شست . اومدم بالا که بعد از یک شبانه روز بی خوابی چرت بزنم ! ساعت 5.15 دقیقه بابام اومدن رفتم در و باز کردم . یه ربع قبلش هم خواهرم اومده بود . تا اومدم چرت بزنم یادم افتاد نماز نخوندم ، نمازمو خوندم و برگشتم تو تخت ... ساعت شد 5.30 ! ساعت یه ربع به 6 بود که زنگ زدن ، مهمون بود ، اس ام اس داده بودن که ما داریم میایم !!! به گوشی مامان تو وایبر ! مامانم ندیده بودن ... فک کنید چه حالی بودم من پاشدم و رفتیم پایین شیرینی پزی رو شروع کردیم و همزمان پذیرایی هم می کردیم . با تمام وجود حالم داشت ازشون به هم می خورد وقتی در رو زدن ! اون وقت با دیدنشون چنان ذوقی کردم :)) !!! از معدود زمان هایی بود که من بد خواب شدم و سگ واقعی بودم ! ولی خدا رو شکر مهمون حالم رو خوب می کنه ... گرچه به نظرم نهایت کم شعوری هست که بی خبر ساعت 5.5 یه ربع به 6 بری خونه ی کسی : ) ولی دوس دارم هر نوووع مهمونی رو... مهمون دوست مامانم بود ، که مادرشوهرشم با خودش آورده بود. مادرشوهر گرامی تا جا داشت من رو مورد عنایت حرف های بامزشون قرار دادن :)) ! منم که ریلکس ، همه رو با لبخنددد جواب می دادم :دی یه سوالی هم پرسیدن که من به یک پوزخند بسنده کردم و گفتم بفرمایین چایی سرد نشه ؛ )
خلاصه که اینجوریا... اینا تا 8 بودن و رفتن من دوباره بدو بدو خونه رو تمیز کردم و با خواهرم رفتیم بالا که شیرینی پزی رو ادامه بدیم . و 3 سری ظرف های شیرینی پر شد و راهی فر شد. من هم خسته و کوفته! رفتم حاضر شدم و یه کم این وسط اس ام اس بازی هم می کردم با دوست خیلی خیلییی عزیزم:) !
که زنگ زده بود و نشنیده بودم ، رفتم نماز بخونم ...که دوباره زنگ زد و چند دقیقه صحبت کردیم و زنگ رو زدن سری دوم مهمون ها رسیدن ... که زود خداحافظی کردیم و شالم رو سرم کردم و رفتم پایین ... بعد سلام و علیک پذیرایی رو شروع کردم و یک دور آجیل تعارف کردم و خواهرم باقلواها رو برید و تو ظرف چید . اومدم بالا دیگه که نماز بخونم و سری دیگه مهمونا رسیدن حدود ساعت 11.15 بود . و تا 2 مهمونای گرامی حضور داشتن و من هم نامردی نکردم و به هیچ عنوان اجازه ندادم بیکار باشن و همشون هم اصرار داشتن شراکتی شیرینی فروشی بزنیم ؛ ) تا آخر مهمونی باز شیرینی از فر در آوردیم و دیگه رو نکردیم که واسه شب بعد هم بمونه ... دیروز خیلی خیلی خوب بود : ) جز قسمت خداحافظی با مسافرم !
بعد از رفتن مهمون ها هم اومدم بالا و لمیدم روی تخت و فکرای خوب خوب می کردم و عکس ها رو نگاه کردم که دیدم تو یاهو پیغام دارم ! با دوست مجازی هم وطنم !!! صحبت کردم : ) و حال خوبم به عالی بدل شد و کم کم خوابیدم ...
همه ی دیروز من همینا بود ! و چقدر خسته بودم و چقدر خوب و راحت خوابیدم ... بماند که ساعت 12 امروز زنگ زدم به دوست خیلی عزیزم و بهم گفتن لششش !!!:))) اما مهم نیست :دی
خیلی خواب راحت خوبه
چقدر هم شما صادقی ک میگی حالم بد شده بود از اومدنشون
چرا عکس شیرینی نذاشتی برامون بانو مگی؟
در ضمن برای پایان نامه م دعا کنید خیلی زیاد
خیلی زیاد خوبه : )
والا خوبم نیست انقدر صداقت ولی من اینجا دوس دارم لخت بنویسم ؛ )
چند تا دلیل داشتم ولی میذارم احتمالاً به زودی ...
حتماً این کارو می کنم
خدا قوت پهلوان
: ))) خسته نباشی دلاوررر ... با صدای گزارشگر کشتی