مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

ششمین روز بهاری



دیروز که از 7 صبح همش در حال دویدن و انجام فعالیت بودم . صبح رفتم جایی و یک اتفاق بامزه هم همونجا رخ داد . برگشتم خونه و دوست مشترک منو خواهرم اومد خونمون دنبالم ... خرید داشت می خواست تنها نباشه . دیگه راهنماییش کردم چی ها بخره و کارامون به بهترین نحو انجام شد ، دو تا چیز کوچولو هم من برداشتم برای مرتب سازی اتاقم که دوستم حساب کردن و باز شد عیدیم ! این بنده خدا روز اول عید 4 تا لاک خیلی خوش رنگ برام فرستاد . من نتونستم برم بیرون و عیدی بخرم براش اون وقت دوباره شرمنده م کرد . ما عیدیهامون نقدیه :دی ! دیگه خریدا که تموم شد اومدیم خونه ی ما و ناهار با هم بودیم ، واسه بقیه اعضای خونواده هم عیدی خریده بود دوستم که کادوهاش رو داد و غروب رفت ، منم خونه رو جارو کشیدم و مامان ظرفا رو شست . اومدم بالا که بعد از یک شبانه روز بی خوابی چرت بزنم ! ساعت 5.15 دقیقه بابام اومدن رفتم در و باز کردم . یه ربع قبلش هم خواهرم اومده بود . تا اومدم چرت بزنم یادم افتاد نماز نخوندم ، نمازمو خوندم و برگشتم تو تخت ... ساعت شد 5.30 ! ساعت یه ربع به 6 بود که زنگ زدن ، مهمون بود ، اس ام اس داده بودن که ما داریم میایم !!! به گوشی مامان تو وایبر ! مامانم ندیده بودن ... فک کنید چه حالی بودم من پاشدم و رفتیم پایین شیرینی پزی رو شروع کردیم و همزمان پذیرایی هم می کردیم . با تمام وجود حالم داشت ازشون به هم می خورد وقتی در رو زدن ! اون وقت با دیدنشون چنان ذوقی کردم :)) !!! از معدود زمان هایی بود که من بد خواب شدم و سگ واقعی بودم ! ولی خدا رو شکر مهمون حالم رو خوب می کنه ... گرچه به نظرم نهایت کم شعوری هست که بی خبر ساعت 5.5 یه ربع به 6 بری خونه ی کسی : ) ولی دوس دارم هر نوووع مهمونی رو... مهمون دوست مامانم بود ، که مادرشوهرشم با خودش آورده بود. مادرشوهر گرامی تا جا داشت من رو مورد عنایت حرف های بامزشون قرار دادن :)) ! منم که ریلکس ، همه رو با لبخنددد جواب می دادم :دی یه سوالی هم پرسیدن که من به یک پوزخند بسنده کردم و گفتم بفرمایین چایی سرد نشه ؛ )

خلاصه که اینجوریا... اینا تا 8 بودن و رفتن من دوباره بدو بدو خونه رو تمیز کردم و با خواهرم رفتیم بالا که شیرینی پزی رو ادامه بدیم . و 3 سری ظرف های شیرینی پر شد و راهی فر شد. من هم خسته و کوفته! رفتم حاضر شدم و یه کم این وسط اس ام اس بازی هم می کردم با دوست خیلی خیلییی عزیزم:) !

که زنگ زده بود و نشنیده بودم ، رفتم نماز بخونم ...که دوباره زنگ زد و چند دقیقه صحبت کردیم و زنگ رو زدن سری دوم مهمون ها رسیدن ... که زود خداحافظی کردیم و شالم رو سرم کردم و رفتم پایین ... بعد سلام و علیک پذیرایی رو شروع کردم و یک دور آجیل تعارف کردم و خواهرم باقلواها رو برید و تو ظرف چید . اومدم بالا دیگه که نماز بخونم و سری دیگه مهمونا رسیدن حدود ساعت 11.15 بود . و تا 2 مهمونای گرامی حضور داشتن و من هم نامردی نکردم و به هیچ عنوان اجازه ندادم بیکار باشن و همشون هم اصرار داشتن شراکتی شیرینی فروشی بزنیم ؛ ) تا آخر مهمونی باز شیرینی از فر در آوردیم و دیگه رو نکردیم که واسه شب بعد هم بمونه ... دیروز خیلی خیلی خوب بود : ) جز قسمت خداحافظی با مسافرم !

بعد از رفتن مهمون ها هم اومدم بالا و لمیدم روی تخت و فکرای خوب خوب می کردم و عکس ها رو نگاه کردم که دیدم تو یاهو پیغام دارم ! با دوست مجازی هم وطنم !!! صحبت کردم : ) و حال خوبم به عالی بدل شد و کم کم خوابیدم ...

همه ی دیروز من همینا بود ! و چقدر خسته بودم و چقدر خوب و راحت خوابیدم ... بماند که ساعت 12 امروز زنگ زدم به دوست خیلی عزیزم و بهم گفتن لششش !!!:))) اما مهم نیست :دی


نظرات 2 + ارسال نظر
غریبه 1394/01/06 ساعت 20:24

خیلی خواب راحت خوبه
چقدر هم شما صادقی ک میگی حالم بد شده بود از اومدنشون
چرا عکس شیرینی نذاشتی برامون بانو مگی؟
در ضمن برای پایان نامه م دعا کنید خیلی زیاد

خیلی زیاد خوبه : )
والا خوبم نیست انقدر صداقت ولی من اینجا دوس دارم لخت بنویسم ؛ )
چند تا دلیل داشتم ولی میذارم احتمالاً به زودی ...
حتماً این کارو می کنم

سپیده 1394/01/06 ساعت 20:09

خدا قوت پهلوان

: ))) خسته نباشی دلاوررر ... با صدای گزارشگر کشتی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد