مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

کارانه!

براتون تعریف کنم یه کم... 

اینجا که ما هستیم ٢ تا رییس کارخونه داره که با هم نسبت نزدیک فامیلى دارن، چند روز پیش که چارشنبه باشه من تو اتاقم تنها بودم و قصد کرده بودم ساعت ٢ برم خونه... ما ساعت کاریمون ٨ تا ٤ه! 

همون حوالى جمع کردن و رفتنم دیدم منشى اتاق رییس زنگ زدن به من با حال بد و استرس که مهندس کجان؟ میتونن بیان دفتر فلانى؟ 

و این شد شروع ماجرا نشون به این نشون که تا شب اینجا دعوا و بزن و بشکن بود بین شرکا، منم که دیدم اوضاع خرابه و نمیشه صحنه رو ترک کرد خونسرد خونسرد نشستم تو اتاقم و آمار فروش هفتگیمونو در آوردم، فایلامو مرتب کردم. یه فایل درست درمون گزارشى طراحى کردم:)))))) وقتى دعوا تموم شد رفتم حیاط سوار ماشین شم که دیدم یا ابرفرض یکی از شرکا ماشیناشو برداشته داره میره خونه(ماشیناشو داده بود راننده هامون ببرن خونه) و دسته آخر ساعت ٩ شب برگشته بود و چادر ماشین و چتر ماشینشم که جا مونده بود برداشته بود و با گریه(!)رفته بود خونه:دى 

تو همون ٤شنبه ى هیجان انگیز از بهداشت هم اومدن بهمون سر زدن و یه ماجراى مسخره و خنده دار و یه مورد  جدى پیدا کردن که نباید می کردن! البته یه موضوع قانونى بود ولى واقعا مورد و مشکل بهداشتى نداشتیم و همینشم خوب بود. 

القصه، فرداى اون روز ما باز اومدیم سر کار و اندکى کار کردیم و کارگرام نشستن به تحلیل دعوا بین شرکا:))) و امروز که یکشنبه باشه مدیراى واحدمون تازه فرصت کردن بشینن تحلیل کنن و ببینن چى کار میتونن بکنن، ضمن اینکه همه از رفتن شریک کوچیکه خوشااالن(من ناراحتم چون حس مى کنم طفلى بوده و میشده جور دیگه اى پیش برن که لازم نباشه اون براى همیشه اینجا رو ترک کنه! مهم تر از اووون من دلم براى تک تک ماشیناى خوشگلش تنگ میشه که زینت بخش حیاطمون بودن:دى)