هوا سرده، بارون بی وقفه میباره و منم و تویى و خیابون قدیمی...
کنار هم می دویم، می دویم سمت عکاسخونه برای چاپ عکس قدیمی بابا، تو می خوای که دستمو بگیری، من اما نمی خوام... تو هنوز نمی دونى که من چقدر آزادی دستامو دوس دارم
عکاسخونه بوى قدیما رو میده، گرم میشیم اون تو، صدای بارون رو می شنوی؟ نه فکر نکنم... تو هیچ وقت صداهای آروم رو نشنیدی
ما دل خوشیم تو این عکاسخونه ى قدیمی که حدود ٤٥سال پیش بابا رو کشونده اینجا براى گرفتن عکس یادگارى...
کی می دونه ٥ سال بعدش هر کدوممون کجاییم؟ کی می دونه من دستتو ول کردم یا تو؟ کی می دونه... کی می دونه دیدار به قیامت نگفته دیدارمون میمونه میمونه و میمونه براى قیامت، هوم؟