مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

تهرانى که حالا اونقدرا هم غریب نیست.

این پست عکس دار شد، بالاخره بعد از روزها! 

میگفت تو از همون روزاى اول معلوم بود متعلق به هیچ جا نیستى، وقتى میگم هیچ جا، یعنى واقعا هیچ جا و هیچ کجا! بهش مى گفتم خب اینجورى همه ى ایران مال منه، هر جاییش که برم سهمى دارم. البته که خودم فکر مى کنم هرگز نباید براى زندگى جایى رو جز رشت انتخاب کنم.

اوایل تابستون قرار بود براى کارى برم تهران که تاریخش نا معلوم بود، قصد کرده بودم اینبار که میرم یه برنامه ى تازه داشته باشم و اون برنامه ى تازه دیدار با زهرا بود، زهرا از اون دختر هاست که براى من جذابیت زیادى دارن، آروم، یواش و بسیار پخته... با این همه بعد این همه مدت هنوز نشده با هم بریم جمعه بازارى که مى خواست منو ببره!

پریسا

من با زهرا و پریسا تو یک روز آشنا شدم اینو خوب یادمه، یعنى تو یک روز تو دنیاى واقعیم داشتمشون و شماره هاشون رو به اسم هاى مجازى سیو کردم. یادم نیست چه پستى گذاشته بودم که باعث شده بود شماره هاشون رو برام بذارن و از خدا که پنهون نیست از خلق خدا چه پنهون تمایلى هم به دیدارشون نداشتم! اون روز اولین روز دوستى من با تهران بود، شاید باورتون نشه اما من خیلى دوست تر شدم از اون روز باهاش... تازه رسیده بودیم تهران و قرار بود بریم سمت هتل، من، خواهر و برادرم پشت ماشین عمه و شوهر عمه اى نشسته بودیم که به مامان و بابا قول داده بودن درنبودشون وظیفه ى مراقبت از ما رو به عهده بگیرن و واقعا هم گرفته بودن، بیشتر از مراقبت تلاششون این بود که روزهاى خوب برامون بسازن و یکى از راه هاى ساختن روزهاى خوب، سفر به قصد حضور در کنسرت بود! کنسرت چارتار در سالن برج میلاد، اوه براى من شهرستانى! دیدن سالن نسبتا استاندارد خیلى بود، هنوزم هست. اصلا اگر از من بپرسید بهتون میگم سینماهاى خوب و سالن هاى کنسرت خوبن که تهران رو تهران کردن! 

شهرستانى یک فحش نیست، عقب موندگى هم نیست حتى، شهرستانى ها فرقى با تهرانى ها ندارن... شاید شمام شنیده باشید که تهرانى ها گرگن و اتفاقا من هم شنیدم. شاید شمام تو سریال هاى تولید داخل دیده باشید که شهرستانى ها عموما سرایدارن و خیلى بی ریا، ساده و بى آلایش، منم دیدم. اما حقیقت اینجاست که نه تهرانى ها گرگن، نه ما ساده و بى آلایش... 

القصه، قرار شد نیمه آماده باشیم و اگر موقعیت براى من و انجام کارى که داشتم مناسب بود من همراه خواهرم به تهران برم، که اون هم تنها نباشه و یک جا هتل بگیریم، یک روز قبل از سفر رفتنمون قطعى شد و یک کار نیمه ادارى هم توش گنجونده شده بود و وقتم از پیش هم ضیق تر شده بود و اینطور بود که من بعد اون تاریخ ٦،٧ بار تهران رو تجربه کردم و زهرا هنوز بانوى نادیده ى وبلاگستان براى من باقى مونده. 

 از زهرا یک چیز جالب شنیدم، اون هم این بود که "ببین منم وقتى ازدواج کردم، تاج سرم نذاشتم!" و این یعنى شوهر کردن تاج به سرت نمیزنه، خلاصه اینکه فک نکنین مجرد بودن باعث ترشیدگیه(چه کلمه ى ناپاکى!) دوستان عزیزى که تاهل رو یک باید براى همه می بینید، افکار شماست که ترشیده ؛) :دى  

 شب ساعت ٣ رشت رو به مقصد تهران طى کردیم، چرا که همیشه ى خدا پرواز هاى رشت تاخیر دارن و ساعتشون هم جورى نیست که خدا رو خوش بیاد و ما براى اینکه ساعت ٨ اونجا باشیم راهى نداشتیم جز سفر با ماشین، من بلد نیستم تو ماشین بخوام، خواهرم میگه بلد بودن نمى خواد و تو چون ترس از ماشین و تصادف دارى نمى خوابى و لابد اینطور فکر مى کنه که مایلم لحظه لحظه ى صحنه ى پرس شدنم توسط یک کامیون رو ببینم! پرواضحه که آدم ترسو تمایلى نداره با چشاى باز به استقبال صحنه ى مرگش بره، با این حساب شاید اینایى که تو ماشین مى خوابن به مراتب از ما تو ماشین نخواب ها ترسو تر باشن!

مسیر تا قزوین به خوبى و خوشى طى شد، رستوران نمونه انتخاب راننده مون بود براى صرف صبحونه، ما یک میز گوشه رو براى نشستن انتخاب کردیم، میز هاى دیگه پر بودن از آدم هایى شبیه به کارگر هاى ساختمون... باند حرف میزدن، اکثرشون ترک بودن، نه براى اینکه ترک ها کم سوادن و اکثرا کارگر میشن... دلایل جالب دیگه اى پشتشه که میشه تعریف از ترک ها و جاش اینجا تو این پست نیست.

سر میز صبحونه خواهر و همکار آقاش درباره ى هتل طرف قرداد شرکت بحث کردن و اونجا رو به مهمون خونه هاى اطراف حرم تشبیه مى کردن، خواهر من معتقده آدم شب رو یا تو خونه ش مى خوابه، یا جایى بهتر از خونه ش و در سفرى که خودش حق انتخاب داشته باشه یه هتل نسبتا خوب با توجه به بودجه و محتویات جیبش انتخاب مى کنه، اما شک دارم اون همکار آقا هم مثل خواهرم باشه، صرفا شکایتش از این بود که شرکت هاى دولتى هتل هاى درست درمون ترى رو براى کارمندشون در نظر مى گیرن نه چونان هتل سطح پایینى رو! پس از صرف صبحانه دوباره سوار ماشین شدیم و به ترافیک قبل از کرج رسیدیم، من به خودم لعنت ها مى فرستادم که چرا یک روز زودتر هتل رو رزرو نکرده بودم و هواپیما رو براى سفر انتخاب ننموده بودم. 

در کمال ناباورى تو ترافیک با آرامش تمام بعد دو شب بى خوابى نیم ساعتى تخت خوابیدم و نزدیکى هاى تهران بیدار شدم، قرارم با فاطمه رو فیکس کردم، کار ادارى و بعد بودن با فاطمه و اون بین انجام یک ماموریت بى نمک و لوس! و دوباره بودن با فاطمه تا وقت فارغ شدن خواهر... از کار البته


روز بعد پریسا، پریسا دوست اول مجازى بعدا حقیقى منه، از قرار با پریسا همینقدر بگم که من فقط اسم هتل رو بهش گفته بودم و احتمال نداده بودم دو هتل با یک نام! در تهران کبیر وجود داشته باشه چرا که من ذاتا شهرستانیم و تصور وجود دو هتل با یک نام هرچند پر تکرار در مخیله م نمى گنجه... 

روز دوم قرار بود به خواب در هتل و استراحت بگذره که پریسا بانى خیر شد و باعث شد از این رویه ى تنبلانه و بى خیر در سفر صرف نظر کنم و برم جاهاى نادیده ى تهران رو به سان یک مسافر واقعى ببینم:دى 


به زودى به این پست عکس اضافه مى گردد! :دى 

+ اسم هتل رو در خصوصى میتونم بگم، عمومى نه:) 

صبحِ تهران... در یک هتل معمولى و خوب! 

و سایر خوشمزگان بلعیده شده:)))

این سس زرشک چرا اینقد خوبه لامصب؟! 

به آب پرتقال گرامی دقت کنید:دی 


اون کار لوس و بیمزه رو تو این دانشگاه انجام دادیم! 


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.