بچهها اگه رمز قبلی رو دارید میتونید پست قبلیم رو ببینید:) توش عکس گذاشتم حالا عکس خاصی هم نیست و اگه نبینید چیزی رو از دست ندادین.
حاجی عزیزمون رفت، خاکسپاریش موند برای پنجشنبه…
روز تولد پسر… آخ خدا فقط تو میدونی چه دردی داشت رفتنش… دیدن چندبارهی بابام تو اون حال عزدار، خدایا خودت هوای دو تاشون رو داشته باش
ماه رمضون شروع شد و دغدغهی من هم… اینکه امسال کسی دعوتم میکنه افطاری؟
+ دغدغههام تو حلقم، خیلی سطحی به نظر میاد میدونم ولی من همینم دیگه!
روزهم امروز… عصری که کار تموم میشه تصمیم میگیریم بریم بیمارستان ولی ساعت ملاقات تموم شده، تصمیم میگیریم بریم قدم بزنیم اما بارون زیادی شدیده، در نهایت تصمیم میگیریم برای افطارمون نون بخریم و بریم خونههامون… من و خواهرم رو میگم، من تنهایی افطار میکنم و اونم احتمالا تنها تو خونه خودش
دم غروب پسر پیشنهاد میده که بریم سینما، سینماهامون داغونه و فیلمایی که اکرانه هم… اما میریم و تمساح خونی رو میبینیم. که به قول پسر بره تو لیست چیزایی که دیدیم و نپسندیدیم.
دوستت داشتیم…
دلمون برات تنگ میشه، فراموشمون نکن بانمکترین فامیل دنیا…
دیر یا زود دور هم جمع میشیم. فقط کاش تحمل دلتنگی راحتتر بود، خدایا بازم بهم ثابت شد ایمانم ضعیفه و باز بهم ثابت شد که تسلیم خواستههای تو نیستم.
صبر بده بهمون
+ دیگه کی اذیتم کنه که رفته بودی نامزد بازی؟ دیگه کی خاطرات بچگیم رو اونقدر بانمک تعریف کنه، دیگه کی هر روز به بابا زنگ بزنه و حرف بزنن و بخندن؟ دیگه هر جمعه با کی بریم باغ؟ دیگه برای کی از مرادی آش بخریم؟
+ تا آخر عمر یاد اون روزی هستم که کمکت کردم و روسریم رو بوسیدی، سرم رو بوسیدی… یادم میمونه اون روز تلخ رو… قول میدم بیشتر مراقب بابام باشم و نذارم اینقدر غصه بخوره، روزای اوله و بهمون حق بده…
+ هنوز نفس میکشی اما با دستگاه… سطح هوشیاری؟ هیچی……..
من چرا فکر میکردم معجزه میشه؟
من از اونایی هستم که دوستام خیلی وقتا که چیزی رو یادشون نمیاد زنگ میرنن از من میپرسن، حتی گاهی یه خاطره رو تعریف کردن و چند ماه بعد ازم میخوان برای دوستای دیگهمون اون خاطرهرو روایت کنم، چرا که فکر میکنن من خاطرات رو با جزییات بیشتری یادم مونده.
اینا رو گفتم که بگم امروز با خودم فکر کردم چند وقته که میرم باشگاهم واقع چه ماهی بود که شروع کردم و یادم نیومد، فکر کردم تابستون بود یا بهار حتی اینم یادم نیومد. مدام به خودم میگم باید با خودت مهربون باشی و فشارهای زیادی روته… سخت نگیر، اما باز نگران میشم که شبیه خود همیشگیم نیستم.
امروز بعد یه هفته دوباره رفتم باشگاه، از وقتی پسرخالهی بابام(پدر شوهر خواهرم!) رفته بیمارستان حتی دل و دماغ باشگاه رفتنم نداریم میگم نداریم چون با خواهرم میریم باشگاه… وقتی ورزش میکردم یادم اومد تو بدترین حالتم وقتی ورزش میکنم خوب میشه حالم… حداقل برای یک یا دو ساعت به مشکلات فکر نمیکنم و احساس خوبی دارم.
ماشین نبردم و تو مسیر باشگاه به سمت خونه مردم رو نگاه کردم، ماهی قرمزها رو، حتی سبزهها رو… زود نیست یه کم؟ شاید نیست البته و تو مدارس از حالا میز هفتسین میچینن… دلم میخواست مثل ۵ سال گذشته سال تحویل کنار هم میبودیم، اما امسال رفیق بابام نیست و دورهمیمون چه غمانگیزه… خدایا یعنی چجوری قراره پیش بره؟ آیا هنوز امیدی هست؟
۵ سال پیش، سال تحویل خواستگاری خواهرم بود، اسمش خواستگاری بود و رسما فقط یه مهمونی شبنشینی بود چون فامیل بودن و هیچ حرف خاصی هم زده نشد و جو هم سنگین نبود…
یه لقمهی کوچیک مرغ میگیرم و تو خیابون در حالیکه به سمت محل کار چوپان میرم گازش میزنم، چرا مرغش بیمزهست؟ اصلا چرا نمیتونم با لذت مرغ و تخممرغ بخورم؟ خب پروتئین میخوام الان و باید یه کمی عضله داشته باشم.
ساعت از ۶ گذشته که میرسم به چوپان، میشینم و برام چای میاره و حرف و حرف و حرف از محل کار دیگهش… الهی شکر، زندگی با تموم رنجهاش میگذره و میتونیم امیدوار باشیم روزای قشنگتر بیان، من امیدوارم به زندگی… خیلی:)
+ چوپان دختره، هیچ ارتباطی به نامزدم نداره… سری پیش رفقا دچار ابهام شده بودن خواستم توضیح بدم:)
+ چند روز دیگه تولد نامزد گرامیه و نمیدونم چجوری قراره بگذره روز تولدش… همش فکر میکردم همگی خونه خواهرم جمع میشیم، که به نظر میاد اصلا شدنی نباشه
چند ماه از شروع نامزدیمون میگذره و خدا رو شکر بحث و ناراحتی نداشتیم، اما نگرانی من چیزیه که دوست داشتم اینجا دربارهش بنویسم.
نمیدونم اسمش میشه وابستگی یا علاقه، اما اعتراف میکنم برام مهمه که زیاد ببینمش و دوری ازش کلافهم میکنه… و این هم نگرانم میکنه و هم بهم احساس ضعف میده
انگار تو ذهنم زن ایدهآل زنی بوده که مستقل از همسرش خوشحاله، گردش میره و دوستاش رو مثل دوران مجردیش میبینه و زمان زیادتری برای تنهاییش داره… حالا که معادلات ذهنیم به هم ریخته نگرانم و حتی پیش خودم خجالت میکشم از احساس علاقه یا وابستگیم بهش…
چند روزه رشت نیست و من مدام منتظر تماس و پیامشم و متاسفانه برخوردهای خوبی هم نداشتم و با رفتارم و حرفام بهش احساس عذاب وجدان دادم که ازم دوره…حتی چند بار تو حرفام ازش خواستم برگرده رشت!!! این در حالیه که بعد از بلهبرون خودم با خونواده و حتی دوستم سفر رفتم و اون حتی یکبارم بهم احساس عذاب وجدان نداده
نمیدونم کی کی رو بیشتر دوست داره اما فکر میکنم علاقهی اون به من بیشتره و اینم شرمندهم میکنه که چطور با اون حجم علاقه بیخیاله و آزادم میذاره و چرا من نمیتونم و چرا فقط برای خودم میخوامش!
اینا چیزهاییه که باید تو جلسات مشاوره مطرحش کنم و اینجام نوشتم که یادم بمونه، شاید فشار روحی زیاد این روزا هم اوضاع رو سختتر کرده و نباید به خودم سخت بگیرم، نمیدونم…
ذره ذره آب شدن رو اینجوری از نزدیک ندیده بودم که دیدم…
خدایا پناه بر تو، کاش ناامیدمون نکنی:(…
کاش
+ محتاج دعاییم
تو طول روز بارها و بارها یادت میفتم، احساس میکنم یا به هر دلیلی کارم داری یا شاید خودم دلم برات تنگ شده… نمیدونم اما این همه یادآوری حرفهات، چهرهت و خندههات عجیبه برام
عمهی عزیز و قشنگم کاش جات خوب باشه، کاش نگران این دنیا و بچه و خواهر برادرت نباشی که میدونم هستی… مثل همیشه نگران و مثل همیشه پر از استرس و التهاب… آیا خبرهای این دنیا بهت میرسه؟ این سوالیه که هر روز از خودم میپرسم.
از وقتی رفتی بابا باز حالش خوب نبود و سعی میکردیم با دور هم جمعشدن حالش رو خوب کنیم، حال هیچکدوم خوب نبود میدونی که بعد رفتن حامد همه حالمون بد بود اما رفتنت تیر خلاصی بود برای احوالات همهمون و خصوصاً عمه فرخنده… سکتهی بعدی و بعدتر اختلال حواس و … قلبم از این همه درد فشرده میشه. یه خانوادهی تقریباً کم سن و سال پر از غم و پر از حس از دست دادن…
تو تخت این پهلو اون پهلو میشم و یادم میاد کیا رو تو خونوادهمون نداریم دیگه… چند تا مرگ زیر ۵۰ سال داشتیم، چقدر آدمای دوستداشتنیم یهو رفتن
میدونی حال پسرخالهت چقدر بدتر شده؟ اینجور به نظر میاد که با تشخیص اشتباه یه پزشک این اتفاقا افتاده، میدونی این پنج شش سال گذشته همش آخر هفتهها باهاشون دورهمی داشتیم و بعد رفتنت چقدر غصه نبودنت رو میخوردیم و از خاطرات بچگیتون میگفتن بابا اینا؟ همیشه ازمون میخواست برات فاتحه بخونیم.
حالا برات بگم انگار بخوایم نخوایم پسرخالهتونم داره بار سفر میبنده و میاد پیشتون… تموم
یه زندگی دیگه اینجا تموم میشه و ما باز خستهتر از قبل به زندگی ادامه میدیم.
من اما سعی دارم تا لحظه آخر امید داشته باشم و منتظر معجزه باشم، اگه دستت میرسه یه کاری بکن که حداقل افسردگی بابا با فوت دوست صمیمیش برنگرده… تو که برادرت رو خیلی دوست داشتی میدونم.
امروز رفتم پستهای قبلم رو خوندم و متوجه شدم که کمکاری کردم:دی
بعد تولدم ننوشتم چقدر اون روز خوب بود و در عین حال چقدر ساده و معمولی گذشت همهچیز
روز قبل تولدم پسر یهو گفت که دوست داره خانوادهمون رو مهمون کنه برای تولدم، منظور از خونواده مامان اینای خودم بود. اول گفتم نه و زحمت میشه بعد یاد حرف مشاورم افتادم و سعی کردم فقط قدردان باشم، براش نوشتم با اینکه یه کمی راحت نیستم اما خوشم اومده از ارزشی که برام قائلی و فردا به مامان بابا میگم که مهمونتیم… خلاصه که جای همه دوستان خالی تجربه قشنگی بود.
صبحش خواهرم اومد پیشمون و من جارو زدم، مامان میوهها رو چید و خواهرم رفت کارگاه تا کیک تولدم رو درست کنه، ایده کیک تولدم از اونجایی بود که قرار شد امسال برم خونه خودم، پس روی کیکم یه خونه کوچولوی شکلاتی بود، خونهی بیسکوییتی…
حوالی ۲ ظهر رزرو کرده بودیم و همون ساعتا خودمون رو به رستوران رسوندیم و من و مامان و خواهرم یه غذا گرفتیم و بقیه جداگانه غذاهای مختلف:) شب قبلش به بابا گفتم میریم این رستوران و براش آدرس پیج رو فرستادم، قربونش برم که از تماشای عکس و فیلم غذاها خوشش میاد… تا یک ساعت نشسته بود و پیج رو نگاه میکرد و گاهی در مورد طبخشون سوال میکرد، بابام حالش یه کمی بهتر از قبله و فکر میکنم افسردگیش داره بهتر میشه، خدایا خودت کمک کن مامان باباهامون حالشون خوب باشه:(
خلاصه ناهار رو خوردیم و بعدش هم چای سفارش دادیم، بعد ناهار پسر گفت هدیه تولدم رو گذاشته بوده لای یه کتاب که متاسفانه پیداش نمیکنه… رفتیم مغازهشون و اونجا هم نبود، خلاصه که تو خونهشون پیدا شد و خیالش راحت شد. خیال منم:))) کنار هدیهم دو تا کتاب هم بود( بنا به دلایل کاملاً منطقی طبق روال هر سال تولد و عید هر هدیهای بهم بده باید کتاب هم بده)
بین راه رفتیم یه شکلات فروشی و من برای اولینبار یه عالم تخممرغ شانسی هدیه گرفتم، اومدیم خونه و به اعضای خونواده(بچهها) تخممرغ شانسی دادم. بازشون کردیم و کلی شاد شدیم:)) جایزهها یکی از یکی مسخرهتر و با همونام کلی حال کردیم:دی
بعد مقادیری عکس خونوادگی گرفتیم و در پایان بابا و پسر گفتن اینا رو حتما چاپ کن و منم تا امروز این کارو نکردم، برای خوشحال کردن خونواده هم که شده باید این کارو بکنم.
بعد اون دم غروب رفتیم خونهی خونوادهی همسر آینده و اونام زحمت کشیده بودن میز چیده بودن و بادکنک خریده بودن برام… شامم کتلت و ماکارونی و سالاد اولیه و یه سالاد لبو و نمیدونمچی داشتیم، کلا چهار نفر بودیم و یه حس عجیبی داشتم، شاید بعدا بیشتر ازش نوشتم. فعلا فکر میکنم بهتره عروسبازی در نیارم و بگم که خدا رو شکر خونوادهی خوبی هستن و اگه تصورم ازشون این بود که مثلا امتیاز ۲ رو میگیرن ازم، الان میتونم بگم ۹/۵ رو گرفتن! در کمال ناباوری… به نظرم میاد که بینهایت خوبن و امیدوارم همیشه هم از نظرم خوبم بمونن… در واقع امیدوارم عروس بدجنسی نباشم براشون:))
اما واقعیت اینه یه سری مشکل هست که نمیتونم بگم اونا توش مقصرن یا کی، بالاخره تفاوتها کم نیست و یه کمی هم اینجوریه که دست خودشون نیست ناهماهنگیهایی که پیش میاد.
بخوام خلاصهش کنم اینجوری بود که انتظار داشتن ما بعد ناهار مستقیم بریم اونجا و تولد داشته باشیم، ما هم دیر رفتیم و مهموناشون رفته بودن:) اینم بگم که از دیر منظورم ساعت ۸ شبه.
خیلی حس عجیبی بود و همش انتظار داشتم مهموناشون خیلی مسخره از اتاق در بیان و بگن شوخی بوده ولی جدی جدی رفته بودن خونه:))))))) الانم که یادم میاد همش خندهم میگیره:دی
نه سال گذشته، نه سال گذشته از دوستی من و چوپان…
تو گوگل قرار وبلاگی چوپون و مگهان رو سرچ میکنم، پست رو با هم میخونیم، تو همون کافه نشستیم همون طبقه ۱۱، چقدر حسهام فرق کرده و در عین حال عمیق که میشم میبینم هیچچیز خیلی تغییر نکرده و مهمتر از همه خودمون که تغییر نکردیم، البته بگم خوشحالم از اینکه خیلی تغییر نکردیم و این بهم احساس امنیت میده…
نه سال گذشته و از یادآوری اون روز هنوز هیجانزده میشم، یادمه اون روز برای زندگی شخصیم روز قشنگی نبود از دانشگاهی بر میگشتم که دوستش نداشتم و رشتهای که نمیخواستمش… دیدن چوپان و شروع دوستیمون برام اتفاق خوبی بود، روزهای زیادی رو با هم تجربه کردیم. سفرهای کوتاه زیادی رفتیم، بحثهای زیادی کردیم، حتی با هم دعوامون شد و بعد چند دقیقه آشتی کردیم…
نه سال گذشته و هنوز جلوی در همون آویز چوبی هست و وقتی در باز میشه صدای قشنگش رو میشنویم… نه سال گذشته و اینبار من زودتر از تو رسیدم که جبران کرده باشم تجربهی منتظر موندن سری پیش رو…
نه سال گذشته، اون سال من بعد قرارمون رفته بودم خونه و پر از هیجان بودم، اینبار بعد از قرارمون میرم خونه مادر همسر آیندهم و شام مهمون یهوییشون میشم…
چقدر از مرور روزهای گذشتهمون لذت میبرم… بیصبرانه منتظرم ماه رمضون بیاد و بریم تو پارک و برای هم کتاب بخونیم، امیدوارم امسالم انگیزه داشته باشیم و به رسم سال گذشته این کارو بکنیم.
خدایا شکرت:)