مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

هدیه روز زن

قبل از اینکه بخوام تو این مرحله از زندگی‌م قرار بگیرم فکر نمی‌کردم بخاطر هدیه گرفتن بخوام دچار عذاب وجدان شم. اما میشم یه کمی انگار… اینکه از مهر که اومدن خواستگاری هر ماهش یه مناسبتی بوده که بخوام هدیه بگیرم یجورایی معذبم می‌کنه و طبیعتا هم اگه بگم نیازی به هدیه دادن نیست نامزد فعلی یا پسر سابق قبول نمی‌کنه و می‌تونم بهش حق بدم. گرچه منم اصرار نکردم و سعی می‌کنم در جریان اتفاق‌ها و رسوم قرار بگیرم و بیشتر لذت ببرم. اونام هدیه‌های خیلی بزرگی نمیخرن عموما و از این بابت حس خوبی دارم.

—————-

اینکه میگم هر ماه مناسبتی بوده رو اینجا بنویسم که یادم بمونه و شمام از کنجکاوی احتمالی در بیاین، آبان بله‌‌برون بود. ماه بعد که آذر باشه شب یلدا بود و برام گردنبند دونه برف خریدن که خوشگله و بخوام صادق باشم تو انتخابش همکاری کردم. بین چند گزینه که انتخاب شده بود خودم این رو انتخاب کردم:)

باز دی ماه روز زن بود و این یکی رو از خودش هدیه نگرفتم و تبریک گرفتم، جاش مامانش بهم کادو داد نکته‌ی عجیب این بود که هم من کادو گرفتم از مامانش هم خودش، یعنی دو تا پاکت بهمون داد جداگانه و خیلی عجیب بود:)) شمام رسم دارید روز زن به پسری که نامزد داره کادو بدید؟ 

—————

موتور نوشتنم روشن شده، اینکه بیام اینجا و یه چیزایی بنویسم رو دوست دارم، فقط چون فرصت نمیکنم بخونمتون و کامنتا رو زود جواب بدم عذاب وجدان میگیرم، خلاصه ببخشید به بزرگی خودتون سعی میکنم بدون جواب تایید نکنم:)

۱۳ دی و خلاصه احوالات من

اولین باره که تبریک روز زن یجورایی میچسبه بهم، با اینکه هنوز مجردم ولی احساس می‌کنم در چند قدمی تاهلم… کادو؟ از مادرش گرفتم.

——-

ساعت ۱۰ شب که از کار بر میگرده میاد دنبالم، میریم خونه مامانش… مادر و خواهرش منتظرمونن، این اولین‌باریه که بدون دعوت رفتم خونه‌شون، جز اینبار دو بار دیگه هم رفتم. حس عجیب و خوبیه… حس و حالم شبیه عید و عیددیدنیه

مامانش خیلی ساده و البته خیلییی مهربونه، شکر خدا

برامون شام سفارش دادن، میخوریم و بلند میشیم میریم خونه مامانی، اولین‌باره همراهم میاد… 

———

دلم برای یه روزایی از زندگی‌م تنگ میشه، واقعا وقتی برای دلتنگی ندارم اما تنگ میشه و گاهی چشام پر اشک میشه… با خودم در صلحم، این اولین سالیه که راضی و خوشحالم از آدمایی که تو زندگیم بودن، چیزایی رو ازم  گرفتن و در عوض چیزای زیاد دیگه‌ای رو بهم دادن، اما با دلتنگی چی میشه کرد؟ اصلا وقتی از زندگی الانت راضی هستی چرا باید دلت برای آدم دیگه‌ای تنگ شه؟ 

———

گاهی با خودم فکر می‌کنم اگه جای پسر با فلانی نامزد بودم شرایطم چطور بود الان؟ چی کار می‌کردم؟ چقدر از حضورم تو اون زندگی خوشحال و راضی بودم؟ 

امیدوارم این فکرا هی کم‌رنگ و کم رنگ‌تر شه… 


پاییز ۱۴۰۲…

ساعت ۲:۳۳ شب…

دراز کشیدم و سعی دارم بخوابم تا بشه برای نماز صبح برم حرم، مشهدم… 

احساس خوبی دارم گرچه اون غم پست قبلی بیشتر از حد تصورم غمگینم کرده

همسفرام؟ خونواده خودم… من، مامان، بابا و بردارم که تو یه اتاقیم… (احتمالا این آخرین سفریه که ما چهار تا با هم یه جا هستیم) اتاق ما طبقه هفتمه…

خواهرم و همسرش(که تو به اتاق دیگه‌ن) و خونواده همسر خواهرم(که میشه مامان و بابا و خواهرش) اینام تو یه اتاق دیگه‌ن طبقه ۱۶م…


اینا رو می‌نویسم چون نوشتن اینجا رو ببشتر از نوشتن تو نوت گوشی دوست دارم. وگرنه می‌دونم ارزش خوندن نداره:)


+ از بعد بله‌برون این دومین سفریه که میرم ۰_۰ … سفر قبلی که خیلی عجیب بود و مریض شدم و هیچی ازش نفهمیدم تقریباً ایشالا این سفر خوب باشه و به قول مادربزرگا حاجتمونو بگیریم و برگردیم. 


خوابم نمیبره، خبرای بد همیشه همه جا هستن، ولی نمیدونم چرا نمیتونم قبول کنم این یکی رو:(…

بابای شوهر خواهرم، همونی که چند پست قبل گفته بودم دوستشون دارم بود… تشخیص یه بیماری رو براشون دادن و گفتن دیره برای درمان:((( دلم میخواد تا صبح اشک بریزم و غصه بخورم و … آخ خدا قلبم دردشه…


+ ممنون میشم اگه اینجا رو میخونید برامون دعا کنید.


و اینطور نباشد که فکر کنید ما در دوران رسمی نامزدی کیف خاصی می‌کنیم، خیر با مناسبت‌ها و دعوت‌های مسخره اسیریم و خیلی خیلی کمتر همو میبینیم، چی بود هی میگفتن نامزدی خوش میگذره و اله و بله؟ 

ما که تا امروز چیزی ندیدیم.


+ جز سالگرد فوت عمه که پسر بود و حس خوبی داشتم کنارش

بله برون:)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.


دو هفته گذشته از بله‌برونم، به طرز عجیبی از یکی دو روز بعدش چپه شدم. اینکه میگم چپه شدم واقعیه… یه سفر رفتم و تمام روزایی که سفر بودم تو تخت بودم و بد حال، الانم که مینویسم درازکش و از تو تخت می‌نویسم… خلاصه ببخشید اگه جوابتون رو ندادم.



+ ماجرای اون روزم نوشته بودم که نشد پستش کنم، قدیمی شد دیگه، نه؟

رمز:)

خانومای قشنگ و یکی دو تا آقای محترمی که رمز رو داشتید، رمز عوض نشده ببخشید اگه فرصت نکردم بهتون رمز بدم:)



پیش‌ در آمد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اگه دوستی ما به مکان و زمان باشه که فاتحه‌ش خونده‌ست.

جمعه باز یادم اومد چقدر عمه‌هام رو دوست دارم، یعنی همیشه می‌دونستم ولی گاهی تو ذهنم کمرنگ میشه… 

——

قرار بود یه سفر کوچولو و مجردی با رفیقم بریم که فعلاً یه دور تا مرحله کنسلی رفته و بعد مقصد تغییر کرده، نمی‌دونم بشه یا نه… اما اگه بشه مقصد احتمالی فعلی اصفهانه:) 

——

هفته پیش که تهران بودم یه کت و شلوار خریدم که کتش سایزم بود و شلوارش نه، گفتم سایزش کنن برام ولی زمان‌ می‌برد و من باید بر میگشتم رشت. امروز که پسر تهران بود خبر دادن شلوار آماده‌ست و منم گفتم دوستم میاد و ازتون تحویل می‌گیره، هنوز همه جا دوست معرفی‌ش می‌کنم. نمی‌دونم وقتی فامیل شیم چطور معرفی می‌کنمش

——

ذهنم درگیره، دلم برای کسی تنگه که برای بار چندم دلم ازش شکسته، احساس می‌کنم هر بار بازیم‌ داده ولی من دست از دوست‌داشتنش بر نداشتم. کاش می‌تونستم بگم بهتون منظورم چیه و از چی حرف می‌زنم. اما سخته برام… 

——

می‌دونم باید بیشتر و خصوصی‌تر بنویسم براتون… قول میدم این کارو بکنم و قول میدم زیر قولم نزنم. 



* عنوان پیت از کتاب جاناتان بوده

شاید باورتون نشه…


پارسال این موقع تصمیم داشتم که از پسر جدا شم. باورش سخته اما خیلی کم مونده بود تا نهایی کردن تصمیمم… 

امیدوارم تصمیم درست اینی باشه که بالاخره گرفتم:) 


+ من حالم خیلی بهتره و مرسی از احوال‌پرسیاتون