روزهم امروز… عصری که کار تموم میشه تصمیم میگیریم بریم بیمارستان ولی ساعت ملاقات تموم شده، تصمیم میگیریم بریم قدم بزنیم اما بارون زیادی شدیده، در نهایت تصمیم میگیریم برای افطارمون نون بخریم و بریم خونههامون… من و خواهرم رو میگم، من تنهایی افطار میکنم و اونم احتمالا تنها تو خونه خودش
دم غروب پسر پیشنهاد میده که بریم سینما، سینماهامون داغونه و فیلمایی که اکرانه هم… اما میریم و تمساح خونی رو میبینیم. که به قول پسر بره تو لیست چیزایی که دیدیم و نپسندیدیم.
من که یه بار رفتم سینما یکی از دوستام زنگ زد یه خبری بهم داد از اون موقع سینما از جلو چشام افتاده یعنی همش میترسم برم.
نماز روزه هات قبول باشه
التماس دعا
چه حس بدی… چه خبری بوده یعنی
محتاج دعام ولی چشم چشم
سلام مگهان عزیز. قبول باشه.
واقعا فیلمها بیمحتوا شدن
سلام عزیزم
آره جدی، ما هم رسما هیچ تفریحی به ذهنمون نمیرسه و سینما میشد گزینه خیلی خوبی باشه