زندگی خیلی سخت شده، دلیلی نداره اینجا از مشکلات بنویسم ولی میخوام در این حد اینجا ثبت شه که چه روزای سختیه...
هوا گرمه، هر بار که برق میره من یاد روزای اول ارتباطم با پسر میفتم... اولین باری که جدی با هم صحبت کردیم برق خونهمون قطع بود، یادمه بهم گفته بود درباره بیبرقی هم با هیجان حرف میزنم:دی
دیروز با نارضایتی تمام از همراه نبودن من، بالاخره رفت عروسی و بهش گفتم برام تعریف کنه، از اونجایی که آدما چیزایی که براشون جالبه رو تعریف میکنن خب میتونست بهم نشون بده اون به چیا دقت کرده...
چیزایی که براش جالب بود اینها بود: صندلی های سالن، تعداد کم مهمونها، ماشین عروس، خستگی چهرهی عروس و داماد، میز باری که چیده بودن و در نهایت شام... تاکید داشت خیلی شام سفارش داده بودن و مهمونا انگار نیومده باشن چون کلی غذا دست نخورده موند:دی
در آخر وی اعلام کرد عروسی چیه وقتی همه این همه خسته میشن، آدم باید بهش خوش بگذره و وقتی آدمای غریبه و دور بیان تو جشن آدم معذبه و عروسی هرچی خلوتتر و نزدیکتر بهتر:-“
بنده هم طبق معمول زبون به دهن گرفتم و نظری ندادم، چون پیشفرض ذهنیم اینه از حرفایی که میزنم استفاده میشه:دی
یا حتی میفهمم خیلی وقتا یه چیزی میگه که ببینه من چی میگم، وقتی جوابم قطعی نیست بهتره سکوت کنم دیگه... اگه ۳سال پیش بود بهش میگفتم عروسی چیه؟ خرج بیخودی و فلان و فلان...
حالا که خانوم شدم سعی میکنم واکنشام آنی نباشه:دی
ادامهی ماجرای خونه...
دوس داشت همون خونهای که دیدیمو بخره اما پولش کم بود، از طرفی به نظرم قیمتی که روی خونه گذاشته بودن زیاد بود واقعا... وگرنه خودش راضی بود اون خونه کوچولو رو بفروشه و اینو بخره
تصمیم گرفت بیشتر بگرده، یه شب اومد دنبالم و تا میتونست غر زد و غصه خورد که پولم بیارزشه و من اصلا خونهی غیر ۴ ۵ واحدی نمیخرم، از داشتن همسایههای زیاد خیلی بدم میاد. اون شب از ته دلدعا کردم این همه اذیت نشه برای پیدا کردن خونه... چون مدام ناراحتیشو ناخواسته بهم انتقال میداد.
چند روز بعدش بهم خبر داد یه خونهی بزرگ دیده و دوس داره پیشخرید کنه خونه نیمه کارهرو، قرار شد بریم موقعیت مکانیشو نشنونم بده اما نشد، کلی خوشحال بود که یهو صاحب خونه زنگ زد و گفت منصرف شده از فروش خونهش
دوباره ناراحتی و بالا پایین رفتن، حتی اونقد جدی شد که منم زنگ زدم به آشنای بنگاهیمون بلکه فرجی شه
بعد ۱۰ روز صاحب خونه راضی میشه و تصمیم میگیرن همون خونه رو پیشخرید کنن، نظرامون طبق معمول خیلی متفاوت بود، من دوس داشتم یه خونه کوچیک بخره تو خیابونی که ارزش زمینش بیشتره
اون فقط دوس داشت خونه تکواحدی باشه و بزرگ، که نظر خودشم اعمال شد.
من دوس داشتم یه ماشین بهتر بخره و یه خونهی کوچیک، به نظرم الان دیگه خونه هرچقد کوچیکتر باشه زندگی توش راحتتره و جمع وجور کردنشم
مهمونی هم که نمیاد بمونه پس چه دلیلی داره خونه بزرگ باشه؟ ولی با ماشین خوب راحتتر میشه رفت سفر و این خیلی خوبه
القصه بعد چند وقت که حرف از خونه قدیمی شد و من نارضایتیمو نشون دادم گفت اشتباه کردم و تو درست میگفتی خونه بزرگ خوب نیست و ما که میخوایم ماشین خیلی معمولی بخریم بهتره انصراف بدیم و زودتر این خونهرو بفروشیم و با پولش یه خونه کوچیک و یه ماشین خوب بخریم، اینجوری نظر تو هم هست.
خلاصه نشد من تو این زندگی اندکی نفس بکشم، منتظره خونه به یه جایی برسه و بذاره برای فروش و این یعنی تکرار یه پروسهی بسیار انرژی بر:(
بدتر از همه هنوز سر انتخاب خودش شک دارم ولی کلی با اون خونهی نصفه نیمه ارتباط برقرار کرده بودم.
+ از اون طرفم من دوس دارم هر دو زمان داشته باشیم فکر کنیم و نداریم، خیلی سخته وقتی سخت درگیر کاری به یه انتخاب این چنینی فکر کنی...
+ اینا رو گفتم که بگم شدیدا درگیرانتخاب اتفاقای زندگیشم، امیدوارم نوشتن باعث شه بهتر و عمیقتر فکر کنم.
چند روز پیش یه قرارداد کاری بسته که خیلی خیلی خوشحالم براش، نمیدونم اصلا چقدر از نظر مالی قراره براش سود داشته باشه فقط میدونم خوشحالیم از خوشحالی اونه، خیلی براش تلاش کرده و منتظرم اواخر مرداد نتیجهش رو ببینم.
+ وقتی داشتم این پست رو مینوشتم خیلی یهویی این وقت شب(بارها گفتم زود میخوابه) برام نوشت جمعه عروسی دوستمه و دوست دارم با هم بریم، اگر ازت بخوام باهام میای؟ (اونقدری عجیب بوده در خواستش که نمیدونم اصلا جواب بدم یا نه، میدونم اصلا حاضر نیست چنین کاری کنه خصوصا که منو شدیدا شدیدا از همه اطرافیانش پنهون میکنه و به نظرش رابطهی ما فقط باید برای خودمون باشه... احتمالا خواسته نظرمو بدونه که باز چقدر برام سخته جواب بدم)
داشتیم با همکار سابق قدم میزدیم، با این همکارم ۱۲ ۱۳ ساله دوستم
قبلا بهش گفته بودم که وسط یه رابطهم که نمیدونم اصلا اسمشو چی بذارم.
اولین بار رفته بودم واحد حسابداری و اون اتفاقی پیامشو روی گوشیم دیده بود، پرسیده بود این کیه؟!
امروز که با هم بیرون بودیم گفت یعنی اصلا بهت زنگ نمیزنه بپرسه کجایی؟
شاید باورتون نشه ولی واقعا بعد سوالش متوجه شدم خیلی خیلی کم بهم زنگ میزنه، در واقع میدونستم اما روش دقیق نشده بودم...
چقدر شکل رابطهمون متفاوت از هر نوع رابطهایه که قبلترها داشتم.
+ خیلی خیلی خیلی رابطهمون سالم و حساب شدهست. اما گاهی با خودم فکر میکنم شاید من آدم این همه حساب و کتاب نباشم، شاید من هیجانی که میخوامو تو این رابطه و زندگی هیچوقت پیدا نکنم... نمیدونم، فقط میدونم خیلی تصمیم سختیه، خیلی سخته که فک کنی وقتشه یه قدم جلوتر بری یا نه؟ همینجا که هستی باشی و زمان بدی؟ یا برعکس بهتره هرچه زودتر برگردی عقب و این رابطهرو تموم کنی
+ بعضی شبا پیاماشو میخونم و میبینم چقدر تغییر کرده، چقدر مهرش بهم بیشتر شده و چقد حواسش به خواستههام هست، از خودم خجالت میکشم که همیشه ناراضیام...
+ اعتراف میکنم امشب دوس داشتم تا صبح پیشش بودم و اونم تا صبح بهم توجه میکرد. خیلی خیلی خوب بلده وقتی پیششم توجه کاملشو بهم بده، کاری که من بلد نیستم.
واقعا یادم نیست تا کجاشو اینجا نوشتم و اگر قسمتیش تکراری شد به بزرگی خودتون ببخشید، چون دوس دارم ثبت کنم اتفاقایی که افتادهرو...
یه روز بهم خبر داد که یه پولی دستش اومده و باید یه کاری کنه باهاش، پروسهی اینکه چه کاری بکنه و تصمیمش چند روزی طول کشید و یهو شروع کرد به نق نق کردن که پولم ارزش نداره، وقتی پولت کمه بهتره کلا نباشه و از این دست صحبتا
چند وقت پیش بهم گفته بود دوس داره یه کاری رو شروع کنه و برای شروعش نیاز به سرمایه داشت، ولی خب برای اونکار هنوز خیلی سرمایهش کم بود، گفت میخوام زمین بخرم که بعدتر بفروشمش و ایشالا زمین تا اون زمان ارزشش بیشتر شده باشه، ولی زمینی هم که مناسب مبلغش باشه و جاش خوب باشه پیدا نبود.
آخرش دل به دریا زدم گفتم بیا گزینههای دیگه رو حذف کن و فقط دنبال خونه باش، همین کارم کرد شکر خدا، سرتونو درد نیارم بعد چند روز ازم خواهش کرد همراهش برم که یه خونهای رو ببینیم و کمکش کنم، منم نه نگفتم، سعی کردم به عنوان یه خانوم سلیقه خودم و هر خانوم دیگهای رو در نظر بگیرم. چه من میخواستم یار آیندهش باشم چه نه، برام فرقی نداشت در هر حال فکر کردم اگر بتونم تو انتخاب خونه کمکش کنم کار خیری کردم.
این خونه متراژش منطقی بود و تو یکی از خیابونای قدیمی و خوب رشت هم بود، این اولین باری بود که با دیدن خونه حس کردم واقعا ممکنه یه روز بخوام همچین جایی زندگی کنم؟ اتاقش، حمومش و آشپزخونهش که البته خیلی هم قشنگ بود. یه حس غریبی بود که فکر نکنم دیگه تکرار شه، هیچوقت در همین حد کمش هم به انتخاب خونه فک نکرده بودم و از اون مهمتر جدا شدن از خانواده...
ازم پرسید چرا این همه تو فکرم؟ خندیدم گفتم دارم با جزئیات بررسی میکنمش، خونه خوب بود ولی نه با قیمتی که خودشون میگفتن(گفته بودم که یه خونهی نقلی یه خوابه یه جای خیلی معمولی رشت داره) ازم پرسید اونقدری خوب نیست که اونو بفروشیم و اینو بخریم؟
امروز متوجه شدم یه عالم کامنتایی که جواب داده بودم، تایید نشده مونده بود. خلاصه تاییدشون کردم
+ امضا مگی شرمنده
چند ثانیه بعد اینکه سوار ماشین شدم و سلام علیک کردیم، یهو گفت مگی جان چه آدامسی داری میخوری؟ چقدر خوشبوئه
+ دوس داشتم خودمو پرت کنم از ماشین بیرون و ۳ ساعت بخندم اما خب جاش نبود، براش توضیح دادم این بادی اسپلش بوش فانتزیه و حق داری آدمو یاد بوی آدامس میندازه:)) خیلی خجالت کشید طفلی
+ پسر دنیا ندیدهی داغانیه واقعا
امروز با خودم فکر کردم بهش بگم که دوس دارم برام هدیه بخره...
اما خیلی زود پشیمون شدم.
+ احساسات زودگذر
+ بلد نیست هدیه بخره، اما با همین نابلدیش یه بار برام یه دستبند قشنگ خرید، باید یادم بمونه خوبیاشو
+ میدونم ترجیح میده برام گلدون بخره، ولی چون میدونه من دسته گل دوس دارم برام گل میخره و البته چون خودش فقط ارکیده دوس داره خساست نمیکنه و برای منم ارکیده میخره
نمازم داشت قضا میشد و ساعت مناسبی نبود، بهم پیشنهاد داد بریم خونهشون که خالی از سکنهست:دی نمازمو بخونم و چون تنها جایی بود که به ذهنمون رسیده بود قبول کردم، البته که شناختم اونقدری شده بود که بدونم به هیچ عنوان خطری تهدیدم نمیکنه
وقتی نمازمو خوندم بهم گفت شبای تابستون درست همینجا میخوابیده، چون اتاقا کولر نداشتن و اینجا کولر داشت و حسابی خنک بود. ازش پرسیدم چرا اینجا رو اجاره نمیدین؟ گفت چون نیاز به تعمیر داره... به خونه اینجوری باید حسابی برسی تا بشه خونه برای اجاره دادن
جلوی تراس ایستاده بود و بیرونو نگاه میکرد، ازش پرسیدم هیچوقت با خودت فکر کردی اینجا زندگی کنی؟(حدس میزدم بخواد در این مورد باهام حرف بزنه چون سری پیش ازم پرسیده بود نظرم درباره زندگی تو خونه قدیمی چیه)
گفت خودم که خیلی دوس دارم، چون اینجوری میتونم از پولم استفادهی بهتری کنم. اینجوری میتونم اون خونه رو بفروشم باهاش یه کاری کنم و اینجا هم مال خودمونه و کسی بلندم نمیکنه
آب دهان قورت داده، تقوا پیشه کرده و حرفی نزدم دیرتر بهش گفتم تو که خونه خریدی، گفت خب فرض رو میذاریم رو اینکه بخوایم اونجا رو بفروشیم و با پولش یه کاری کنیم. یهو انگار پارچ آب سرد ریخته باشن روم... نمیتونستم درک کنم چطور ممکنه بخواد زندگیشو تو یه خونه قدیمی که توش بزرگ شده شروع کنه، دوستم نداشتم مخالفت کنم چون لازمه محتاطتر باشم و باعث نشم فکرکنه همه چیز تموم شده
+ فعلا تا اینجا رو نوشتم که افکارم جمع و جور شه و درباره کاج بنویسم، کاج اسم خونهی جدیدیه که تازگی خریده
روزهای بسیار بسیار پر فراز و نشیبی داشتم اخیرا، تنها امیدم به رابطهم با آقای ت بود که اونم شکر خدا یهو چنان یهو درگیرم کرد که اصلا نفهمیدم چی شد، چی نشد. فقط یادمه یه گرد و خاک حسابی راه انداختم و الانم بسیار شرمگینم:دی
هی میخوام بیام از وقایع بنویسم اما نمیدونم چرا نمیشه، میخوام همون ماجرای خونه رو ادامه بدم و بگم بالاخره چی شد و چی نشد.
+ داشتم فکر میکردم اگر بخواین با حرف ت اسم پسر حدس بزنید ممکنه فکر کنید اسمش ترابه، اما تراب نیست:دی دلیل داره که آقای ت. خطابش میکنم اینجا
۱. من قالب چندین سالهی پرتقالیمو میخوام، برش گردون لطفا بلاگاسکای بیشرف:(
۲. امروز بالاخره تونستیم همو ببینیم و آخر کاری گرد و خاک به پا کردم و تونستم تا سر حد مرگ عصبانیش کنم، البته که تو عصبانیت هم صداش در نمیاد و نهایتا فقط یه کم متاسف میشه
۳. امشب به تیر کوفته ازمیری رفتیم یه رستورانی و نمیدونم به چه دلیلی رستوران مورد نظر نصف غذاهاشو حذف کرده بود و اینجوری بود که ما کوفته نخورده به خونه برگشتیم.
۴. به خودم قول دادم بیشتر برای زندگیم تلاش کنم ، شمام حوصلهتون کشید دعام کنین، خب؟
امروز همش تو فکرم بود که بعد چندین روز دوباره میبینمش، وقتی فهمیدم مهمون دارن حالم به غایت بد شد و حس کردم اندک انرژی آخر هفتهایمم از بین رفته