همیشه دوس داشتم اگر احیانا رابطهای به قصد ازدواج شکل میگیره اینجوری پیش نره، دوس داشتم ازم بپرسه اصلا نظرم در مورد ازدواج چیه؟ بشینیم صحبت کنیم و بعد ادامه پیدا کنه...
اما تو رابطهی ما همه چی یه کم در هم شد، مطمئنم خودم قصدم آشنایی برای ازدواج نبود و حدس میزنم اونم اصلا در فکر تاهل نبود. بگذریم که همون شروع رابطهمون من گفته بودم برنامهای برای ازدواج ندارم و اون گفته بود مگه میشه آدم تا ابد تنها بمونه اونم بدون دلیل موجه؟ اگر دلیلی داره که خب هیچی اگر نه که چرا مجرد بمونی؟!
چند وقت پیش که حرف از ماشین شده بود و عرض کردم خدمتتون بالاخره به جاهای مثبتی رسید، ولی مشخصه که کسی برای دوستی ساده انتظار داشتن ماشین از طرفش نداره! وقتی بهش فکر کردم ناراحت شدم که بیگدار به آب زدم. انگار خودم دستی دستی گفته باشم موافق ازدواجم و دارم تلاش میکنم موانع رو بردارم و خواستههامو بیان میکنم تا مهیا بشه.
البته قبل از اون یکبار هم خیلی رسمی رفتیم جایی نشستیم و از مشکلاتمون حرف زدیم و خواستههامون... با خودش یه سر رسید آورده بود که من مدام چشمم بهش بود و منتظر بودم بازش کنه و یه سری نکته رو از توش بخونه اما کلا توش ۳ ۴ کلمه کلیدی نوشته بود و همین و همین!
اون روز بهم گفت میدونم که میدونی نمیشه از یکی با شغل من انتظار زیادی داشت و میدونم تو هم نداری.
بهم گفت من میتونم یه خونه و ماشین معمولی برای آرامش بیشتر هر دومون فراهم کنم، اما قولی بیشتر از این نمیتونم بدم. با توجه به کار فعلیم همهی توانم در همین حده، بهم گفت تلاش میکنه کارش رو ارتقا بده و درآمدش رو هم...
اونجا همش تو ذهنم بود ازش بپرسم درآمدش چقدره، ولی نتونستم این کارو بکنم، هیچوقت روم نشده دربارهی داراییهای کسی سوالی بپرسم، حتی اگه اون شخص خواهرم باشه
...
اون همیشه روزشو زود شروع میکنه، برای من که اگر مجبور نباشم هیچوقت ۷ بیدار نمیشم زوده... یه مدت تصمیم گرفتم ساعتم رو همزمان با اون کوک کنم و سکوت صبح رو حس کنم، دیری نپایید که دیدم چه کاریه؟ وقتم اضافه میاد و بیخیالش شدم:))
ولی اون همیشه زودتر از من میخوابید و خیلی هم زودتر از من بیدار بود، در کمال ناباوری (از اونجاییکه دوستام ازم تاثیر پذیرترن)اخیرا مشکل تا حدی مرتفع شده و اون خیلی زود نمیخوابه و خیلی زودم بیدار نمیشه! کلی خوشحالم که تونستم ساعت بیداریشو به ۷ ۸ صبح تغییر بدم، زودترم که پا میشد نمیرفت سر کار چون قبل ۹ معنی نداره شروع کارش
امروز از فرصت بهره جوییدم و بهش گفتم بعد از تحویل بستهم فرصت دارم، بسته راس ساعت ۷ رسید و من هنوز خونه بودم و از اونجایی که اون میدونست من احتمالا سر وقت نمیرسم سر ساعت خودشو به محل تحویل رسونده بود:دی
بگذریم که منم زود رسیدم و شرمندهش کردم ^_^
انصافانهست که ساعت ۶ صبح بستهم به رشت برسه و مجبور باشم برای تحویلش تا اون سر شهر برم؟
+ به فال نیک گرفتم این اتفاق رو شاید بشه صبح زود دریا رو ببینم بعدش، اگه حالشو داشته باشم البته
بهش گفتم این کتابا امانت دست من میمونه و دلم نمیاد مال خودم باشن، برام نوشت من اونا رو برای تو کنار گذاشته بودم، بقیهی کتابخونهی عمو قراره به کتابخونه هدیه بشه، اینو که گفت دلم ریخت. یه روزی ممکنه نباشی و کتابات باشن و هدیه شن به کتابخونه یا به آدمهای مختلفی که نمیدونی کجا زندگی میکنن و چطور زندگی میکنن
ازش دربارهی عمو پرسیدم و چقدر دلم غصهش شد، آدمی که هیچوقت ازدواج نکرد و دچار افسردگی هم شد. با خودم فکر میکنم یعنی به مرگ طبیعی از دنیا رفت؟ ولی روم نمیشه ازش بپرسم...
عموی گرامی دوستم، امیدوارم امروز از دعاهای من و دوست حالت خیلی خیلی بهتر باشه، ما ساعتها دربارهت حرف زدیم و من میدونم اگه بودی احتمالا عضو محبوب خونواده بودی برام
عشق و احترام برای تو از زادگاهت، رشت...
کتاب رو باز میکنم و تو صفحهی اول یکی از کتابهای مذکور در پست قبل نوشته:
“خریده داری شده در ماه ژوئن،
و پایینترش نوشته و من ادبیات و ادبیات ایران رو با تمام قلبم دوست دارم”
+ هی عمو، خدا رحمتت کنه، چه کتابای قشنگی رو مال من کردی ازت بارها ممنونم و من هم ادبیات رو دوست دارم، گرچه هرگز بهش بها ندادم:)
امروز به اندازهی یه دنیا سورپرایز شدم، باید برای انجام یه کار اداری کارگاه رو ول میکردم و میرفتم، بهش اطلاع دادم و گفت همراهیم میکنه(شاید مثبت ترین ویژگیش همین همراه بودنش باشه) گفت الان نمیرسه و ۱۵دقیقه دیگه اینجاست(اینجا دو تا نکنه رو احتمالا فهمیدین یک اینکه خونههامون از هم دور نیست! دو اینکه صبح سر کار نرفته بود و خونه بود:دی) چند دقیقه بعد سر کوچه منتظرم بود. وقتی سوار ماشین میشدم چشمم به چند تا کتاب رو صندلی عقب ماشین افتاد و پرسیدم اونجا چین؟
گفت برای من آورده، نمیدونم بگم چه احساسی داشتم، وقتی کتابارو ورق میزدم و میدونستم اینا سالها پیش چیزی حدود ۴۰سال پیش تو انگلیس چاپ شدن و توسط عموی مرحومش خریداری و خونده شدن... چقدر دوس داشتم بیشتر از صاحب این کتابا بدونم.
چند وقت پیش هم یه نامه از عمو نشونم داد که ریجکت شده بود و به خونه برگشته بود، درست از همون روز احساسم به عموش شکل گرفت و فکر میکنم این اولین آدم غیر زندهای باشه که بعد مرگش شناختمش و اینقدر احساس نزدیکی بهش میکنم. چندین بار قبل خواسته بودم ازش بخوام که بریم خونهی عموش و کتابخونهش رو ببینیم. اما به نظرم از چند نظر خواستهی بیشرمانهای بود.
خلاصه امشب من چندین مهمون مهربون خارجی تو کتابخونهم دارم. اول یکیشون امضا شده و اسم عمو زیر امضاست، تاریخ خورده ژوئن سال ۱۹۸۷...
یعنی اون روز بعد خریدن این کتاب چه حسی داشت؟