مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

اتاق تمیز با بوی دامستوس

بعد ماه‌ها اتاقم رو اساسی مرتب کردم(از زیر تختم یه گونی مو جمع کردم و به نظرم وحشتناکه این حجم از ریزش مو:(( )آخرین باری که انقد کامل همه‌چیزو کرده بودم فروردین بود و حالا روزای آخر اردیبهشته... 

چقد یادگاری پیدا کردم ازش، یه گل خشک شده که بعد دلخوری روز تولدم بهم داده بود. چند تا ورق که یادگاری از بازی‌ کردنای اسم، شهرمون نگه داشتم به علاوه فاکتور چیزایی که تا حالا خوردیم! هیچ نمی‌دونم چه اهمیتی داره یادم بمونه که کی و کجا با هم چی خوردیم. اما برام مهمه... خاطرات هنوز برام مهم‌ترین چیزای دنیان، واقعا مهم‌ترینان...


+ رمز رو موقت اینجا می‌نویسم جایزه‌ی شماهایی که پستامو می‌خونید هنوز

+ ۱۲۲۴    رمز پست‌هامه(اگر رمزی بنویسم البته)

چرا بهتون رمز ندادم:دی

درست وقتی پست رمز دار گذاشتم اینترنتم نفتی شد و مودم خونه سوخت! منم مدام کارگاه بودم و اونجام آنتن خیلی ضعیفه... خلاصه اگر هنوز رمز ندارید دلیلش اینه، دارم فکر می‌کنم شاید رمز رو بردارم و پست رو دو روزی بذارم بمونه و بعد آرشیوش کنم:) 

اینجوری شمام معطل رمز نمی‌مونید. 

اصلا ماه رمضونه و مهمونی افطاریش...

دیشب یکی از بهترین شبای عمرم بود، عضو جدید خانواده برای اولین بار تو مهمونی خونوادگیمون حضور پیدا کرد و در کمال ناباوری انقدر گفتیم و خندیدیم که مهمونامون برای سحرم موندن! دم صبح نامزد گرامی خواهر یا همون عضو جدید خونه راهی خونه و شهرشون شد. بله بله، ایشون رشتی نیستن:دی

بعضی شبا که حدود ۱ شب میاد خونه...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پسر عموی جذابی که من دارم و شما ندارید.

میگه بهت گفتم فلانی همسایه‌ی عمو ایناس؟

میگم نه! مگه خونه‌ی عمو کجاس؟

میگه مسکن مهر، قطعه‌ی هنرمندان :)))))))

میگم مگه مزاره که قطعه هنرمندان داره آخه

لطفا اگر خواننده‌ی اینجایید و رمز می‌خواید می‌تونید آدرس وبلاگ یا ایمیلتون رو برام بذارید

خدایا خیلی مواظبم باش

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ماه رمضون ۹۸

گرچه روز خوبی برام نبود و شبش بی‌خواب شده بودم، اما فرداش روز با برکتی بود. فرداش که میگم منظورم اولین روز ماه رمضونه...

بی‌اینکه منتظر مهمون باشیم عضو‌ جدید خانواده برای افطار اومد پیشمون، دختر دایی هم چون خونه تنها بود و باباش نبود بهمون اضافه شد، دیرترش دایی و مامانی از دکتر برگشتن و باز میز افطار چیدیم براشون، خلاصه  حضور مهمونای یهویی روز اولی رو به فال نیک گرفتم. 


از ماسوله تا مسقط و از مسقط تا جاهای دور

بعد خیلی سال رفتم ماسوله... 

برای اولین بار، بدون خانواده:) 


+ شاید به نظر همش یه چای و کاکا خوردن ساده می‌اومد، اما همش این نبود... باید یادم بمونه که کجا برنامه‌ی سفرش به اون نقطه‌ی دور رو چیدیم.

نارنجی عزیزم، ببخشید که حواسم بهت نبود

شما که خبر ندارید، ولی من دو ماهی میشه که ماشین خریدم. یه ماشین اشتراکی با خواهرم... 

دلم نیومد بهتون نگم که یه لحظه غفلت باعث شد یه طرف نارنجی به فنا بره


+ غمگینم براش:(