امروز رفتم پستهای قبلم رو خوندم و متوجه شدم که کمکاری کردم:دی
بعد تولدم ننوشتم چقدر اون روز خوب بود و در عین حال چقدر ساده و معمولی گذشت همهچیز
روز قبل تولدم پسر یهو گفت که دوست داره خانوادهمون رو مهمون کنه برای تولدم، منظور از خونواده مامان اینای خودم بود. اول گفتم نه و زحمت میشه بعد یاد حرف مشاورم افتادم و سعی کردم فقط قدردان باشم، براش نوشتم با اینکه یه کمی راحت نیستم اما خوشم اومده از ارزشی که برام قائلی و فردا به مامان بابا میگم که مهمونتیم… خلاصه که جای همه دوستان خالی تجربه قشنگی بود.
صبحش خواهرم اومد پیشمون و من جارو زدم، مامان میوهها رو چید و خواهرم رفت کارگاه تا کیک تولدم رو درست کنه، ایده کیک تولدم از اونجایی بود که قرار شد امسال برم خونه خودم، پس روی کیکم یه خونه کوچولوی شکلاتی بود، خونهی بیسکوییتی…
حوالی ۲ ظهر رزرو کرده بودیم و همون ساعتا خودمون رو به رستوران رسوندیم و من و مامان و خواهرم یه غذا گرفتیم و بقیه جداگانه غذاهای مختلف:) شب قبلش به بابا گفتم میریم این رستوران و براش آدرس پیج رو فرستادم، قربونش برم که از تماشای عکس و فیلم غذاها خوشش میاد… تا یک ساعت نشسته بود و پیج رو نگاه میکرد و گاهی در مورد طبخشون سوال میکرد، بابام حالش یه کمی بهتر از قبله و فکر میکنم افسردگیش داره بهتر میشه، خدایا خودت کمک کن مامان باباهامون حالشون خوب باشه:(
خلاصه ناهار رو خوردیم و بعدش هم چای سفارش دادیم، بعد ناهار پسر گفت هدیه تولدم رو گذاشته بوده لای یه کتاب که متاسفانه پیداش نمیکنه… رفتیم مغازهشون و اونجا هم نبود، خلاصه که تو خونهشون پیدا شد و خیالش راحت شد. خیال منم:))) کنار هدیهم دو تا کتاب هم بود( بنا به دلایل کاملاً منطقی طبق روال هر سال تولد و عید هر هدیهای بهم بده باید کتاب هم بده)
بین راه رفتیم یه شکلات فروشی و من برای اولینبار یه عالم تخممرغ شانسی هدیه گرفتم، اومدیم خونه و به اعضای خونواده(بچهها) تخممرغ شانسی دادم. بازشون کردیم و کلی شاد شدیم:)) جایزهها یکی از یکی مسخرهتر و با همونام کلی حال کردیم:دی
بعد مقادیری عکس خونوادگی گرفتیم و در پایان بابا و پسر گفتن اینا رو حتما چاپ کن و منم تا امروز این کارو نکردم، برای خوشحال کردن خونواده هم که شده باید این کارو بکنم.
بعد اون دم غروب رفتیم خونهی خونوادهی همسر آینده و اونام زحمت کشیده بودن میز چیده بودن و بادکنک خریده بودن برام… شامم کتلت و ماکارونی و سالاد اولیه و یه سالاد لبو و نمیدونمچی داشتیم، کلا چهار نفر بودیم و یه حس عجیبی داشتم، شاید بعدا بیشتر ازش نوشتم. فعلا فکر میکنم بهتره عروسبازی در نیارم و بگم که خدا رو شکر خونوادهی خوبی هستن و اگه تصورم ازشون این بود که مثلا امتیاز ۲ رو میگیرن ازم، الان میتونم بگم ۹/۵ رو گرفتن! در کمال ناباوری… به نظرم میاد که بینهایت خوبن و امیدوارم همیشه هم از نظرم خوبم بمونن… در واقع امیدوارم عروس بدجنسی نباشم براشون:))
اما واقعیت اینه یه سری مشکل هست که نمیتونم بگم اونا توش مقصرن یا کی، بالاخره تفاوتها کم نیست و یه کمی هم اینجوریه که دست خودشون نیست ناهماهنگیهایی که پیش میاد.
بخوام خلاصهش کنم اینجوری بود که انتظار داشتن ما بعد ناهار مستقیم بریم اونجا و تولد داشته باشیم، ما هم دیر رفتیم و مهموناشون رفته بودن:) اینم بگم که از دیر منظورم ساعت ۸ شبه.
خیلی حس عجیبی بود و همش انتظار داشتم مهموناشون خیلی مسخره از اتاق در بیان و بگن شوخی بوده ولی جدی جدی رفته بودن خونه:))))))) الانم که یادم میاد همش خندهم میگیره:دی
نه سال گذشته، نه سال گذشته از دوستی من و چوپان…
تو گوگل قرار وبلاگی چوپون و مگهان رو سرچ میکنم، پست رو با هم میخونیم، تو همون کافه نشستیم همون طبقه ۱۱، چقدر حسهام فرق کرده و در عین حال عمیق که میشم میبینم هیچچیز خیلی تغییر نکرده و مهمتر از همه خودمون که تغییر نکردیم، البته بگم خوشحالم از اینکه خیلی تغییر نکردیم و این بهم احساس امنیت میده…
نه سال گذشته و از یادآوری اون روز هنوز هیجانزده میشم، یادمه اون روز برای زندگی شخصیم روز قشنگی نبود از دانشگاهی بر میگشتم که دوستش نداشتم و رشتهای که نمیخواستمش… دیدن چوپان و شروع دوستیمون برام اتفاق خوبی بود، روزهای زیادی رو با هم تجربه کردیم. سفرهای کوتاه زیادی رفتیم، بحثهای زیادی کردیم، حتی با هم دعوامون شد و بعد چند دقیقه آشتی کردیم…
نه سال گذشته و هنوز جلوی در همون آویز چوبی هست و وقتی در باز میشه صدای قشنگش رو میشنویم… نه سال گذشته و اینبار من زودتر از تو رسیدم که جبران کرده باشم تجربهی منتظر موندن سری پیش رو…
نه سال گذشته، اون سال من بعد قرارمون رفته بودم خونه و پر از هیجان بودم، اینبار بعد از قرارمون میرم خونه مادر همسر آیندهم و شام مهمون یهوییشون میشم…
چقدر از مرور روزهای گذشتهمون لذت میبرم… بیصبرانه منتظرم ماه رمضون بیاد و بریم تو پارک و برای هم کتاب بخونیم، امیدوارم امسالم انگیزه داشته باشیم و به رسم سال گذشته این کارو بکنیم.
خدایا شکرت:)
چند روز بیشتر به تولدم نمونده، انگار همین دو ماه پیش بود که اومدم و خبر یک سال بزرگتر شدنم رو اینجا دادم. چند روز دیگه هم میام و میگم که سی و سه ساله شدم، البته اگه خوششانس باشم و اون روز رو ببینم… ناامید نیستم اما خیلی بیشتر از قبل به مرگ فکر میکنم.
امسال تولدم قراره ناهار رو با پسر بریم بیرون، دوتایی… مثل هر سال تقریباً….
اولین سالی که با هم دوست بودیم و رفتیم کافه رو خوب یادمه، کافه به انتخاب اون بود، اما اینکه چی خوردیم رو اصلاً یادم نمیاد، بارونی سبز ارتشی تنم بود که امسالم یکی شبیهش رو خریدم! کتونی ساقدار کرمم پام بود، وقتی خریدمش مطمئن بودم که تو یه قرار مهم حتماً پام میکنم… امسال وقتی رفتیم مشهد همون پام بود. حالا هم گذاشتمش تو جعبهش و منتظره که زمستون دیگه دوباره بپوشمش، اما این بار از خونهی جدید…
پسر عروس کوچولو خطابم میکنه، بهتره بگم پسر درونگرا، تقریباً خونسرد و نه چندان با احساس من رو جلوی خواهرش اینجوری خطاب میکنه… خندهم میگیره از این همه تغییری که کرده…
امسال سی و سه ساله میشم و سی و سه سالگی سنیه که قراره اتفاقهای جدید رو توش تجربه کنم و احتمالاً از هر سال بزرگتر شم، باورکردنی نیست اما همین چند ماه نامزدی هم اتفاقهای زیادی داشته و به نظرم بزرگترم کرده…
امسال اولین سالی بود که پدرشون نبود… قرار بود بریم سر خاکشون که من طبق معمول وقت نداشتم. سعی میکنم این جمعه بریم…
روز پدر اومد و برای بابا عطر خریده بود، من خبر نداشتم و از اینکه حواسش بوده و از قبل هدیهش آماده بوده خوشحال شدم، چون خیلی تصمیمگیری براش سخته(برای منم آسون نیست ولی احساس میکنم شرایطم بهتر از اونه)
شام پیشمون موند، ما بودیم و پدر شوهر خواهرم(باید میرفتن تهران برای نمونهبرداری)… جای خواهرم و شوهرش خالی بود. خیلی بامزهست که پسر چند بار بابای شوهر خواهرم رو دیده و احتمالا براش جالب و عجیبه روابطمون… اینکه میگم دوستشون دارم واقعیه و میتونم بگم از همه عموهام بیشتر دوستشون دارم، با اینکه کلی تفاوت اعتقادی دارم باهاشون…
امروز نمونهبرداری انجام شده و برگشتن رشت، حالشون خوب نیست و ممنون میشم اگه اینجا رو میخونید دعامون کنید.