مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

همسایه و همکلاسی قدیمی

امروز یکی از همکلاسی‌های آقام که واسه خودش زن و زندگی داره:دی اومد دم خونه‌مون و ازم کتاب قرض گرفت.

پرت شدم به‌ سالهای دور دورمون و شب‌های امتحان که با هم درس می‌خوندیم و با هم ترجمه می‌کردیم و اوه... چه روزهایی بود.

وقتی رسید خونه برای تشکر یه پیام فرستاد و آخرش رو با ۲حرف تموم کرد، اون ۲حرف، حروف اول دو کلمه‌ی رازآلود بودن

مثل

ش.ن

بهش گفتم فلان کتاب رو خوندی؟ گفت نه، گفتم پس بخون تا بفهمی این دو تا حرف از کجا اومده و بدونی دقیقا چرا وارد دایره لغات من و بعدتر دوستام شده

داستان شب

سحری خورده نخورده خودم رو به اتاقم می‌رسونم، بعد از یک هفته دیر خوابیدن و صبح زود پاشدن می‌تونم بدون اینکه نگران ساعت بیدار شدنم باشم بخوابم.

برادرم برام پی‌دی‌اف کتاب عبدالکریم سروش رو فرستاده و من برای تشکر در تلاشم که وی‌پی‌انم رو وصل کنم. 

تلگرام که باز میشه دستم ناخودآگاه میره روی کانال داستان شب، خدای من... داستان آخرش داستان محبوب ۴ سال پیش منه، شیرینی عسلی هاروکی موراکامی

روی تخت این ور اون ور میشم و بالش رو به سمت خنک‌ترش زیر سرم می‌ذارم و غرق میشم تو خودم... سایوکو، سایوکو نبود اگه تاکاتسوکی رو تجربه نکرده بود.



فکر می‌کنم اگه قرار باشه هیجان‌انگیزترین سن زندگیم رو انتخاب کنم، حتما اون سن ۲۴ سالگی خواهد بود.

قشنگی زندگی فقط اونجاش که بعد ساعت‌ها سر پا بودن و کار کردن بیای خونه و چای دم کشیده منتظرت باشه... 


+ قشنگ‌تر میشه اگر فرداش روز تعطیلت باشه ^_^

جونم براتون بگه از بخش تا حدودی خصوصی زندگی

۱. من و خواهرم حدود یک سال و نیم پیش چند خرید مشترک انجام دادیم، یکیش ابزار کارمون در کارگاه بود. 

۲. امسال و در واقع در رمضان ۹۹ خوره افتاد به جونم که سهم خواهرم رو ازش بخرم، چرا؟ چون اون پولش رو نیاز داشت و دوست داشتم تو این راه همراهیش کنم و کمک کنم نقدینگی!ش رو بیشتر کنه، انسانیت اینطور حکم می‌کرد که یک بار هم من برای اون به سختی بیفتم... همیشه خدا اون حامی بوده  برام، یه بارم من

۳. صبح زود بیدار شدم، کی بود؟ ۲۴ اردیبهشت ۹۹ و نمی‌دونم چندم رمضان، رفتم و قیمت اون کالای مشترک رو پرسیدم، گرون‌تر شده بود. یعنی همین کالای دست دوم که حتی تو این یک سال و نیم آسیب هم دیده بسیار بیشتر از چیزی که فکر می‌کردم گرون شده بود. 

۴. حالا من هرجور حساب و کتاب می‌کردم می دیدم دلم نمی‌خواد فقط مال من باشه و دلمم نمی‌خواد همچو هزینه‌ای براش بکنم. ولی مگه من نبودم که می‌خواستم خواهرم رو همراهی کنم؟ دارم جا می‌زنم به همین راحتی؟

۵. از روزی که این فکر اومده تو ذهنم هرشب با فکر اینکه من به خواهرم بدهکارم! می‌خوابم. خیلی حس بدیه و خدا برای دشمنم نخواد بدهکار کسی بودن رو...

۶. یه عالم درد پشت این پست هست و من دردم رو پنهان می‌کنم. چرا؟ چون وقتی راز دیگران درگیر راز توئه دیگه نمی‌تونی به این راحتی ازش بگی، ازش بنویسی و با کسی مطرحش کنی... 

۷. بسیار محتاج دعاهاتونم، بسیار♥️

گاهی دوست دارم اقلا برای چند ساعت حرف‌هایی رو اینجا بنویسم و شما بخونید. ولی می‌بینم نمیشه، نمیشه...


+ هنوز گاهی به گذشته‌هام فکر می‌کنم... 

+ دار آباد

زن دوم

حدود دو سال پیش گذرم افتاد به وبلاگ یه خانوم که همسرش با خانوم دیگه‌ای ازدواج کرده(زن دوم رو صیغه کرده بوده، الان عقد کردن بچه هم دارن) و به قول همسر اول در حال حاضر همیار دارن، شما بهش میگید هوو؟ یا چی؟ دوستان بهش میگن همیار

درهرحال می‌دونم از خوندن وبلاگش خیلی غمگین و عصبی میشم، اینکه ایشون پذیرفته این شرایط رو و حتی دیگران رو به این امر تشویق می‌کنه و ...

برام باور کردنی نیست. با افتخار می‌نویسن وقتی سرم شلوغ بود همیار برام غذای گرم فرستاد، خانوم محترم مگه آشپزخونه نمی‌تونه برای کسی غذای گرم بفرسته؟ واقعا چه لذتی داره زندگی در کنار همیار؟

جدای از اینها چیزی که خیلی اذیتم می‌کنه ماجراهای دختر جوان خانواده‌ست، با اینکه تو همچین شرایطی نبودم هیچ‌وقت ولی قلبم مچاله میشه وقتی فک می‌کنم دخترشون چی کشیده به خاطر هوس‌های جناب پدر! (شما بخونید کار انسان‌دوستانه و صیغه‌ و ...) آخ ای‌ کاش یه روزی بیاد که آدم‌های هوس‌باز پاش وایسن و بگن یه خانوم برامون کمه و نخوان هوسشون رو به پای کار خیر تموم کنن، دوست عزیزم ۱۷۰۰ مدل کار خیر دیگه هست اگر بلد نیستی بیا خودم یادت بدم.


+ اینم بگم من عادت ندارم حتی وقتی وبلاگ کسی رو می‌خونم و عصبی میشم براش کامنت‌های منفی بذارم، برای همین هم اومدم اینجا نوشتم که اقلا به شما گفته باشم و حرصم رو تو وبلاگ تخلیه نموده باشم. 

+ فقط کاش اینقدر خانوم‌های جامعه زیر بار ظلم نمیرفتن، کاش...

هفته‌ی اخیر یکی از پر کارترین هفته‌های زندگی‌م بود احتمالا، حتی پر کارتر از روزایی که صبح‌ها می‌رفتم کارخونه و عصرها به کار دوم می‌رسیدم.


+ غر نمی‌زنم، خدا رو شکر که بیکار نیستم. زیر بار فشار کار له شدن رو به بیکاری ترجیح میدم هنوز...

+ خوابم میاد، دلم از الان برای ماه رمضون تنگه و دوس ندارم انقد زود تموم شه...

که یادم باشه چند نفس عمیق و خندیدن ادامه‌دار و بی‌دلیل، معجزه می‌کنن

از پله‌های کلینیک که پایین میایم من بنا میذارم که بخندم، که الکی بخندم و بخندونمش... به پرستاری که بد آمپولش رو زده بخندم، به ماشینی که سر کوچه بی‌هیچ دلیلی خاموش شد بخندم، به لنگیدنش بعد از تزریق بخندم، به این بخندم که اعتقاد داره بعد بستنی باید ماالشعیر خورد که بشوره ببره، بخندم که یادمون بره امروز روز بدبیاری‌های پشت هم بوده براش، میخندم و از خنده‌ی من اونم نیشش باز میشه، حیفه تموم شه امشب بدون هیچ عکسی، گوشیمو در میارم و عکس از اولین آمپول زدن مشترک!‌مون می‌گیریم.

پسر اینم شد یه اولین دیگه... 

خندان و شادان چنان که اگر آینده‌ی مشترکی باشه ببینیمش و فکر کنم امشب یکی از بهترین شب‌های عمرمون بوده... 

می‌تونم دستت رو بگیرم؟

شاید هیچ‌وقت هیچ‌کسی اون عکس رو نبینه، ولی من تا ابد یادم می‌مونه که اولین عکس دونفره‌مون یه عکس اتفاقی بود تو شیشه‌ی عینک تو... 


بهت میگم تو بلد نیستی منت‌کشی کنی، وقتی ازت گله می‌کنم فقط با یه معذرت می‌خوام  پرونده‌ی جریان رو می‌بندی تا من ببخشمت و دوباره همه‌چی به خوبی روز اول شه... میگه درسته مگی تو درست میگی، می‌پرسه حالا میشه تو خیالم دستت رو بگیرم و از دلت در بیارم؟ 


وقتی میگه دستت رو بگیرم یاد روزهای اولی میفتم که رابطه‌مون از فاز دوستی معمولی به فاز دوستی غیر معمولی تغییر پیدا کرده بود. یه پارک تو یه منطقه‌ی تقریبا پایین شهر شده بود محل ثابت قرارهامون... وقتی از ماشین پیاده شدم در ماشین رو بست و دستم رو گرفت. اونقدر محکم و لطیف که می‌تونم بگم تا ابد حسش رو فراموش نمی‌کنم. مگه چند بار چند نفر دست آدم رو اینجوری محکم می‌گیرن؟همش چند ثانیه بیشتر طول نکشید که گفتم دستم رو ول می‌کنی؟ می‌خوام شال‌م رو درست کنم، شال که بهانه بود و هر دومون  این رو می‌دونستیم.

وقتی برگشتیم خونه برام نوشت خیلی حس خوبی بود گرچه دووم نداشت و تو نخواستی دستت تو دستم باشه...


وقتی اینو گفت یاد اون داستان کتاب خوبی خدا افتادم، همون که نوشته بود حداقل تو خیالم می‌خوام داشته باشمت و دخترک گفته بود تو خیالت می‌تونی با من باشی، ولی باید یه قولی بدی که تو خیالت‌ هم نه بوس، نه کار بد 

و پسر هم قول داده بود که نه بوس و نه کار بد...

هاه چه داستان‌‌های شیرینی تو زندگی ۲۹ساله‌م خوندم و چه داستان‌هایی زندگیم برام ساخت. چند تاش رو نوشتم؟ و چند تاش اصلا نوشتی بود و چند تاش خوندنی؟

هیجان قشنگ امروز

این تخم مرغ شانسی برای تو♥️