پیاده میرم سمت فروشگاهی که به دلیلی منو یاد یه آدم از گذشتهها میندازه…
یک ساعت مونده به افطار، مطمئنم نمیبینمش و همینطور میشه، اما قلبم تند میزنه خیلی تند… میدونم یه روزی میاد که با دردهام کنار میام. مطمئنم… آدمی به امید زندهست دیگه
———-
احساس آدمای معتاد رو دارم، همه چیز خوب و مرتبه، من دلم آرومه اما… یه چیزی هست که نباید باشه، یه چیزی که مثل اعتیاد شده برام انگار، وقتی به ترکش فکر میکنم قلبم میگیره… چطور میشه آخه خدا؟ کاش کمکم کنی، کاش…
چطور میشه وقتی آدم کسی رو چیزی رو انقدر دوست داره مجبور به ترکش میشه؟
انتقام سخت زندگی از من تا امروز همین بوده شاید… بگذریم.
———-
چوپان تو اتاقمه، به کتابایی که تو کتابخونهی کوچولوم جا نشده و کنار تختم چیدم نگاه میکنه و ازم میپرسه چرا از این کتاب دو تا داری؟ میگم نمیتونم بگم
اصرار میکنه میگم حالا بعدا بهت میگم. مامانم صدام میکنه و من بالاخره از گفتنش در میرم… اما میدونم که یه روزی بهش میگم چرا از اون کتاب دو تا یا حتی سه تا دارم، میگم بهش آره احتمالا…
من همیشه عاشق عید و عاشق ماه رمضون بودم، این دو تا مقارن شدن با هم و به فال نیک گرفتمش ولی خب ترجیح میدادم دور از هم باشن که دو بار در دو زمان مختلف خوشحالی رو تجربه کنم!
عید دیدنی رو دوست دارم ولی چند ساله که نه عید دیدنی میریم و نه کسی میاد، چند سالم هست که هی عزاداریم البته و اینم بیتاثیر نبوده تو کم شدن رفت و آمدها… خلاصه شدیدا طالب مهمانی و عیددیدنی هستم اگه بهم عیدی هم بدن که دیگه چه بهتر
امشب در یک اقدام یهویی به دعوت چوپان لبیک گفتم و رفتم خونهشون عیددیدنی و از خانوادهی قشنگش عیدی هم گرفتم، این دومین عیدی امسالم بود که هیچجوری انتظارش رو نداشتم و خیلی هم چسبید.
کسی اینورا مهمون نمیخواد؟:دی